باغبان‌ باغستان‌ توحید

سید صادق‌ موسوی‌ گرمارودی‌


 بیابان‌ در کوره‌ خورشید می‌سوخت‌. تا چشم‌ کار می‌کرد خشکی‌ بود و صحرای‌ لخت‌ و عور که‌ سایه‌ تک‌ درختی‌ هم‌ نوید آسایشی‌ در گذرنده‌ برنمی‌انگیخت‌.
 هرم‌ گرما از زمین‌ برمی‌خاست‌ و سرابی‌ می‌ساخت‌ که‌ ذهن‌ عطشان‌ رهگذر را به‌ رؤیائی‌ شیرین‌ و لذت‌بخش‌ می‌کشید، رؤیای‌ برکه‌ آبی‌ زلال‌ و سایه‌سار چندین‌ نخل‌ و جان‌پناهی‌ در برابر هجوم‌ گرمای‌ بی‌امان‌ کویر…
 بوته‌های‌ خار، بی‌بهره‌ای‌ بر شاخه‌، خاکستری‌ و ساکت‌، در غربت‌ صحرا، همراه‌ باد گرم‌ مویه‌ می‌کردند.
 گاهی‌ هجوم‌ باد، موجی‌ از شنهای‌ زمین‌ را می‌پراکند و به‌ صورت‌ رهگذر می‌ریخت‌.
 گرسنه‌ و تشنه‌ از راهی‌ دور می‌آمد، لباسی‌ مندرس‌ بر تن‌ داشت‌، دستار را دور سر و صورت‌ پیچیده‌ بود و جز دو ردیف‌ مژه‌ خاک‌آلود که‌ چشمان‌ تشنه‌ و مضطرب‌ مرد را حفاظت‌ می‌کرد همه‌ صورتش‌ در سربند پنهان‌ بود.
 تا مدینه‌، ساعتی‌ راه‌ مانده‌ بود. از عمق‌ سراب‌ در سمت‌ راست‌ او گاهی‌ بلندی‌ کوههای‌ سنگی‌ و تیره‌ در چشمان‌ او پیدا می‌شد و زمانی‌ در سراب‌ ناپدید می‌گشت‌.
 زبان‌ خشکیده‌اش‌ به‌ کام‌ چسبیده‌ بود. فقیر بادیه‌نشینی‌ بود که‌ به‌ امید زندگی‌ راحتی‌ به‌ سوی‌ مدینه‌ راه‌ می‌سپرد. باد پیراهن‌ بلند عربی‌اش‌ را که‌ از ساق‌ پا می‌گذشت‌ به‌ بازی‌ می‌گرفت‌.
 دست‌ را حمایل‌ چشمها نمود و دو پلک‌ را بر هم‌ فشرد و دیده‌ را به‌ دورسوی‌ افق‌ دوخت‌. دیگر ردیف‌ کوههای‌ نه‌چندان‌ بلند از دامن‌ سراب‌ بالا ایستاده‌ بودند.
 با دست‌ راست‌ دامن‌ لباس‌ را از خاک‌ صحرا تکاند و بسته‌ زیربغل‌ را روی‌ سر نهاد و با دست‌ دیگر تعادل‌ بسته‌ را روی‌ سر نگاهداشت‌. او همه‌ دار و ندارش‌ را روی‌ سر داشت‌ و به‌ سرعت‌ قدمها می‌افزود.
 موج‌ گرم‌ باد، دستانش‌ را می‌آزرد و شن‌ پراکنده‌ در فضا مجبورش‌ می‌ساخت‌ تا دست‌ را گاهی‌ سپر چشمها سازد. تنها شیون‌ نسیم‌ در لابلای‌ خاربوته‌ها بود که‌ تنهایی‌ کویر را فریاد می‌کرد. از آخرین‌ تپه‌ شنی‌ بالا آمد و بر فراز ارتفاع‌ کوتاه‌ آن‌ ایستاد. نگاهی‌ به‌ کوههای‌ روبرویش‌ انداخت‌ و سپس‌ دیده‌ها سنگین‌ شد و به‌ پایین‌تر نگریست‌.
 زیرپا، در امتداد نگه‌ عطشان‌ و گرسنه‌اش‌، حلقه‌ سبز نخلستانهای‌ مدینه‌ به‌ گرد شهر و زیر حرارت‌ آفتاب‌ لمیده‌ بود و آنهمه‌ باغستانهای‌ زمردگون‌، بشارت‌ زمزمه‌ جویهای‌ جاری‌ آب‌ بود که‌ روح‌ خسته‌اش‌ را نوازش‌ می‌کرد، و دل‌ محرومش‌ را امیدوار می‌ساخت‌.
 قدمها را یله‌ کرد تا هر کجا که‌ دلخواهش‌ است‌ بر زمین‌ استوار شود و پیش‌ رود. در افکار دراز خودش‌ غوطه‌ می‌خورد: «شاید در مدینه‌ بتوان‌ نان‌ راحتی‌ به‌ دست‌ آورد، شاید بتوان‌ کاری‌ برای‌ خود دست‌ و پا کرد، شاید…».
 از زادگاه‌ کوچک‌ خود خسته‌ شده‌ بود. آنهمه‌ صحراگردی‌ و هر روز چشم‌ به‌ غروب‌ خونین‌ صحرا دوختن‌ و هر سحر با ستاره‌های‌ درشت‌ و روشن‌ و دست‌چین‌ کویر به‌ صبح‌ نگریستن‌ برایش‌ یکنواخت‌ و ملالت‌آور بود. دل‌ پرعاطفه‌اش‌ از رنج‌ فقر و بی‌عدالتیهای‌ محیطش‌ می‌گداخت‌ و روحش‌ که‌ به‌ پاکی‌ و سادگی‌ گلبوته‌های‌ غریب‌ دهکده‌اش‌ بود به‌ امید فضای‌ سالم‌تری‌ به‌ سوی‌ شهر پرواز می‌کرد.
 از واحه‌  ای‌ در عمق‌ صحرا می‌آمد و اکنون‌ به‌ سرزمین‌ پیامبر، صلی‌اللهعلیه‌وآله‌، و علی‌، علیه‌السلام‌، گام‌ می‌نهاد. جانش‌ مثل‌ فوج‌ چلچله‌ها که‌ مژده‌ بهاران‌ با خود دارند به‌ سوی‌ این‌ شهر مقدس‌ بال‌ و پر گشوده‌ بود.
 چقدر دوست‌ داشت‌ فرزندان‌ فاطمه‌، علیهاالسلام‌، دختر پیامبر خدا را ببیند،
 در محفل‌ حسن‌ بن‌ علی‌، علیه‌السلام‌، فرزند بزرگ‌ علی‌، علیه‌السلام‌، بنشیند،
 به‌ گفتار حسن‌ بن‌ علی‌، علیه‌السلام‌، ریحانه‌ رسول‌ خدا گوش‌ بسپارد،
 و برتر از همه‌، در مسجدالرسول‌، بلندترین‌ شخصیت‌ اسلام‌، وارث‌ علم‌ الهی‌ علی‌، علیه‌السلام‌، را ببیند و چشم‌ را به‌ چشمان‌ مقدسش‌ بدوزد و از عطر روحانی‌ آن‌ ملکوتی‌ جان‌ را عطرآگین‌ سازد.
       
 از کشتزاری‌ گذشت‌ و چشمانش‌ دنبال‌ جوی‌ آبی‌ می‌گشت‌ تا جگر تفته‌اش‌ را آسوده‌ سازد ولی‌ آبی‌ نیافت‌.
 باغها را گویا چند روز پیش‌تر آب‌ بسته‌ بودند و اکنون‌ در جویها از آب‌ خبری‌ نبود. به‌ نخلها رسید که‌ انبوه‌ و سردرهم‌ قد برافراشته‌ بودند. خود را به‌ سایه‌ آنها کشید، راه‌ را کوتاه‌تر کرد و از کناره‌ جوی‌ به‌ میان‌ باغ‌ رفت‌. شاید هم‌ امیدوار بود قبل‌ از اینکه‌ وارد شهر شود جوی‌ آبی‌ بیابد…
 نسیم‌ نسبتاً خنکی‌ به‌ صورتش‌ خورد و حریرگونه‌ نوازشش‌ کرد. در زیر سایه‌ نخلی‌ تکیه‌ بر تنه‌ ستبر آن‌ داد و نشست‌ تا کمی‌ بیاساید.
 غیر از صدای‌ جیرجیرکها و گنجشکها که‌ از فراز نخلها می‌خواندند، صدایی‌ چون‌ تماس‌ لبه‌ تبری‌ بر تنه‌ درختی‌ یا ضربه‌ بیلی‌ بر لبه‌ جویی‌ به‌ گوشش‌ خورد و بدقت‌ گوش‌ سپرد.
 گویا باغبانی‌ در انبوه‌ نخلها مشغول‌ آبیاری‌ زمین‌ یا بریدن‌ شاخه‌ها و علفهای‌ هرزه‌ بود. با خود گفت‌:
  حتماً آبی‌ و غذایی‌ پیش‌ او یافت‌ می‌شود تا بتوان‌ لب‌ تشنه‌ را تر کرد و شکم‌ گرسنه‌ را به‌ لقمه‌ای‌ راضی‌ نمود.
 برخاست‌ و به‌ دنبال‌ صدا روان‌ شد. هرچه‌ پیش‌ می‌رفت‌ صدا واضح‌تر و رساتر به‌ گوش‌ می‌رسید. راهش‌ را به‌ سوی‌ وسط‌ باغ‌ و به‌ دنبال‌ صدا کج‌ کرد تا اینکه‌ بالاخره‌ از پشت‌ چند نخل‌ مردی‌ را دید که‌ پشت‌ به‌ او مشغول‌ کار بود. جلوتر رفت‌ و سلام‌ کرد. مرد باغبان‌ برگشت‌ و با مهربانی‌ و لبخند جواب‌ سلام‌ گفت‌.
 میانه‌ بالا بود
 با چشمهایی‌ به‌ گیرایی‌ یک‌ باغ‌ پر از نرگس‌
 با برآمدگی‌ شکمی‌ برابر سینه‌
 علامت‌ سجده‌ بر پیشانی‌
 با لباسی‌ وصله‌دار
 کمربندی‌ از لیف‌ خرما بر کمر
 دامن‌ لباسش‌ کوتاه‌ بود و پا را نمی‌پوشاند
 سپیدرو بود و دانه‌های‌ عرق‌ بر صورت‌ مهربانش‌ نشسته‌ بود
 انبوه‌ محاسن‌ سپید، هیبتی‌ روحانی‌ بر آن‌ چهره‌ بخشیده‌ بود
 ابروانی‌ کشیده‌
 و پیشانی‌ بلند، چون‌ آئینه‌ صفات‌ الهی‌ داشت‌.
 مرد غریب‌ به‌ این‌ منظره‌ باشکوه‌ نگریست‌ و حالتی‌ روحانی‌ دلش‌ را انباشت‌ و آهسته‌ گفت‌:
  از راه‌ دور می‌آیم‌. گرسنه‌ و تشنه‌ هستم‌. آیا پیش‌ شما غذایی‌ یا آبی‌ پیدا می‌شود که‌ رفع‌ خستگی‌ کنم‌؟
 مرد با لبخند گفت‌:
  زیر آن‌ درخت‌ کوزه‌ آبی‌ و سفره‌ نانی‌ هست‌.
 و با دست‌ اشاره‌ به‌ نخل‌ کهنی‌ در همان‌ نزدیکی‌ نمود.
 مرد به‌ سوی‌ درخت‌ رفت‌. کوزه‌ آبی‌ یافت‌ و سفره‌ای‌ که‌ در آن‌ چند گرده‌ نان‌ جو بود. بفراغت‌ نشست‌ و از کوزه‌ آب‌ نوشید. قدری‌ مکث‌ کرد و دوباره‌ نوشید تا سیراب‌ شد. سپس‌ دست‌ به‌ سفره‌ برد و قرص‌ نانی‌ برداشت‌ اما هرچه‌ کرد آن‌ را بشکند نتوانست‌.
 با خود گفت‌:
 ـ بنده‌ خدا از من‌ فقیرتر است‌. چه‌ نان‌ سخت‌ و خشکی‌ برای‌ ناهار آورده‌. چطور می‌تواند چنین‌ نان‌ مانده‌ و خشک‌ شده‌ای‌ را بخورد؟
 دلش‌ به‌ حال‌ مرد باغبان‌ سوخت‌. بعد از تلاش‌ بسیار وقتی‌ دید که‌ نمی‌تواند نانها را بخورد برخاست‌ و به‌ سوی‌ باغبان‌ بازگشت‌ و گفت‌:
 ـ برادر عزیز، از لطفی‌ که‌ در حق‌ من‌ کردی‌ ممنونم‌. ولی‌…
 باغبان‌ لبخندی‌ زد و عرق‌ پیشانی‌ را با پشت‌ دست‌ پاک‌ کرد و گفت‌:
 ـ فکر می‌کردم‌ بتوانی‌ نانهای‌ جو را بخوری‌، اما خشک‌ شده‌ است‌، باید در آب‌ خیساند یا لااقل‌ عادت‌ به‌ خوردنش‌ داشت‌. حال‌ که‌ نتوانستی‌ غذای‌ مرا بخوری‌ من‌ تو را به‌ جایی‌ راهنمایی‌ می‌کنم‌ تا آسوده‌ و بی‌منت‌ بتوانی‌ غذایی‌ بیابی‌. اگر هم‌ حاجتت‌ را بگویی‌ یقیناً کمکت‌ خواهند کرد.
 مرد پرسید:
 ـ این‌ سخاوتمند چه‌ کسی‌ است‌؟ او را کجا بیابم‌؟
 باغبان‌ گفت‌:
 ـ به‌ داخل‌ شهر می‌روی‌ و از مردم‌ سراغ‌ خانه‌ حسن‌بن‌علی‌ را می‌گیری‌. وقتی‌ به‌ خانه‌ او رسیدی‌ خواهی‌ دید که‌ در باز است‌ و سفره‌ طعام‌ را پهن‌ کرده‌اند. ناهارت‌ را بخور و گرفتاریت‌ را هم‌ با او در میان‌ بگذار. رهگذر پرسید:
 ـ می‌شود براحتی‌ او را دید؟
 باغبان‌ جواب‌ داد:
 ـ چرا نمی‌شود؟ او در همان‌ اطاقی‌ که‌ از مهمانان‌ پذیرایی‌ می‌کند نشسته‌ است‌ و منتظر افرادی‌ چون‌ تو است‌.
 برو، خودت‌ خواهی‌ دید و یقین‌ داشته‌ باش‌ که‌ در آنجا مشکلت‌ را هم‌ برطرف‌ خواهند کرد.
 ـ گفتی‌ حسن‌بن‌علی‌؟
 ـ بله‌… حسن‌بن‌علی‌.
 مرد گفت‌:
 ـ سالها آرزوی‌ دیدار این‌ خاندان‌ را داشته‌ام‌. حتماً خواهم‌ رفت‌. اما از کدام‌ طرف‌ باید بروم‌؟
 باغبان‌ در حالیکه‌ تکیه‌ بر بیل‌ داشت‌ و عرق‌ از چهره‌اش‌ پاک‌ می‌کرد گفت‌:
 ـ از این‌ راه‌…
 و اشاره‌ به‌ سویی‌ کرد.

 مرد گفت‌:
 ـ از محبتی‌ که‌ کردی‌ شرمنده‌ام‌. ان‌شاءالله اگر عمری‌ باقی‌ بود جبران‌ خواهم‌ کرد.
 لبخند بر لبهای‌ مرد باغبان‌ نشست‌ و گفت‌:
 ـ احتیاجی‌ به‌ جبران‌ ندارد. زودتر حرکت‌ کن‌، در پناه‌ خدا برادرم‌!
 مرد خداحافظی‌ کرد و از راهی‌ که‌ باغبان‌ نشانش‌ داده‌ بود به‌ سوی‌ شهر رفت‌ در حالیکه‌ فکر باغبان‌ پیر و نانهای‌ جوینش‌ مشغولش‌ داشته‌ بود.
       
 شهر در آرامش‌ نیمروز، می‌رفت‌ تا از مرز ظهر بگذرد. صدای‌ مؤذن‌ از مسجد رسول‌ خدا برخاست‌. صدای‌ زنگ‌ کاروانی‌ که‌ وارد شهر می‌شد از دور به‌ گوش‌ می‌رسید. مردی‌ در کناری‌ مشغول‌ وضو گرفتن‌ بود. بچه‌ها در سایه‌ نخلها به‌ بازی‌ مشغول‌ بودند و صدای‌ مؤذن‌ به‌ هر کوی‌ و برزن‌ سر می‌کشید. آوای‌ اذان‌، رسا و گیرا در فضا می‌پراکند:
 «أشهد أنّ محمداً رسول‌الله»
 مرد غریب‌ زیرلب‌ درودی‌ فرستاد و از رهگذری‌ سراغ‌ خانه‌ حسن‌بن‌علی‌، علیهماالسلام‌، را گرفت‌. گذرنده‌، با دست‌ به‌ کوچه‌ای‌ اشاره‌ کرد. تشنگی‌ او فرو نشسته‌ بود ولی‌ گرسنگی‌ توان‌ او را بریده‌ بود. غریبانه‌ و پرسان‌پرسان‌ دنبال‌ خانه‌ را گرفت‌. مدتی‌ از ظهر می‌گذشت‌ که‌ در مقابل‌ دری‌ باز توقف‌ کرد.
 بله‌، همانجا بود… مضیف‌خانه‌  حسن‌بن‌علی‌.
 وارد شد. در اطاقی‌ بزرگ‌، جمعی‌ نشسته‌ بودند و سفره‌ای‌ با غذایی‌ ساده‌ گسترده‌ بود. سلامی‌ کرد و جوابی‌ نیکو شنید.
 سر راست‌ کرد، مردی‌ در حدود سی‌ و پنج‌ سال‌ با لبخندی‌ دائمی‌ بر لب‌ جواب‌ سلامش‌ را داده‌ بود. با او احوالپرسی‌ کرد و خوشامد گفت‌ و به‌ سفره‌ دعوتش‌ نمود. وقتی‌ کناره‌ سفره‌ نشست‌، دعوت‌کننده‌ با وقاری‌ که‌ تنها در قدیسان‌ می‌توان‌ سراغش‌ را گرفت‌ از مسکن‌ و مقصدش‌ پرسید و مرد غریب‌ خلاصه‌ و مختصر جواب‌ گفت‌ و شروع‌ به‌ خوردن‌ کرد.
 وقتی‌ قدری‌ از گرسنگی‌ آسوده‌ شد با چشم‌ دنبال‌ حسن‌بن‌علی‌، علیهماالسلام‌، گشت‌ و حدس‌ زد کدامیک‌ باید باشند ولی‌ برای‌ اطمینان‌ از مردی‌ که‌ کنار دستش‌ مشغول‌ صرف‌ غذا بود آهسته‌ پرسید:
 ـ کدامیک‌ از این‌ مردان‌ حسن‌بن‌علی‌ است‌؟
 مرد پاسخ‌ داد:
 ـ همان‌ که‌ جواب‌ سلامت‌ را داد و احوالت‌ را پرسید.
 حدسش‌ درست‌ بود. بدقت‌ به‌ چهره‌ آسمانی‌ آن‌ معصوم‌ نگریست‌. جلالی‌ در آن‌ رخسار ملکوتی‌ بود که‌ هر بیننده‌ را مجذوب‌ می‌کرد. مرد همانطور که‌ مشغول‌ غذا خوردن‌ و تماشای‌ حسن‌بن‌علی‌ بود به‌ یاد مرد باغبان‌ و آن‌ نانهای‌ خشکش‌ افتاد که‌ حتی‌ نتوانسته‌ بود بشکندشان‌.
 با خود گفت‌:
 ـ شرط‌ مروت‌ نیست‌ که‌ من‌ اینجا خود را سیر کنم‌ و از این‌ غذا برای‌ او نبرم‌.
 به‌ این‌ خیال‌ قدری‌ به‌ اطراف‌ خود نگاه‌ کرد و وقتی‌ کسی‌ را متوجه‌ ندید، مقداری‌ نان‌ برداشت‌ و لابلای‌ آن‌ قدری‌ غذا ریخت‌ و آهسته‌ در بقچه‌ای‌ که‌ لباس‌ سفرش‌ را در آن‌ نهاده‌ بود گذاشت‌.
 این‌ حرکت‌ از چشمان‌ حسن‌بن‌علی‌، علیهماالسلام‌، پنهان‌ نماند. دید که‌ مرد غریب‌ لقمه‌ای‌ می‌خورد و لقمه‌ای‌ در بسته‌اش‌ پنهان‌ می‌کند.
 وقتی‌ غذا تمام‌ شد و سفره‌ را برچیدند، حضرت‌ او را صدا کرد و در نزد خود نشاند و آهسته‌ فرمود:
 ـ برادر، چرا در هنگام‌ غذا، خودت‌ را به‌ زحمت‌ می‌انداختی‌؟ می‌خواستی‌ راحت‌ غذایت‌ را بخوری‌ و بعد هرچه‌ می‌خواستی‌ برمی‌داشتی‌ یا می‌گفتی‌ برایت‌ در ظرفی‌ کنار بگذارند تا با خودت‌ ببری‌. از این‌ گذشته‌ تو می‌توانی‌ تا هر وقت‌ که‌ بخواهی‌ پیش‌ ما بمانی‌.
 مرد غریب‌ شرمنده‌ از کار خویش‌ گفت‌:
 ـ به‌ خدا قسم‌ برای‌ خود برنمی‌داشتم‌، بلکه‌ خواستم‌ برای‌ کسی‌ ببرم‌.
 حضرت‌ فرمود:
 ـ می‌خواستی‌ او را هم‌ همراه‌ بیاوری‌.
 مرد گفت‌:
 ـ او در بیرون‌ شهر است‌. من‌ خسته‌ و تشنه‌ و گرسنه‌ از راه‌ رسیده‌ بودم‌. در ابتدای‌ باغهای‌ اطراف‌ شهر در نخلستانی‌ با او برخوردم‌ و در حالیکه‌ از شدت‌ کار و گرمی‌ هوا، عرق‌ از سر و رویش‌ می‌ریخت‌ از او طلب‌ آب‌ و غذا کردم‌. او هرچه‌ داشت‌ پیش‌ من‌ نهاد. در سفره‌اش‌ فقط‌ چند قرص‌ نان‌ جو بود، آنهم‌ بقدری‌ خشک‌ و سخت‌ بود که‌ نتوانستم‌ بخورم‌. وقتی‌ در محضر شما مشغول‌ غذا خوردن‌ بودم‌ به‌ یاد او و آن‌ غذای‌ فقیرانه‌ غیرقابل‌ خوراکش‌ افتادم‌ و دلم‌ به‌ حالش‌ سوخت‌. داشتم‌ برای‌ او غذا کنار می‌گذاشتم‌. او در حق‌ من‌ نیکی‌ کرد، خواستم‌ فراموشش‌ نکرده‌ باشم‌.
 حضرت‌ فرمود:
 ـ این‌ نشانه‌ها که‌ تو می‌دهی‌ برایم‌ آشناست‌. آیا محاسنش‌ سپید نبود؟
 مرد با تعجب‌ گفت‌:
 ـ بلی‌ موی‌ صورتش‌ سپید بود. رویی‌ چون‌ آفتاب‌ داشت‌، پیشانی‌اش‌ بلند و چشمانش‌ درشت‌ بود و لباسی‌ وصله‌دار بر تن‌ داشت‌، او نشانی‌ منزل‌ شما را به‌ من‌ داد، آیا او را می‌شناسید؟
 حضرت‌ فرمود:
 ـ بله‌، برادر. من‌ او را می‌شناسم‌. او همیشه‌ غذایش‌ همانطور است‌. او با توانایی‌ چنین‌ روزگار می‌گذراند.
 مرد با تعجب‌ پرسید:
 ـ او کیست‌ که‌ شما را می‌شناسد و مرا به‌ اینجا راهنمایی‌ می‌کند و شما هم‌ او را می‌شناسید ولی‌ به‌ خانه‌ شما نمی‌آید که‌ غذای‌ بهتری‌ بیابد؟
 لبخندی‌ بر لبان‌ مقدس‌ حسن‌بن‌علی‌، علیهماالسلام‌، نشست‌ و چشمان‌ خدابینش‌ غرق‌ اشک‌ شد و فرمود:
 ـ او پدر من‌ «علی‌» است‌.
 غریب‌ رهگذر، مبهوت‌ به‌ لبان‌ حضرت‌ مجتبی‌، علیه‌السلام‌، می‌نگریست‌ در عمق‌ دو چشم‌ به‌ بهت‌ نشسته‌اش‌ همه‌ وجدان‌ و عاطفه‌اش‌ بود که‌ به‌ اشک‌ تبدیل‌ می‌شد. احساس‌ کرد که‌ زمزمه‌ جویبار یگانگی‌ است‌ که‌ او را به‌ باغستانهای‌ توحید می‌برد.
 
 


پی‌نوشتها:
 1. آبادی‌ در میانه‌ ریگستان‌
 2. مضیف‌خانه‌ = مهمانخانه‌: بزرگان‌ عرب‌، مهمانخانه‌ای‌ داشتند که‌ از مساکین‌ و در راه‌ ماندگان‌ نگهداری‌ می‌کردند.
ماهنامه موعود سال پنجم-شماره ۲۵

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.