محمد(صلی الله علیه و آله) دستان کوچکش را روی چشمانش گذاشته بود و درد زیادی تحمل میکرد. ابوطالب هم که طاقت دیدن درد برادر زاده اش را نداشت، دستانش را پشت کمرش به هم گره کرده بود و از شدت نگرانی دائم در اتاق از این سو به آن سو می رفت و گاه گاهی هم با عرق چینش اشک هایش را پاک میکرد. نزد همه ی اطبا رفته بودند اما همگی از درمان درد چشمان محمد عاجز بودند.
محمد(صلی الله علیه و آله) دستان کوچکش را روی چشمانش گذاشته بود و درد زیادی تحمل میکرد. ابوطالب هم که طاقت دیدن درد برادر زاده اش را نداشت، دستانش را پشت کمرش به هم گره کرده بود و از شدت نگرانی دائم در اتاق از این سو به آن سو می رفت و گاه گاهی هم با عرق چینش اشک هایش را پاک میکرد. نزد همه ی اطبا رفته بودند اما همگی از درمان درد چشمان محمد عاجز بودند.
عده ای به ابوطالب پیشنهاد کردند که محمد(ص) را نزد راهب نصرانى به نام حبیب ببرد زیرا که او حتماً درمان درد چشمان محمد(ص) را می داند.
***
بالاخره ابوطالب در حالی که دستان برادرزاده اش را گرفته بود، وارد خانه راهب نصرانی شد.
ابوطالب شروع به سخن کرد و گفت: برادرزاده ام محمّد بن عبداللّه(ص) مدّتى است که به چشم درد مبتلا گردیده وپزشکان از درمان آن عاجز ماندهاند؛ لذا نزد شما آمده ایم تا به درگاه خداوند دعا کنى و چشمان او سالم گردد.
حبیب راهب پس از شنیدن سخنان ابوطالب، به حضرت رسول(ص) گفت: بلند شو و نزدیک بیا.
حضرت(ص) با این که کودک بودند، خطاب به راهب فرمودند: تو از جاى خود حرکت کن و نزد من بیا.
ابوطالب نگاهی به محمد(ص) کرد و گفت: از این سخن و برخورد تعجّب مى کنم، زیرا شما مریض هستى.
محمد(ص) در جواب فرمود: خیر، چنین نیست، بلکه حبیب راهب مریض است و باید او نزد من آید.
حبیب با شنیدن این حرف، ابروانش را در هم کرد و با عصبانیت گفت: اى پسر! ناراحتى و مریضى من در چیست؟
حضرت(ص) فرمودند: پوست بدن تو مبتلا به مرض پیسى است و سى سال است که مرتّب براى شفا و بهبودى آن به درگاه خدا دعا مى کنى، ولیکن اثرى نبخشیده است.
حبیب در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود، گفت: این موضوع را کسى غیر از من و غیر از خدای من نمى دانسته است، در این سن کودکى چگونه از آن آگاه شده اى؟!
حضرت(ص) در پاسخ به او، فرمودند: در خواب دیده ام.
حبیب با حالت تواضع گفت: پس بر من بزرگوارى نما و برایم دعا کن تا خدا مرا شفا و عافیت دهد.
بعد از آن، حضرت پارچه اى را که روى پیشانى و چشم هاى خود بسته بودند، باز کردند و نورى عظیم در چهره مبارکشان ظاهر گشت که تمامى فضا را روشنائى بخشید؛ و عدّه اى از مردم که در آن مجلس حضور داشتند متوجّه تمام صحبت ها و جریانات شدند.
حضرت(ص) فرمودند: اى حبیب! پیراهنت را بالا بزن تا افراد حاضر بدنت را نگاه کنند و آنچه را گفتم تصدیق نمایند.
هنگامى که حبیب پیراهن خود را بالا زد، حاضران ناراحتى پوستى او را دیدند که بهاندازه یک درهم مرض پیسى و کنار آن مقدار مختصرى سیاهى روى پوست بدنش وجود دارد.
در این لحظه حضرت دست به دعا برداشتند و چون دعایشان پایان یافت، دست مبارک خود را بر بدن حبیب کشیدند و با اذن خداوند، او شفا یافت؛ سپس عموى خود را مخاطب قرار دادند و فرمودند: اگر تاکنون مى خواستم خدا مرا شفا دهد، دعا مى کردم و شفا مى یافتم و اینجا نمى آمدم؛ ولى اکنون دعا مى کنم و شفاى چشم خود را از خداى متعال درخواست مى نمایم؛ و چون دست به دعا بلند کردند بلافاصله ناراحتى چشمشان برطرف شد و اثرى از آن باقى نماند.
فضائل شاذان بن جبرئیل قمّى: ص ۴۸، ح ۶۶، بحارالا نوار: ۱۵، ص ۳۸۲، س ۷؛ به نقل از چهل حدیث و حکایت، عبدالله صالحی