كوفه را نديده ‏ام امّا …

0ccf61aa1301b2a1dc4ca056dec45fa6 - كوفه را نديده ‏ام امّا ...

لطفعلى محمدیان‏
زمان عجیبى است! غربت ازدر و دیوار مى‏ بارد. نمى‏ دانم چرا وقتى به این زمان فکر مى‏ کنم کوفه در ذهنم تداعى مى‏ شود. کوفه را ندیده‏ ام و شاید تا آخر عمرم هم نبینم، امّا، با مذلّت خاک و خاکیان آشنایم. بر حال خودم و هم‏نوعانم افسوس مى‏ خورم؛ چراکه داریم بسرعت از همدیگر دور مى‏ شویم و روز به روز فاصله ما بیشتر مى‏ شود. در عین اینکه از همدیگرجدا مى‏ شویم، نسبت به خودمان نیز داریم غریبه مى‏ شویم. داریم خودمان را نیز فراموش مى‏ کنیم. هروقت که ندایى از درون به ما نهیب مى‏ زند که برگرد! راه گم کرده‏ اى! دارى به بیراهه مى‏ روى! ما نیز بر او نهیب مى‏ زنیم که خاموش!

نمى‏ دانم خوابیدن را چرا بیشتر از پرواز کردن دوست داریم؟ نمى‏ دانم چرا زمین را به آسمان ترجیح مى‏ دهیم؟ شاید همه اینها نشانه‏ هاى همان غربتى باشد که نسبت به خویشتن پیداکرده‏ ایم.

هرچه باشد دلم گرفته است. از زمین سیر شده‏ ام، از دنیا نه، بلکه از زمین. شاید هم در این عالم، همه مثل این خاک و این زمین باشند، ولى من نه تنها این زمین را تجربه کرده‏ ام. زمین یا زمان ویاهرچیز دیگر، یکى دارد مارا از ما دور مى‏ کند. آن روز وقتى با اتوبوس از جلوى قبرستان مى‏ گذشتیم دیدم که همه رویشان را برگرداندند؛ حتى چشم دیدن مرده‏ ها را هم نداریم، یعنى چشم دیدن خود و آینده و عاقبت خود را هم نداریم.

چنان درحال، غرق شده‏ ایم که هیچ به فکر آینده نیستیم. کاش از همه دل‏ها پنجره‏ اى به سوى انتظار باز مى‏ شد! چقدر دردآور است که انسان بخواهد خودش را بفریبد. کاش همه دروغ نمى‏ گفتیم و امید را، راستى راستى باور داشتیم! کاش خودمان را در کوچه‏ ها حبس نمى‏ کردیم وکاش یک سر این کوچه ها را به جاده ابدیت پیوند مى‏ دادیم! نمى‏ دانم چگونه و به چه زبانى فریاد زنم که ما گم گشته‏ ایم. چیزى را که کوچکتر از مابود، بزرگش کردیم و در مقابل خودمان را کوچکتر، چنانکه بعداز مدّتى در میان چیزى کوچکتر تز خود، گم شدیم. کم کم داریم با تاریخ هم بیگانه مى‏ شویم و آن را برخاسته از ضمیر ناخودآگاه اشخاص مى‏ پنداریم، کم کم داریم به همدیگر مى‏قبولانیم که ابراهیم نمى‏ توانست بت‏شکن باشد و واقعه کربلا نمى‏ تواند واقعى باشد.

شاید این‏ها ساخته ذهن‏ هاى پریشان باشد. آرى هرروز غریب‏تر مى‏ شویم و خودمان را پایین‏تر و پایین‏تر مى‏ بریم. بعد از مدتى به انسان بودنمان هم شک خواهیم کرد. دریغ که این پرده سازگارى، ما را از گوهر وجودمان جدا ساخته است! دریغ و افسوس که غبار غفلت، آیینه جانمان را در برگرفته و ما را از تماشاى خود و شاهد محروم ساخته است! آرى از این خاک احساس غربت مى کنم، از این خاکى که براى ماندن حاضر است خودش را به زیر پاى من بیندازد.

آرى! کوفه را ندیده ‏ام، امّا، چیزى از درونم مى‏ جوشد، چیزى مثل غربت. احساس مى کنم که در کوفه نیز همین خاک خیلى‏ ها را جذب کردو از پرواز محروم ساخت و چنین شدکه روح روشنایى را رها ساخته و خود را در ظلمت انداختند. چنین شد که زلال بودن گم کردند و براى همیشه در صحراى عدم گیر کردند و ما نیز پرده ‏ها راکنار نمى‏ زنیم تا از دل‏هایمان پنجره ‏اى بسوى انتظار باز شود تا روح روشنایى را سراغ بگیریم و خود را با آن از ظلمت برهانیم. ما نیز به سوى گم شدن پیش مى‏رویم و همین گم شدن، به صحراى عدم ختم مى‏ شود. کاش هرچه زودتر پنجره ‏ها باز شود! کاش هرچه زودتر باورمان را به امید دوباره به دست بیاوریم! کاش امیدمان به انتظار ختم شود و انتظارمان به منجى موعود!

همچنین ببینید

فرج صالحان‏

بسيارندمردان و زنانى كه در ميانه درد و رنج وابتلا، آنگاه كه احساس مى كردند ديگر هيچ روزنه اميدى نيست دست نياز وتوسل به سوى ائمه معصومين، ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.