آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سیف‌اللهی

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الّا بـر آنکه دارد با دلبـری وصـالی

در اولین روزهای خرداد ۱۳۳۱ آقا سید مصطفی برای کسب روزی حلال از خانه‌آش بیرون آمده بود. همانند روزهای گذشته قسمتی از محله امام‌زاده یحیی را طی کرده بود که کم کم در قدم‌های او درنگ و سستی پیدا شد؛ انگار اتفاق و حادثه‌ای روی داده بود. گوش‌هایش را بیش از پیش تیز کرد؛ بعضی از اهالی کوچه و محله درباره حادثه‌ای با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند. هرچه بیشتر در محله امام‌زاده یحیی قدم برمی‌داشت، بیشتر و بیشتر کنجکاو می‌شد؛ عاقبت طاقت نیاورد و از همسایه‌ها و اهالی محل پرسید:
– چه خبر است، چه شده؟!
و آنها نیز بلافاصله خبری را به آقا سید مصطفی دادند که او را به یکباره سرجایش میخکوب کرد. به خوبی پیدا بود از این خبر بسیار محزون و غمگین شده است. این غم و ناراحتی از حرکات و رنگ و روی آقا سید مصطفی به خوبی پیدا بود.
آن روز در بسیاری از محله‌های قدیمی تهران، خبر وفات شیخی بسیار دوست داشتنی و با تقوا پیچیده بود؛ شیخی که خبر وفاتش همه مؤمنین و مردمی را که با او آشنایی داشتند در غم و ماتم فرو برده بود. این غم و ماتم را در چهره عالمان و روحانیون و آدم‌های با معنویت و
اهل معنای شهر بیشتر می‌شد مشاهده کرد. این ماتم بزرگ و شکننده برای هر غریبه و ناآشنایی بسیار عجیب و سؤال برانگیز بود.
آری! آن روز شیخی از دنیا رفته بود که خودش همیشه دلش می‌خواست تا فقط و فقط یک روضه خوان و
مبلّغی ساده و مردمی‌باشد؛ راهی که با تمام سادگی‌هایش همیشه برای صالحان و اولیای خاص الهی بسیار بسیار جذاب و پرکشش بوده است.
آن روز شیخی از دنیا رفته بود که در ظاهر اگرچه واعظ و روضه‌خوانی ساده و بی‌ادعا بود، ولی بسیاری از عالمان و مجتهدان بزرگ تهران با اعتقاد و عقیده‌ای کامل پای موعظه‌ها و روضه‌خوانی‌های او می‌آمدند و او را صاحب مقامات و کمالات والای انسانی می‌دانستند؛ شیخی که دیدارش هر انسانی را به یاد خدا می‌انداخت، شیخی که هر عالم و غیرعالمی‌با اولین برخورد، به خوبی احساس می‌کرد که این شیخ بی‌تردید یکی از مصداق‌های این حدیث امام صادق(ع) است که:
با کسانی نشست و برخاست کنید که رؤیت و دیدنشان شما را به یاد خدا بیندازد، و سخنان و گفتارشان موجب فزونی دانش شما، و رفتار و اعمالشان موجب رغبت و تمایل شما به آخرت گردد.۱
آن روز خبر وفات شیخی در شهر پیچیده بود که هم عالمان و خواص، و هم توده‌های مردم تهران با همان لهجه تهرانی او را فقط با این اسم و رسم یاد می‌کردند:
«آقای آشیخ مرتضایِ زاهد»
آقای آشیخ مرتضای زاهد همان شیخی بود که خانه‌اش در محله حمام گلشن در روبروی بازار سید اسماعیل تهران قرار داشت؛ او همان شیخی بود که شخصیت و مرامش سبب شده بود تا آدمی نابینا چون آقا سید مصطفی نیز با جان و دل برای پرسیدن سؤالاتش، خود را عصا زنان از محله امام زاده یحیی به خانه او در محله حمام گلشن برساند و دوباره همین راه را عصا زنان بازگردد.
اما آن روز که آقا سید مصطفی از وفات آقا شیخ مرتضی باخبر شده بود به یکباره و بی‌اختیار داستان و ماجرای بسیار شگفت و جالبی به یادش افتاده بود؛ داستان و خاطره‌ای شگفت که از سال‌ها پیش در خاطره و سینه آقا سید مصطفی به صورت یک راز جا گرفته بود، خاطره‌ای که آقا شیخ مرتضی را بیش از پیش برای او دوست داشتنی‌تر کرده بود.
در یکی از روزهایی که آقا سید مصطفی به خانه آقا شیخ مرتضی وارد شده بود واقعه‌ای بسیار عظیم روی داده بود واگرچه آقا سید مصطفی از نعمت بینایی محروم بود و نتوانسته بود تا با چشم‌های خود، آن واقعه را مشاهده کند،
ولی آقا شیخ مرتضی خودش با صراحت برای او تعریف کرده بود که در آن لحظات چه اتفاق و واقعه عظیمی در آنجا روی داده است!
آقا سید مصطفی پس از اینکه این واقعه را از زبان آقا شیخ مرتضی می‌شنود، به‌اندازه‌ای ذوق‌زده و مسرور می‌شود که تصمیم می‌گیرد تا هر چه زودتر از خانه آقا شیخ مرتضی بیرون بیاید و این واقعه را برای دیگران تعریف کند. ولی زمانی که پایش را از خانه بیرون می‌گذارد ماجرای شگفت‌انگیز و بسیار عجیب دیگری آغاز می‌شود!
زمانی که آقا سید مصطفی از خانه آقا شیخ مرتضی بیرون می‌آید هیچ‌گاه این فرصت را پیدا نمی‌کند تا آن واقعه را برای کسی بازگو کند! همیشه اسباب و شرایطی پیش می‌آمد و جلوی بیان و افشای آن واقعه را می‌گرفت. آقا سید مصطفی در روزهای اول گمان می‌کرد این اسباب و شرایط به صورت تصادفی اتفاق افتاده است. او همچنان
 در خلوت‌های خود امیدوار بود آن واقعه را برای دیگران تعریف کند. اما روزها و هفته‌های زیادی می‌گذرد و او هیچ وقت فرصتی را پیدا نمی‌کند.
رفته رفته و پس از ماه‌ها، آقا سید مصطفی یقین پیدا می‌کند قدرت و نیرویی ماورای طبیعی جلوی بیان و افشای آن واقعه را گرفته است و آن واقعه از اسرار و رازهای ناگفتنی است.
هر که را اسرار حق آموختند
        مُهر کردند و زبانش دوختند
در آن سال‌های قبل از وفات آقا شیخ مرتضی، این تصّرف و نیروی ماورای طبیعی حجت و دلیلی قاطع برای آقا سید مصطفی شده بود. او با این پیش آمد بر یقینش افزوده شده بود که ماجرای خانه آقا شیخ مرتضی واقعیت و حقیقتی قطعی و انکار ناپذیر است.
گرچه اگر این قطعه دوم و این تصرفات هم پیش نیامده بود، باز هم او نسبت به آن واقعه هیچ شک و تردیدی پیدا نمی‌کرد؛ زیرا آن واقعه را «آقای آشیخ مرتضای زاهد» ادعا کرده بود؛ مردی که یکی از جلوه‌های والای تقوا و صداقت و بی‌ادعایی بود؛ مردی که نه فقط توده‌های مردم، بلکه خوبان و عالمان بزرگ تهران به او اعتقادی کامل داشتند و آن را با صراحب بر زبان می‌آوردند و آقا سید مصطفی هم شاید از بسیاری از آن تأییدات باخبر بود.
یکی از ارادتمندان و معتقدان به آقا شیخ مرتضی زاهد، مرحوم حضرت آیت الله آقای حاج میرزا عبدالعلی تهرانی بود. (پدر حضرات آیات حاج آقا مرتضی و حاج آقا مجتبی تهرانی) آن بزرگوار با آنکه یکی از عالمان و مجتهدهای معروف و برجسته تهران بود، با صراحت تأکید و تصریح می‌کرد که از ارادتمندان و از مریدهای آقا شیخ مرتضی زاهد در اخلاق و تزکیه نفس است.
یکی دیگر از عالمان و معتقدان به آقا شیخ مرتضی زاهد، مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ مهدی معزّی بود. آن بزرگوار خودش یکی از علمای اخلاق و از عالمان مهذب و وارسته ‌تهران بود؛ عالمی رّبانی که تأثیر نفسش در میان مؤمنین و پیرمردهای محله‌های قدیم تهران زبانزد و مشهور است. او می‌گفت:
در زمان رضاخان دو نفر بودند که به حقیقت، بیشتر از بقیه، ایمان و دین مردم تهران را نگه داشتند… یکی از آن دو نفر آقای آشیخ مرتضی زاهد بود.۳
و مرحوم حضرت آیت الله آقا حاج سید یحیی سجادی از علمای بزرگ تهران نیز او را از نمونه‌های تقوا و پرهیزکاری دانسته و گفته بود:
به راستی که این آقای آشیخ مرتضای زاهد فقط جسم و بدنش در اینجاست ولی خودش در یک دنیای دیگری است.۴
آقا شیخ مرتضی زاهد در سال ۱۲۴۷ هجری شمسی در تهران، ‌در همین محله حمام گلشن، چشم به جهان گشود. پدرش آخوند ملا آقا بزرگ، مردی روحانی و یکی از واعظان و روضه خوان‌های توانا و بلند آوازه تهران بود؛ تا آنجا که به او «مَجد الذاکرین» لقب داده بودند.
بنابر آنچه که در ششمین جلد از گنجینه دانشمندان آمده است، آقا شیخ مرتضی ابتدا درس‌های مقدماتی را نزد پدرش و بعضی دیگر از فضلای تهران فرا می‌گیرد و آنگاه به صورت رسمی از طلبه‌های مدرسه مروی می‌شود. او درس‌های معروف به «سطوح» را از اساتید مدرسه مروی، به خصوص مرحوم آقا میرزا مسیح طالقانی، تلمّذ می‌نماید و سپس از محضر اساتیدی چون حضرت آیت الله حاج سید عبدالکریم لاهیجی و آیت الله  شهید، حاج شیخ فضل الله نوری استفاده می‌برد.   
از یک طرف می‌خوانیم و می‌شنویم که آقا شیخ مرتضی زاهد اساتیدی چون آقا سید عبدالکریم لاهیجی و آقا شیخ فضل الله نوری داشته است؛ و از طرفی او خودش را فقط یک واعظ و روضه‌خوان ساده می‌دانسته و از هر گونه اظهار فضل و دانشی به شدت پرهیز می‌کرده است؛ حتی منبرها و روضه‌هایش را هم از روی کتاب برای مردم می‌خوانده است!
آقا شیخ مرتضی زاهد پس از مدتی تحصیل به این نتیجه رسیده بود که باید همانند پدرش به تعلیم و تربیت مردم و موعظه و روضه‌خوانی برای مردم کوچه و بازار بپردازد و بیشترین ارتباط و نشست و برخاست را با مردم داشته باشد. او سال‌ها در یکی از شبستان‌های مسجد جامع تهران نیز به اقامه نماز جماعت پرداخت. او با کسب اجازه از امام جماعت‌های شبستان‌های مسجد جامع واقع در بازار تهران، همیشه یکی، دو ساعت بعد از اذن ظهر به اقامه جماعت می‌پرداخت تا هر کس نتوانسته بود در دیگر نمازهای جماعت حاضر شود، بتواند نمازش را به جماعت بخواند. او خودش را برای ارشاد و تعلیم و تربیت و خدمت به مردم وقف کرده بود و کمتر روزی بود که آقا شیخ مرتضی زاهد جلسه خانگی نداشته باشد. به غیر از این جلسات، خانه‌اش همیشه به روی همه مردم باز بود و غالباً چند نفر از مؤمنین، به خصوص جوان‌های صالح و جویای جوهره عبودیت و معارف الهی، در محضرش بودند و از صفای باطنی و معنویتش استفاده می‌بردند.
و آن روز که از اولین روزهای خرداد ۱۳۳۱ بود، پس از اینکه آقا سید مصطفی از خانه‌اش بیرون آمد و خبر وفات آقا شیخ مرتضی زاهد را شنید، بی‌اختیار به یاد خاطره و ماجرایی از خانه آقا شیخ مرتضی، افتاده بود. خاطره‌ای که نزدیک به شش سال، بدون اینکه او خودش بخواهد، در لابلای خاطرات و حافظه‌اش حبس و زندانی شده بود و نیرویی ماورای طبیعی جلوی بازگویی و افشای آن را گرفته بود.
ولی آن روز آقا سید مصطفی احساس می‌کرد حالا پس از وفات آقا شیخ مرتضی زاهد، دیگر مانعی برای بیان
و افشای آن واقعه وجود ندارد.
ابتدا تصمیم گرفت آن واقعه را برای برادرش آقا سید مجتبی تعریف کند. هنوز شک و تردید داشت؛ شروع به مقدمه چینی کرد. کم کم با گفتن اولین جمله‌های آن واقعه خیالش آسوده شد. رازی را که شش سال در سینه
داشت حالا به راحتی می‌توانست فاش سازد.
حالا فقط بُغضی شکننده جلوی افشای آن راز را گرفته بود؛ بغضی که هم برآمده از یک محبت و ارادت بود و هم برآمده از یک آرزو؛ آرزوی اینکه ای کاش آن روز در خانه آقا شیخ مرتضی، فقط برای لحظاتی چشم‌هایش بینا می‌شد.
و عاقبت آقا سید مصطفی آن روشن ضمیر باصفا بعد از وفات آقا شیخ مرتضی برای برادرش آقا حاج سید مجتبی هوشی السادات تعریف کرده و گفته بود:
سالها پیش؛ یک روز برای پرسیدن مسئله‌ای به خانه مرحوم آقا آشیخ مرتضای زاهد رفته بودم. زمانی که وارد خانه شدم احساس کردم به غیر از من، آقایی در آنجا حضور دارد؛ ولی وقتی داشتم وارد اتاق می‌شدم آن آقا از کنار من رد شد و بیرون رفت. چون چیزی را نمی‌توانستم ببینم به خوبی نفهمیدم در آنجا چه می‌گذرد، اما لحظاتی بعد آقا شیخ مرتضی به کنارم آمد و با یک شور و حالی به من فرمود: خوشا به حالت آقا سید مصطفی! خوشا به حالت!
من با دستپاچگی و تعجب عرض کردم: مگر چه شده
است آقا جان؟!
و آقا شیخ مرتضی فرمود: خوشا به حالت آقا سید مصطفی! آیا می‌دانی همین الآن چه بزرگوای از کنارت رد شدند و رفتند؟! آقا سید مصطفی! این امام زمانت حضرت بقیهالله الأعظم(ع) بود که در همین چند لحظه پیش از کنارت رد شد و بدن شریفش به عبای تو مالیده شد و …»
و سپس آقا سید مصطفی به برادرش تأکید می‌کند و می‌گوید:
و عجیب‌تر اینکه این واقعه نزدیک به شش سال قبل از وفات آقا شیخ مرتضی اتفاق افتاده بود و من آن روز به‌اندازه‌ای خوشحال و ذوق زده شده بودم که می‌خواستم هرچه زودتر از خانه ایشان بیرون بیایم و این خبر را برای دیگران بازگو کنم، ولی نمی‌دانم چه حسابی در کار بود که از همان لحظه‌ای که پایم را از خانه آقا شیخ مرتضی بیرون گذاشتم هیچ‌گاه نتوانستم آن خبر را برای کسی بیان کنم و قدرت و نیرویی جلوی بیان و افشای آن خبر را می‌گرفت؛ تا اینکه بعد از شش سال، پس از آنکه آقا شیخ مرتضی از دنیا رفته، حالا من این اختیار را پیدا کرده‌ام تا آن‌را نقل کنم.
                ادامه دارد.
پی‌نوشت‌ها:
* برگرفته از کتاب: آقا شیخ مرتضای زاهد، اثر محمد حسن سیف اللهی، از انتشارات مسجد مقدس جمکران.
۱.کلینی، اصول کافی، ج ۱، ص ۲۹.
۲. سوره ذاریات(۵۱)، آیه ۵۶.
۳. به نقل از فرزند آیت الله معزی مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسن معزی.
۴. به نقل از آقا میرزا ابوالقاسم جاودان.
هرگز حدیث حاضر غایب شنیده‌ای
        او در میان جمع و خودش جای دیگر است
در بخشی از حکمت ۱۴۷ از نهج‌البلاغه می‌خوانیم که امام و سرحلقه اولیاـ حضرت امیرالمومین علی بن ابی‌طالب(ع) در توصیف جانشینان و اولیای خدا عزجلاله می‌فرمایند:
«هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره، و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون؛ و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدّنیا بأبدان أرواحها معلّق بالمحلّ الأعلی، أولئک خلفاء الله فی أرضه و الدعاه إلی دینه = امواج علم بر اساس حقیقت ادراک و بصیرت بر آنها هجوم برد و به یکباره آنان را احاطه نمود و جوهره ایمان و یقین را به جان و دل خود مس کردند. و آنچه را خوشگذران‌ها سخت و ناهموار داشتند نرم و ملایم و هنجار انگاشتند و به آنچه جاهلان از آن، در وحشت و ترس بودند انس گرفتند و فقط با بدن خاکی خود همنشین دنیا شدند با روح‌هایی که به بلندترین قلّه از ذروه قدس عالم ملکوت آویخته بود. ایشانند در روی زمین جانشینان خدا و داعیان بشر به سوی دین خدا.»
و جالب اینکه سپس حضرت امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند:
«آه آه شوقاً الی رویتهم = آه آه، چقدر اشتیاق زیارت و دیدارشان را دارم.»
۵. در گام بیست و نهم به این داستان پرداخته شده است.
۶. در آن زمان نماز جماعت وقت دوم رسم بوده است.

همچنین ببینید

امير قافله عشق

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *