کاش تو را شناخته بودم

در عرفات نشسته بودیم. دوستم گفت: «آن جوان را ببین چه‌قدر چهره‌اش آشناست؛ هر چه فکر می‌کنم نمی‌دانم او را کجا دیده‌ام.» به جایی که اشاره می‌کرد، نگاه کردم. در چند قدمی ما جوانی زیبا و خوش‌رو نشسته بود و نگاه صاف و زلالش را به ما دوخته بود. ردایی به تن داشت و نعلین زردی در پایش بود. همان طور که دوستم گفته بود، چهره‌اش رنگ و بوی آشنایی داشت؛ اما هرچه فکر می‌کردم، نمی‌توانستم او را به جا بیاورم.

همان‌طور که محو تماشایش شده بودیم، مرد گدایی به ما نزدیک شد و از ما کمک خواست. در آن چند روز از بس گدا در اطراف حرم دیده بودیم و آنها با سماجت از ما پول گرفته بودند، به او توجهی نکردیم. دوستم گفت: «خدا بدهد» و او را رد کرد.
مرد گدا از ما ناامید شد و به طرف جوان رفت. دستش را مقابل او دراز کرد و گفت: «برای رضای خدا کمک کنید!»
جوان دست روی زمین برد. سنگریزه‌ای برداشت و در کف دست او گذاشت. مرد گدا دستش را بالا آورد و با تعجب به آن نگاه کرد. ناگهان چیزی میان دستش درخشید.
من و دوستم از دیدن شیء نورانی در دست او شگفت‌زده شدیم. مرد گدا در حالی که به دست خود زل زده بود، به راه افتاد. ناگهان متوجه شدیم که جوان از آن‌جا رفته است؛ اما عجیب بود. ما رفتن او را ندیده بودیم. گویی از جلوی چشم‌مان غیب شده بود.
هر دو به طرف مرد گدا دویدیم و از پشت او را صدا زدیم. ایستاد و با نگاه مات و چهره مبهوتش به ما خیره شد. فکر کرد می‌خواهیم چیزی را که در دست دارد، از او بگیریم. دستش را در میان لباسش پنهان کرد.
به او گفتم: «نترس! ما با تو کاری نداریم. فقط می‌خواهیم بدانیم آن مرد جوان به تو چه داد؟»
دستش را با تردید از میان لباسش بیرون آورد. با شک نگاهمان کرد و مشتش را که سخت به هم فشرده بود، آرام باز کرد. یک سنگریزه طلایی در کف دستش می‌درخشید.
با تعجب به دوستم گفتم: «تو هم به همان چیزی که من فکر می‌کنم می‌اندیشی؟»
سرش را با تأسف تکان داد و گفت: «آری، ما چقدر بدبختیم. امام و مولای ما مهدی(ع)، در چند قدمی ما نشسته بود و ما او را نشناختیم…»
مرد گدا دوباره دستش را مشت کرد و در لباسش فرو برد. بعد آرام از ما دور شد. با ناامیدی و حسرت به اطراف دویدیم. نگاهمان در میان زائران به دنبال امام می‌گشت، اما به هر سو می‌رفتیم هیچ نشانی از او نبود. خسته و نفس‌زنان به طرف جای قبلی برگشتیم. دوستم در حالی که اشک از چشمش سرازیر شده بود، با صدایی بغض‌آلود گفت: «ای کاش تو را شناخته بودم…»
هر دو با دلی گرفته، سر جایمان نشستیم و به جای خالی امام خیره شدیم. گویی هنوز امید داشتیم که او برگردد و یک بار دیگر ما را به نگاه گرم و تبسم شیرینش مهمان کند.


غلامرضا آبروی

ماهنامه موعود شماره ۶۷


همچنین ببینید

حكايت بناى مسجد امام حسن (ع)

ناى‏ مسجد امام حسن مجتبى‏ (ع) در 17 ربيع‏ الاول 1392 ق. شروع و در سال 1406 ق. به پايان رسيد. درباره انگيزه ساختن اين مسجد از مرحوم حاج‏ي داللّه ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *