حکایت از: رهیافتگان سرای دلدار
این شماره: حکایت شیخ حسن کاظمینی
این شماره: حکایت شیخ حسن کاظمینی
شیخ حسن کاظمینی میگوید:
سال ۱۲۲۴، در کاظمین، زیاد طالب تشرّف خدمت حضرت ولیّ عصر(عج) بودم و بهاندازهای این عشق و علاقه شدید شد که از تحصیل بازماندم و ناچار یک دکّان عطّاری و سمساری باز کردم.
روزهای جمعه بعداز غسل جمعه، لباس احرام میپوشیدم و شمشیر حمایل میکردم و مشغول ذکر میشدم. (این شمشیر همیشه بالای دکّان ایشان معلّق بود) در این روز خرید و فروش نمیکردم و منتظر ظهور امام زمان(عج) بودم.
یکی از جمعهها مشغول به ذکر بودم که سه نفر سیّد جلوی صورتم ظاهر و به درِ دکّان تشریف فرما شدند دو نفر از آنها کامل مرد بودند و یکی جوانی در حدود بیست و چهار ساله که در وسط آن دو آقا قرار داشت و فوقالعاده صورت مبارکشان نورانی بود. به حدّی جلب توجّه مرا نمودند که از ذکر باز ماندم و محو جمال ایشان شدم و آرزو میکردم که داخل دکّان من بیایند.
آرام آرام با نهایت وقار آمدند تا به در دکّان من رسیدند. سلام کردم.
جواب دادند و فرمودند: شیخ حسن، گلگاو زبان داری؟ (و اسم دارویی را بردند که ته دکّان بود و الآن اسمش در نظرم نیست.)
فوراً عرض کردم: بلی دارم. حال آنکه روز جمعه من خرید و فروش نمیکردم و به کسی هم جواب نمیدادم.
فرمودند: بیاور.
عرض کردم: چَشم و به ته دکّان برای آوردن آن دارویی که ایشان فرمودند، رفتم و آنرا آوردم. وقتی که برگشتم، دیدم کسی در دکّان نیست؛ ولی عصایی روی میز جلوی دکّان قرار دارد. آن عصا، عصایی بود که در دست آن آقای وسطی دیده بودم. عصا را بوسیدم و عقب دکّان گذاشتم و بیرون آمدم و هرچه از اشخاصی که آن اطراف بودند، سؤال کردم: این سه نفر سیّد که در دکّان من بودند، کجا رفتند؟
گفتند: ما کسی را ندیدیم.
دیوانه شدم. به دکّان برگشتم و خیلی متفکّر و مهموم بودم که بعداز این همه اشتیاق، به زیارت مولایم شرفیاب شدم؛ ولی ایشان را نشناختم. در این اثناء مریض مجروحی را دیدم که او را میان پنبه گذاشتهاند و به حرم مطهّر حضرت موسی بن جعفر(ع) میبرند. آنها را برگردانیدم و گفتم: بیایید. من مریض شما را خوب میکنم.
مریض را برگردانیدند و به دکّان آوردند. او را رو به قبله روی تختی، که عقب دکان بود و روزها روی آن میخوابیدم، خواباندم. دو رکعت نماز حاجت خواندم و با اینکه یقین داشتم که مولای من حضرت ولیّ عصر(عج) بوده است که به دکان من تشریف آورده، خواستم اطمینان خاطر پبدا کنم. در قلبم خطور دادم که اگر آن آقا، ولی عصر(عج) بوده است. این عصا را بر روی این مریض میکشم تا وقتی از روی او رد شد، بلافاصله شفا برای او حاصل و جراحات بدنش به کلّی رفع شود؛ لذا عصا را از سر تا پایش کشیدم. فی الفور شفا یافت و به کلّی جراحات بدن او برطرف شد و زیر عصا گوشت تازه رویید.
آن مریض از شوق، یک لیره جلوی دکان من گذاشت؛ ولی من قبول نکردم. او گمان کرد آن وجه کم است که قبول نمیکنم. از دکان به پایین جست و از شوق بنای رفتن گذاشت. به دنبال او دویدم و گفتم: من پول نمیخواهم و او گمان میکرد که میگویم کم است. تا به او رسیدم و پول را رد کرده و به دکان برگشتم و اشک میریختم که آن حضرت را زیارت کردم و نشناختم.
وقتی به دکان برگشتم، دیدم عصا نیست. از کثرت هموم و غمومیکه از نشتاختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فریاد زدم: ای مردم هرکس مولایم حضرت ولی عصر(ع) را دوست دارد، بیاید و تصدّق سر آن حضرت هرچه میخواهد از دکان من ببرد.
مردم میگفتند: باز دیوانه شدهای؟
گفتم: اگر نیایید ببرید، هرجه هست در بازار میریزم.
فقط بیست و چهار اشرفی را که قبلاً جمع کرده بودم، برداشتم و دکان را رها کردم و به خانه آمدم. عیال و اولاد را جمع کرده و گفتم: من عازم مشهد مقدّس هستم. هرکه از شما میل دارد، با من بیاید. همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امین که نیامد.
به عتبه بوسی (آستان بوسی) حضرت رضا(ع) مشرّف شدم و قدری از آن اشرفیها که مانده بود، سرمایه کردم و روی سکوی درِ صحن مقدس به تسبیح و مهر فروشی مشغول شدم.
هر سیّدی که میگذشت و از چهره او خوشم میآمد، مینشاندم. به او سیگار میدادم و برایش چای میآوردم. وقتی چای میآوردم، در ضمن دامنم را به دامن او گره میزدم و او را به حضرت رضا(ع) قسم میدادم که آیا شما امام زمان(ع) نیستی؟
خجالت میکشید و میگفت: من خاک قدم ایشان هم نیستم.
تا اینکه روزی به حرم، مشرّف شدم و دیدم که سیدی به ضریح مقدس چسبیده و بسیار میگرید. دست به شانهاش زدم و گفتم: آقاجان، برای چه گریه میکنید؟
گفت: چطور گریه نکنم و حال آنکه حتی یک درهم برای خرجی در جیبم نیست.
گفتم: فعلاً این پنج قران را بگیر و اموراتت را اداره کن، بعد برگرد اینجا؛ چون قصد معاملهای با تو دارم. سید اصرار کرد چه معاملهای میخواهی با من انجام دهی؟ من که چیزی ندارم؟
گفتم: عقیده من این است که هرسیدی یک خانه در بهشت دارد. آیا آن خانهای که در بهشت داری به من میفروشی؟
گفت: بلی، میفروشم؛ ولی من که خانهای برای خود در بهشت نمیشناسم؛ امّا چون میخواهید بخرید، میفروشم.
ضمناً من چهل و یک اشرفی جمع کرده بودم که برای اهل بیتم یک خانه بخرم. همین وجه را آوردم و از سیّد خانه را برای آخرتم خریدم.
سید رفت و برگشت و کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت که در حضور شاهد عادل، حضرت رضا(ع) خانهای را که این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم، به مبلغ چهل و یک اشرفی که از پولهای دنیا است فروختم و پول را تحویل گرفتم.
به سید گفتم: بگو بِعتُ (فروختم). گفت: بِعتُ.
گفتم: أشَتَریتُ (خریدم)، و وجه را تسلیم کردم.
سید وجه را گرفت و پی کار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبیّهام مراجعت کردم.
دخترم گفت: پدرجان چه کردی؟
گفتم: خانهای برای شما خریداری کردم که آبهای جاری و درختهای سبز و خرّم دارد و همه نوع میوهجات در آن باغ موجود است.
خیال کردند که چنین خانهای در دنیا برایشان خریدهام. خیلی مسرور شدند. دخترم گفت: شما که این خانه را خریدید، میبایست ما را ببرید که اول آنرا ببینیم و بدانیم که همسایههای این خانه چه کسانی هستند.
گفتم: خواهید آمد و خواهید دید. بعد گفتم: یک طرف این خانه به خانه حضرت خاتم النبیین(ص) و یک طرف خانه به خانه امیرالمؤمنین(ع) و یک طرف به خانه حضرت امام حسن(ع) و یک طرف به خانه حضرت سیدالشهداء(ع) محدود است. این است حدود چهارگانه این خانه. آن وقت فهمیدند که من چه کردهام.
گفتند: شیخ چه کردهای؟
گفتم: خانهای خریدهام که هرگز خراب نمیشود.
از این قضیّه مدتی گذشت. روزی با خانوادهام نشسته بودم، دیدم که در روبهرویمان آقای موقّری تشریف آوردند.
من سلام کردم.
ایشان جواب دادند. بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شیخ حسن، مولای تو امام زمان(ع) میفرمایند: چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیّت میکنی و ایشان را خجالت میدهی؟ به امام زمان(ع) چه حاجتی داری و از آن حضرت چه میخواهی؟
به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم: قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان(ع) هستید؟
فرمودند: من امام زمان نیستم، بلکه فرستاده ایشان میباشم. میخواهم ببینم چه حاجتی داری؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهّر بردند و برای اطمینان قلب من چند علامت و نشانی که کسی اطلاع نداشت، برای من بیان نمودند. از جمله فرمودند: شیخ حسن تو آن کس نیستی که در دجله روی قفّه (جای نسبتاً بلند) نشسته بودی. همان وقت کشتی رسید و آب را حرکت داد و غرق شدی. در آن موقع متوسّل به چه کسی شدی؟ و کی تو را نجات داد؟
من متمّسک به ایشان شدم و عرض کردم: آقاجان شما خودتان هستید.
فرمودند: نه، من نیستم. اینها علامتهایی است که مولای تو برای من بیان نموده است. بعد فرمودند: تو آن کس نیستی که در کاظمین دکان عطاری داشتی؟ و قضیّه عصا (که گذشت) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختی؟ ایشان مولای تو امام عصر(ع) بود. حال چه حاجتی داری؟ حوائجت را بگو.
من عرض کردم: حوائجم بیش از سه حاجت نیست؛ اول این که میخواهم بدانم با ایمان از دنیا خواهم رفت؟
دوم این که میخواهم بدانم از یاوران امام عصر(ع) هستم و معاملهای که با سید کردهام درست است؟
سوم این که میخواهم بدانم چه وقت از دنیا میروم؟
آن آقای موقّر خداحافظی کردند و تشریف بردند و به قدر یک قدم که برداشتند از نظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم.
چند روزی از این قضیّه گذشت. پیوسته منتظر خبر بودم. روزی در موقع عصر مجدداً چشمم به جمال ایشان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهّر به جای خلوتی برده و فرمودند: سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم ایشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهی رفت و از یاوران ما هم هستی و اسم تو در زمره یاران ما ثبت شده است و معاملهای که با سیّد کردهای صحیح است.
اما هروقت زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین هفته در عالم خواب خواهی دید که دو ورقه از عالم بالا به سوی تو نازل میشود در یکی از آنها نوشته شده است: «لا إله إلاّ الله، محمّداً رسول الله» و در ورقه دیگر نوشته شده: «علیّ ولیّ الله حقاً حقاً» و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهی شد.
به مجرّد گفتن این کلمه؛ یعنی به رحمت خدا واصل خواهی شد از نظرم غایب گشت. من هم منتظر وعده شدم.
سید تقی که ناقل جریان است میگوید:
یک روز دیدم شیخ حسن در نهایت مسرّت و خوشحالی از حرم حضرت رضا(ع) به طرف منزل برمیگشت.
سؤال کردم: آقا شیخ حسن! امروز شما را خیلی مسرور میبینم؟
گفت: من همین یک هفته بیشتر میهمان شما نیستم هرطور که میتوانید مهماننوازی کنید.
شبهای این هفته به کلّی خواب نداشت مگر روزها که خواب قیلوله میرفت و مضطرب بیدار میشد، پیوسته در حرم مطهّر حضرت رضا(ع) و در منزل مشغول دعا خواندن بود. تا روز پنج شنبه همان هفته که حنا گرفت و پاکیزهترین لباسهای خود را برداشته و به حمّام رفت خود را کاملاً شستشو داده و محاسن و دست و پا را خضاب نمود و خیلی دیر از حمّام بیرون آمد.
آن روز و شب را غذا نخورد چون در این هفته کلاً روزه بود. بعداز خارج شدن از حمّام به حرم حضرت رضا(ع) مشرّف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود: تمام اهل بیت و بچهها را جمع کن.
همه را حاضر نمودم قدری با آنها صحبت کرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال کنید صحبت من با شما همین است دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظی میکنم. بچهها و اهل بیت را مرخّصی نمود و فرمود: همگی را به خدا میسپارم.
تمامیبچّهها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود: سید تقی، شما امشب مرا تنها نگذارید ساعتی استراحت کنید؛ اما به شرط این که زودتر برخیزید.
بنده (سید تقی) که خوابم نبرد و ایشان دائماً مشغول دعا خواندن بودند.
چون خوابم نبرد برخاستم و گفتم: شما چرا استراحت نمیکنید این قدر خیالات نداشته باشید شما که حالی ندارید، اقلاً قدری استراحت کنید.
به صورت من تبسمیکرد و فرمود: نزدیک است که استراحت کنم و اگرچه من وصیّت کردهام باز هم وصیّت میکنم. أشهد أن لاإله إلاّالله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله(ص) و أشهد أن علیّاً و أولاده المعصومین حجج الله. بدان که مرگ حقّ است و سؤال نکیرین حقّ و إنّ الله یبعث من فی القبور
خدای تعالی هر آن که را در قبرها باشد زنده میکند و برمیانگیزاند. و عقیده دارم که معاد حقّ است و صراط و میزان حقّ است.
و امّا بعد قرض ندارم حتی یک درهم و یک رکعت از نمازهای واجب من در هیچ حالی قضا نشده و یک روز روزهام را قضا نکردهام و یک درهم از مظالم بندگان خدا به گردن من نیست و چیزی برای شما باقی نگذاشتهام مگر دو لیره که در جیب جلیقه من است آن هم برای غسّال و حقّ دفن من است و برای مختصر مجلس ترحیم که برای من تشکیل میدهید و همه شما را به خدا میسپارم، والسّلام. و دیگر از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آنچه در کفنم هست با من دقت کنید و ورقهای را که از سیّد گرفتهام در کفن من بگذارید، و السّلام علی من اتّبع الهدی.
پس به اذکاری که داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعداز نماز شب، روی سجادهای که داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود.
یک مرتبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسی را تعارف کرد و شمردم سیزده مرتبه بلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد و یک مرتبه دیدم مثل مرغی که بال بزند خود را به سمت درِ اتاق پرتاب کرد و از دل نعره زد که: «یا مولای یا صاحب الزمان» و صورت خود را چند دقیقه بر عتبه در گذاشت.
من بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم در حالی که او گریه میکرد بعد گفتم: شما را چه میشود این چه حالی است که دارید؟
گفت: اُسکُتْ. (ساکت باش) و به عربی فرمود: چهارده نور مبارک همگی اینجا تشریف دارند.
من با خود گفتم: از بس عاشق چهارده معصوم(ع) است اینطور به نظرش میآید فکر نمیکردم که این حال سکرات باشد و آنها تشریف داشته باشند چون حالش خوب بود و هیچ گونه درد و مرضی نداشت و هرچه میگفت صحیح و حالش هم پریشان نبود.
فاصلهای نشد که دیدم تبّسمی نمود و از جا حرکت کرد و سه مرتبه گفت: «خوش آمدید ای قابض الأرواح» و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانید در حالتی که دستهایش را بر سینه گذاشته بود و عرض کرد: السلام علیک یا رسولالله اجازه میفرمایید، و بعد عرض کرد: السلام علیک یا أمیرالمؤمنین اجازه میفرمایید، و همینطور تمام چهارده نور مطهّر را سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان.
آن وقت رو به قبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: یا الله به این چهارده نور مقدس. بعد ملافه را روی صورت خود کشید و دستها را پهلویش گذاشت. چون ملافه را کنار زدم دیدم از دنیا رفته است. بچهها را برای نماز صبح بیدار کرده و گریه میکردم که از گریه من مطلب را فهمیدند.
صبح جنازه ایشان را با تشییع کنندگان زیادی برداشته و در غسّالخانه قتلگاه غسل دادیم و بدن مطهّرش را شب در دارالسّعاده حضرت رضا(ع) دفن کردیم. رحمه الله علیه.٭
سال ۱۲۲۴، در کاظمین، زیاد طالب تشرّف خدمت حضرت ولیّ عصر(عج) بودم و بهاندازهای این عشق و علاقه شدید شد که از تحصیل بازماندم و ناچار یک دکّان عطّاری و سمساری باز کردم.
روزهای جمعه بعداز غسل جمعه، لباس احرام میپوشیدم و شمشیر حمایل میکردم و مشغول ذکر میشدم. (این شمشیر همیشه بالای دکّان ایشان معلّق بود) در این روز خرید و فروش نمیکردم و منتظر ظهور امام زمان(عج) بودم.
یکی از جمعهها مشغول به ذکر بودم که سه نفر سیّد جلوی صورتم ظاهر و به درِ دکّان تشریف فرما شدند دو نفر از آنها کامل مرد بودند و یکی جوانی در حدود بیست و چهار ساله که در وسط آن دو آقا قرار داشت و فوقالعاده صورت مبارکشان نورانی بود. به حدّی جلب توجّه مرا نمودند که از ذکر باز ماندم و محو جمال ایشان شدم و آرزو میکردم که داخل دکّان من بیایند.
آرام آرام با نهایت وقار آمدند تا به در دکّان من رسیدند. سلام کردم.
جواب دادند و فرمودند: شیخ حسن، گلگاو زبان داری؟ (و اسم دارویی را بردند که ته دکّان بود و الآن اسمش در نظرم نیست.)
فوراً عرض کردم: بلی دارم. حال آنکه روز جمعه من خرید و فروش نمیکردم و به کسی هم جواب نمیدادم.
فرمودند: بیاور.
عرض کردم: چَشم و به ته دکّان برای آوردن آن دارویی که ایشان فرمودند، رفتم و آنرا آوردم. وقتی که برگشتم، دیدم کسی در دکّان نیست؛ ولی عصایی روی میز جلوی دکّان قرار دارد. آن عصا، عصایی بود که در دست آن آقای وسطی دیده بودم. عصا را بوسیدم و عقب دکّان گذاشتم و بیرون آمدم و هرچه از اشخاصی که آن اطراف بودند، سؤال کردم: این سه نفر سیّد که در دکّان من بودند، کجا رفتند؟
گفتند: ما کسی را ندیدیم.
دیوانه شدم. به دکّان برگشتم و خیلی متفکّر و مهموم بودم که بعداز این همه اشتیاق، به زیارت مولایم شرفیاب شدم؛ ولی ایشان را نشناختم. در این اثناء مریض مجروحی را دیدم که او را میان پنبه گذاشتهاند و به حرم مطهّر حضرت موسی بن جعفر(ع) میبرند. آنها را برگردانیدم و گفتم: بیایید. من مریض شما را خوب میکنم.
مریض را برگردانیدند و به دکّان آوردند. او را رو به قبله روی تختی، که عقب دکان بود و روزها روی آن میخوابیدم، خواباندم. دو رکعت نماز حاجت خواندم و با اینکه یقین داشتم که مولای من حضرت ولیّ عصر(عج) بوده است که به دکان من تشریف آورده، خواستم اطمینان خاطر پبدا کنم. در قلبم خطور دادم که اگر آن آقا، ولی عصر(عج) بوده است. این عصا را بر روی این مریض میکشم تا وقتی از روی او رد شد، بلافاصله شفا برای او حاصل و جراحات بدنش به کلّی رفع شود؛ لذا عصا را از سر تا پایش کشیدم. فی الفور شفا یافت و به کلّی جراحات بدن او برطرف شد و زیر عصا گوشت تازه رویید.
آن مریض از شوق، یک لیره جلوی دکان من گذاشت؛ ولی من قبول نکردم. او گمان کرد آن وجه کم است که قبول نمیکنم. از دکان به پایین جست و از شوق بنای رفتن گذاشت. به دنبال او دویدم و گفتم: من پول نمیخواهم و او گمان میکرد که میگویم کم است. تا به او رسیدم و پول را رد کرده و به دکان برگشتم و اشک میریختم که آن حضرت را زیارت کردم و نشناختم.
وقتی به دکان برگشتم، دیدم عصا نیست. از کثرت هموم و غمومیکه از نشتاختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فریاد زدم: ای مردم هرکس مولایم حضرت ولی عصر(ع) را دوست دارد، بیاید و تصدّق سر آن حضرت هرچه میخواهد از دکان من ببرد.
مردم میگفتند: باز دیوانه شدهای؟
گفتم: اگر نیایید ببرید، هرجه هست در بازار میریزم.
فقط بیست و چهار اشرفی را که قبلاً جمع کرده بودم، برداشتم و دکان را رها کردم و به خانه آمدم. عیال و اولاد را جمع کرده و گفتم: من عازم مشهد مقدّس هستم. هرکه از شما میل دارد، با من بیاید. همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امین که نیامد.
به عتبه بوسی (آستان بوسی) حضرت رضا(ع) مشرّف شدم و قدری از آن اشرفیها که مانده بود، سرمایه کردم و روی سکوی درِ صحن مقدس به تسبیح و مهر فروشی مشغول شدم.
هر سیّدی که میگذشت و از چهره او خوشم میآمد، مینشاندم. به او سیگار میدادم و برایش چای میآوردم. وقتی چای میآوردم، در ضمن دامنم را به دامن او گره میزدم و او را به حضرت رضا(ع) قسم میدادم که آیا شما امام زمان(ع) نیستی؟
خجالت میکشید و میگفت: من خاک قدم ایشان هم نیستم.
تا اینکه روزی به حرم، مشرّف شدم و دیدم که سیدی به ضریح مقدس چسبیده و بسیار میگرید. دست به شانهاش زدم و گفتم: آقاجان، برای چه گریه میکنید؟
گفت: چطور گریه نکنم و حال آنکه حتی یک درهم برای خرجی در جیبم نیست.
گفتم: فعلاً این پنج قران را بگیر و اموراتت را اداره کن، بعد برگرد اینجا؛ چون قصد معاملهای با تو دارم. سید اصرار کرد چه معاملهای میخواهی با من انجام دهی؟ من که چیزی ندارم؟
گفتم: عقیده من این است که هرسیدی یک خانه در بهشت دارد. آیا آن خانهای که در بهشت داری به من میفروشی؟
گفت: بلی، میفروشم؛ ولی من که خانهای برای خود در بهشت نمیشناسم؛ امّا چون میخواهید بخرید، میفروشم.
ضمناً من چهل و یک اشرفی جمع کرده بودم که برای اهل بیتم یک خانه بخرم. همین وجه را آوردم و از سیّد خانه را برای آخرتم خریدم.
سید رفت و برگشت و کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت که در حضور شاهد عادل، حضرت رضا(ع) خانهای را که این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم، به مبلغ چهل و یک اشرفی که از پولهای دنیا است فروختم و پول را تحویل گرفتم.
به سید گفتم: بگو بِعتُ (فروختم). گفت: بِعتُ.
گفتم: أشَتَریتُ (خریدم)، و وجه را تسلیم کردم.
سید وجه را گرفت و پی کار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبیّهام مراجعت کردم.
دخترم گفت: پدرجان چه کردی؟
گفتم: خانهای برای شما خریداری کردم که آبهای جاری و درختهای سبز و خرّم دارد و همه نوع میوهجات در آن باغ موجود است.
خیال کردند که چنین خانهای در دنیا برایشان خریدهام. خیلی مسرور شدند. دخترم گفت: شما که این خانه را خریدید، میبایست ما را ببرید که اول آنرا ببینیم و بدانیم که همسایههای این خانه چه کسانی هستند.
گفتم: خواهید آمد و خواهید دید. بعد گفتم: یک طرف این خانه به خانه حضرت خاتم النبیین(ص) و یک طرف خانه به خانه امیرالمؤمنین(ع) و یک طرف به خانه حضرت امام حسن(ع) و یک طرف به خانه حضرت سیدالشهداء(ع) محدود است. این است حدود چهارگانه این خانه. آن وقت فهمیدند که من چه کردهام.
گفتند: شیخ چه کردهای؟
گفتم: خانهای خریدهام که هرگز خراب نمیشود.
از این قضیّه مدتی گذشت. روزی با خانوادهام نشسته بودم، دیدم که در روبهرویمان آقای موقّری تشریف آوردند.
من سلام کردم.
ایشان جواب دادند. بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شیخ حسن، مولای تو امام زمان(ع) میفرمایند: چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیّت میکنی و ایشان را خجالت میدهی؟ به امام زمان(ع) چه حاجتی داری و از آن حضرت چه میخواهی؟
به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم: قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان(ع) هستید؟
فرمودند: من امام زمان نیستم، بلکه فرستاده ایشان میباشم. میخواهم ببینم چه حاجتی داری؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهّر بردند و برای اطمینان قلب من چند علامت و نشانی که کسی اطلاع نداشت، برای من بیان نمودند. از جمله فرمودند: شیخ حسن تو آن کس نیستی که در دجله روی قفّه (جای نسبتاً بلند) نشسته بودی. همان وقت کشتی رسید و آب را حرکت داد و غرق شدی. در آن موقع متوسّل به چه کسی شدی؟ و کی تو را نجات داد؟
من متمّسک به ایشان شدم و عرض کردم: آقاجان شما خودتان هستید.
فرمودند: نه، من نیستم. اینها علامتهایی است که مولای تو برای من بیان نموده است. بعد فرمودند: تو آن کس نیستی که در کاظمین دکان عطاری داشتی؟ و قضیّه عصا (که گذشت) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختی؟ ایشان مولای تو امام عصر(ع) بود. حال چه حاجتی داری؟ حوائجت را بگو.
من عرض کردم: حوائجم بیش از سه حاجت نیست؛ اول این که میخواهم بدانم با ایمان از دنیا خواهم رفت؟
دوم این که میخواهم بدانم از یاوران امام عصر(ع) هستم و معاملهای که با سید کردهام درست است؟
سوم این که میخواهم بدانم چه وقت از دنیا میروم؟
آن آقای موقّر خداحافظی کردند و تشریف بردند و به قدر یک قدم که برداشتند از نظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم.
چند روزی از این قضیّه گذشت. پیوسته منتظر خبر بودم. روزی در موقع عصر مجدداً چشمم به جمال ایشان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهّر به جای خلوتی برده و فرمودند: سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم ایشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهی رفت و از یاوران ما هم هستی و اسم تو در زمره یاران ما ثبت شده است و معاملهای که با سیّد کردهای صحیح است.
اما هروقت زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین هفته در عالم خواب خواهی دید که دو ورقه از عالم بالا به سوی تو نازل میشود در یکی از آنها نوشته شده است: «لا إله إلاّ الله، محمّداً رسول الله» و در ورقه دیگر نوشته شده: «علیّ ولیّ الله حقاً حقاً» و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهی شد.
به مجرّد گفتن این کلمه؛ یعنی به رحمت خدا واصل خواهی شد از نظرم غایب گشت. من هم منتظر وعده شدم.
سید تقی که ناقل جریان است میگوید:
یک روز دیدم شیخ حسن در نهایت مسرّت و خوشحالی از حرم حضرت رضا(ع) به طرف منزل برمیگشت.
سؤال کردم: آقا شیخ حسن! امروز شما را خیلی مسرور میبینم؟
گفت: من همین یک هفته بیشتر میهمان شما نیستم هرطور که میتوانید مهماننوازی کنید.
شبهای این هفته به کلّی خواب نداشت مگر روزها که خواب قیلوله میرفت و مضطرب بیدار میشد، پیوسته در حرم مطهّر حضرت رضا(ع) و در منزل مشغول دعا خواندن بود. تا روز پنج شنبه همان هفته که حنا گرفت و پاکیزهترین لباسهای خود را برداشته و به حمّام رفت خود را کاملاً شستشو داده و محاسن و دست و پا را خضاب نمود و خیلی دیر از حمّام بیرون آمد.
آن روز و شب را غذا نخورد چون در این هفته کلاً روزه بود. بعداز خارج شدن از حمّام به حرم حضرت رضا(ع) مشرّف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود: تمام اهل بیت و بچهها را جمع کن.
همه را حاضر نمودم قدری با آنها صحبت کرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال کنید صحبت من با شما همین است دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظی میکنم. بچهها و اهل بیت را مرخّصی نمود و فرمود: همگی را به خدا میسپارم.
تمامیبچّهها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود: سید تقی، شما امشب مرا تنها نگذارید ساعتی استراحت کنید؛ اما به شرط این که زودتر برخیزید.
بنده (سید تقی) که خوابم نبرد و ایشان دائماً مشغول دعا خواندن بودند.
چون خوابم نبرد برخاستم و گفتم: شما چرا استراحت نمیکنید این قدر خیالات نداشته باشید شما که حالی ندارید، اقلاً قدری استراحت کنید.
به صورت من تبسمیکرد و فرمود: نزدیک است که استراحت کنم و اگرچه من وصیّت کردهام باز هم وصیّت میکنم. أشهد أن لاإله إلاّالله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله(ص) و أشهد أن علیّاً و أولاده المعصومین حجج الله. بدان که مرگ حقّ است و سؤال نکیرین حقّ و إنّ الله یبعث من فی القبور
خدای تعالی هر آن که را در قبرها باشد زنده میکند و برمیانگیزاند. و عقیده دارم که معاد حقّ است و صراط و میزان حقّ است.
و امّا بعد قرض ندارم حتی یک درهم و یک رکعت از نمازهای واجب من در هیچ حالی قضا نشده و یک روز روزهام را قضا نکردهام و یک درهم از مظالم بندگان خدا به گردن من نیست و چیزی برای شما باقی نگذاشتهام مگر دو لیره که در جیب جلیقه من است آن هم برای غسّال و حقّ دفن من است و برای مختصر مجلس ترحیم که برای من تشکیل میدهید و همه شما را به خدا میسپارم، والسّلام. و دیگر از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آنچه در کفنم هست با من دقت کنید و ورقهای را که از سیّد گرفتهام در کفن من بگذارید، و السّلام علی من اتّبع الهدی.
پس به اذکاری که داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعداز نماز شب، روی سجادهای که داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود.
یک مرتبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسی را تعارف کرد و شمردم سیزده مرتبه بلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد و یک مرتبه دیدم مثل مرغی که بال بزند خود را به سمت درِ اتاق پرتاب کرد و از دل نعره زد که: «یا مولای یا صاحب الزمان» و صورت خود را چند دقیقه بر عتبه در گذاشت.
من بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم در حالی که او گریه میکرد بعد گفتم: شما را چه میشود این چه حالی است که دارید؟
گفت: اُسکُتْ. (ساکت باش) و به عربی فرمود: چهارده نور مبارک همگی اینجا تشریف دارند.
من با خود گفتم: از بس عاشق چهارده معصوم(ع) است اینطور به نظرش میآید فکر نمیکردم که این حال سکرات باشد و آنها تشریف داشته باشند چون حالش خوب بود و هیچ گونه درد و مرضی نداشت و هرچه میگفت صحیح و حالش هم پریشان نبود.
فاصلهای نشد که دیدم تبّسمی نمود و از جا حرکت کرد و سه مرتبه گفت: «خوش آمدید ای قابض الأرواح» و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانید در حالتی که دستهایش را بر سینه گذاشته بود و عرض کرد: السلام علیک یا رسولالله اجازه میفرمایید، و بعد عرض کرد: السلام علیک یا أمیرالمؤمنین اجازه میفرمایید، و همینطور تمام چهارده نور مطهّر را سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان.
آن وقت رو به قبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: یا الله به این چهارده نور مقدس. بعد ملافه را روی صورت خود کشید و دستها را پهلویش گذاشت. چون ملافه را کنار زدم دیدم از دنیا رفته است. بچهها را برای نماز صبح بیدار کرده و گریه میکردم که از گریه من مطلب را فهمیدند.
صبح جنازه ایشان را با تشییع کنندگان زیادی برداشته و در غسّالخانه قتلگاه غسل دادیم و بدن مطهّرش را شب در دارالسّعاده حضرت رضا(ع) دفن کردیم. رحمه الله علیه.٭
پینوشت:
٭ برگرفته از برکات حضرت ولی عصر(عج)، ترجمه العبقری الحسان، صص ۱۲۵ـ ۱۱۸.
ماهنامه موعود شماره ۵۵