مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده، شکایت پیش پدر برده و اجازت خواست که: عزم سفر دارم؛ مگر به قوّت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.
پدر گفت: “ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند: دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است”
پسر گفت: “ای پدر فوائد سفر بسیار است: از نزهت خاطر و جرّ منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن (=دوستان) و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران؛ چنان که سالکان طریقت گفتهاند:
برو اندر جهان تفرّج کن// پیش از آن روز کز جهان بروی
پدر گفت: “ای پسر! منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است، ولیکن مسلم (=مسلمان)، پنج طایفه راست: نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتع؛
دومی عالمیکه به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه ی بلاغت، هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند؛
سیم خوبریویی که درون صاحبدلان به مخالطت (معاشرت کردن) او میل کند؛ که بزرگان گفتهاند: «اندکی جمال، به از بسیاری مال» و گویند: «روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته؛ » لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش منت دانند؛
چهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی؛ آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد. پس بوسیلت این فضیلت، دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت (=هم نشینی) او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند؛
یا کمینه (=حداقل) پیشه وری که به سعی بازو، کفافی حاصل کند، تا آبروی، از بهر نان، ریخته نگردد؛ چنان که خردمندان گفتهاند:
گر به غریبى رود از شهر خویش// سختى و محنت نبرد پنبه دوز
ور به خرابی فتد از مملکت// گرسنه خفتد ملک نیم روز
چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند، در سفر موجب جمعیت خاطر ست و داعیه ی طیب عیش و آن که ازین جمله بی بهره است، بخیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.”
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید// قضا همیبردش تا به سوی دانه ی دام
رزق اگر چند بی گمان برسد//شرط عقلست جستن از درها
شب هر توانگری به سرایی همی روند// درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست
او بر سنگ همی آمد و خروش به فرسنگ می رفت. گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای (=وسیله ی نقلیه) در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود. زبان ثنا بر گشود؛ چندان که زاری کرد؛ یاری نکردند. ملاّح (=کتی بان) بی مروت به خنده بر گردید گفت:
زر ندارى نتوان رفت به زور از دریا// زور ده مرده چه باشد، زر یک مرده بیار
جوان را دل از طعنه ی ملاّح به هم بر آمد، خواست که از و انتقام کشد، کشتی رفته بود. آواز داد و گفت اگر بدین جامه که پوشیده دارم، قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی باز گردانید.
به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان. در آب ایستاده، ملاح گفت: “کشتی را خلل هست یکی از شما که دلاور ترست، باید که بدین ستون برود و خِطام (=مهار) کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.
جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده، نیندیشدی و قول حکما که گفتهاند «هر که را رنجی به دل رسانیدی، اگر در عقب آن صد راحت برسانی، از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش؛ که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند.»
چندانکه مِقوَد (=افسار) کشتی به ساعد بر پیچید و بالای ستون رفت، ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید.
سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت. بعدِ شبان روزی دگر، بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکی قوّت یافت. سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید. قومیبرو گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی آشامیدند. جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود. رحمت نیاوردند. دست تعدی دراز کرد، میسر نشد. به ضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.
مورچگان را چو بود اتفاق// شیر ژیان را بدرانند پوست
حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت. شبانگه برسیدند به مقامیکه از دزدان پر خطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: “اندیشه مدارید که منم درین میان، که به تنها پنجاه مرد را جواب می دهم و دیگران جوانان هم یاری کنند.” این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند.
جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته. لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت. پیرمردی جهان دیده در آن میان بود، گفت: “ای یاران، من ازین بدرقه شما اندیشناکم، نه چندانکه از دزدان… چه مى دانید؟ اگر این هم از جمله ی دزدان باشد که به غیاری در میان ما تعبیه شده است تا به وقت فرصت، یاران را خبر کند. مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم.”
جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر برآورد و کاروان، رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد. تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همیگفت:
درشتى کند با غریبان کسى// که نابود باشد به غربت بسى
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده بود، بالای سرش ایستاده همیشنید و در هیأتش نگه میکرد. صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان؛ پرسید از کجایی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد.
ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد.
پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر میگفت. پدر گفت: “ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟”
پسر گفت: “ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن طفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن بر نگیری. نبینی بهاندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم.”
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ// هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ
چه خورد شیر شرزه (=شجاع) در بن غار// باز افتاده را چه قوت بود
گلستان سعدی، باب سوم، اندر فواید قناعت، حکایت ۲۷؛ به نقل از سایت گنجور به آدرس http://ganjoor.net/saadi/golestan/gbab3/sh27/ با تلخیص.