یزید ملعون در پاسخ نامه نوشت که سر بریده ی حسین (ع)، و سرهای دیگر شهدا را به همراه اموال و زنان وعیالات آن حضرت به شام بفرستند، لذا آن ملعون محفّربن ثعلبه عائذی را خواست و سرها و اسیران و زنان را تحویل او داد.
محفر آنان را همچون اسیران کفار که مردم شهر و دیار آنان رامی دیدند، به شام برد.
از «تذکره الخواص» و «قمقام زخّار» استفاده میشود که روز پانزدهم محرم، ابن زیاد ملعون سرهای مطهر شهدا و اهل بیت آن حضرت را به شام فرستاد …
ابن زیاد پس از فرستادن سرها به شام دستور داد زنان و کودکان را آماده ی رفتن کنند، و دستور داد غل و زنجیر سنگین به گردن علی بن الحسین (ع) نهادند، و ایشان را بدنبال سرها با محفّربن ثعلبه و شمربن ذی الجوشن روان کرد.
آنان را آوردند تا بدان گروهی که سرها با ایشان بود رسیدند. علی بن الحسین (ع) در تمام راه با کسی سخن نگفت…
سید بن طاووس از حضرت صادق (ع) روایت کرد که حضرت باقر (ع) فرمودند: از پدرم حضرت علی بن الحسین(ع) از کیفیت بردن او نزد یزید پرسیدم، فرمودند:
مرا بر شتری لنگ، بدون روپوش و جهاز سوار کردند، و سر مبارک سید الشهداء (ع) بر نیزه ی بلندی بود. و زنان پشت سر من بر استران برهنه سوار کرده بودند، و آن کافران و نیزه داران دور ما را احاطه کرده بودند، هرگاه یکی از ما میگریست سر او را به نیزه میکوبیدند، تا وارد دمشق شدیم.
چون داخل شهر شدیم، ندا کننده ای فریاد کرد: ای اهل شام! این ها اسیران اهل بیت… هستند.
از کتاب «تِبر مذاب» و غیره نقل شده که: عادت کفاری که همراه سرها و اسیران بودند این بود که در همه ی منازل سر مقدس را از صندوق بیرون می آوردند و بر نیزه ها می زدند، و هنگام رفتن دوباره در صندوق میگذاشتند و حمل میکردند، و در اکثر منازل مشغول شرب خمر بودند، که از آن جمله مخفربن ثعلبه و زحربن قیس و شمر و خولی بودند.
و نیز نقل شده: ابن زیاد سر مطهر را با اسرا فرستاد، و زنان و پسران و دختران پیغمبر را بالای جهاز شترها به ریسمان بسته بودند.
در «ریاض ألاحزان» گوید: آنچه از عبارات استفاده میشود این است که: اسیران با صورت های باز بر شترها سوار بودند، نه مقنعه ای و نه ساتری و نه لباس کاملی، مانند اسیران ترک و دیلم و حبش، پریشان خاطر و ترسناک بودند، و نمی دانستند آخر کارشان به کجا خواهد انجامید، و بر سرشان چه خواهد آمد.
بر بازو و گردن تمام مخدُرات طناب انداخته، و بر چوب جهاز شتران نشانده بودند، و بعضی را بر قاطر سوار کرده میبردند.
عمادالدین طبری می نویسد: … غل سنگین بر گردن امام زین العابدین (ع) نهادند، چنان که دست های مبارکش بر گردن بسته بود. امام در راه به حمد و ثنای خدا و تلاوت قرآن و استغفار مشغول بود و با هیچ کس سخن نگفت مگر با زنان اهل بیت…
و ملعون هایی که سر حسین را از کوفه بیرون آوردند، از قبائل عرب خائف بودند که غوغا کنند و از ایشان باز ستانند، لذا راه اصلی را رها کرده از بیراهه می رفتند، چون به نزدیک قبیله ای می رسیدند علوفه طلب میکردند و میگفتند: سرهای خارجی با ماست…
بعضی از مورخین و مقتل نویسان چون ابی مخنف، منازل بین کوفه و شام را نام بردهاند، و نیز چگونگی مسافرت اهل بیت و اینکه در این سفر به آنها چه گذشت، و کرامات اسیران آل محمد(ع) و بعضی از قضایایی که در بین راه اتفاق افتاد، و نیز معجزات سر مقدس ابا عبد الله الحسین (ع)، و سخن گفتن آن سر مطهر در موارد متعدد، و واقعه ی سقط جنین و غیرذالک را متذکر شدهاند که ما از نقل آنها خودداری میکنیم. و نقل شده که در یکی از منازل دختری از امام حسن (ع) از شتر به زیر افتاد، فریاد زد: یاعمتاه! و یازینباه! آن بانو مضطربانه از شتر به زیر آمد و ناله کنان به اطراف بیابان نظرمیکرد. چون او را یافت گمان نمود از هوش رفته، ولی بعد معلوم شد زیر پای شتران جان سپرده است. چنان ناله ی وا ضیعتاه! و وا غربتاه! و وا محنتاه! بر کشید که آسمان و زمین را متزلزل گردانید.
غل به گردن مالک ملک وجود از خجالت سر به زیر افکنده بود چون هلال یکشبه زرد و ضعیف زیر زنجیر گران جسم نحیفی شنید از هر طرف دشنام بد بود ساکت حاش الله دم نزد.
- واقعه ی دیر راهب
اکثر محدثین و مورخین شیعه و سنی در کتب خود این واقعه رابا کمی اختلاف نقل کردهاند که حاصل گفتار آنها چنین است:
چون لشکر ابن زیاد ملعون در کنار دیر راهب منزل کرد، سر حضرت امام حسین (ع) را در صندوق گذاشتند، و به روایت قطب راوندی آن سر را بر نیزه کرده، دور او نشسته و از آن حراست میکردند.
پاسی از شب را به شرب خمر مشغول، و شادی میکردند، آنگاه سفره ی غذا گستردند و مشغول غذا خوردن شدند، ناگاه دیدند دستی از دیوار دیر بیرون آمد و با قلمی از آهن این شعر را بر دیوار نوشت:*آیا امتی که حسین را کشتند شفاعت جدش را در روز قیامت امید دارند؟
به شدت ترسیدند و بعضی برخاسته که آن دست و قلم را بگیرند، که ناپدید شد. چون باز به کار خود مشغول شدند آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت:
*به خدا سوگند که از برای قاتلان حضرت حسین شفاعت کننده ای نخواهد بود، بلکه در قیامت در عذاب میباشند.
باز بعضی بر خاستند که آن دست را بگیرند، ناپدید شد. چون به کار خود مشغول شدند دگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و این شعر را نوشت:
*(چگونه ایشان شفاعت شوند) و حال آنکه حسین را به حکم جور شهید کردند و حکم آنها با حکم خدا مخالف بود.
چون چنین دیدند، آن غذا بر آنان ناگوار شد و با ترس خوابیدند. نیمه شب صدایی به گوش راهب رسید، چون گوش داد ذکر تسبیح و تقدیس الهی شنید. برخاست و سر از پنجره ی دیر بیرون کرد، دید از صندوقی که در کنار دیوار نهادهاند نور عظیم به جانب آسمان بالا می رود، و از آسمان دسته دسته ملائک فرود می آیند و میگویند:
«السلام علیک یا بن رسول الله! السلام علیک یا ابا عبدالله! صلوات الله و سلامه علیک»
راهب چون این منظره را دید تعجب کرد و ترسید و تا صبح صبر نمود. چون سپیده ی دمید از دیر خود بیرون آمد، به میان لشکر رفته پرسید: بزرگ لشکر کیست؟ گفتند: خولی
نزد خولی آمد و پرسید: در این صندوق چیست؟ گفت: سر مرد خارجی است که ابن زیاد او را به قتل رسانیده.
گفت: نامش چیست؟ گفت: حسین بن علی بن أبی طالب. گفت: نام مادرش؟ گفت: فاطمه زهرا دختر محمد مصطفی(ص)
راهب گفت: هلاکت بر شما باد بر آنچه کردید، همانا احبار و علمای ما راست گفتند، که هر گاه این مرد کشته شود از آسمان خون میبارد، و جز در کشتن پیامبر و وصی او خون نبارد.
اکنون از تو خواهش میکنم ساعتی این سر را به من دهید. آنگاه به شما رد کنم. گفت: ما این سر را بیرون نمی آوریم مگر نزد یزید، تا از وی جایزه بگیریم.
راهب گفت: جایزه ی تو چیست؟ گفت: کیسه ای که ده هزار درهم در او باشد.
گفت: این مبلغ را من نیز می دهم. راهب همیانی آورد که در او ده هزار در هم بود خولی آن را گرفت و آن سر مطهر را تا یک ساعت به راهب سپرد.
راهب آن سر مبارک را به صومعه ی خویش برد و با گلاب شست، و با مشک و کافور خوشبو گردانید، و بر سجاده ی خویش گذاشت و بنالید و بگریست، و به آن سر منور می فرمود: یا ابا عبد الله! به خدا سوگند بر من گران است که در کربلا نبودم که جان خود را فدای تو کنم، یا ابا عبد الله !هر گاه جدت را ملاقات کردی گواهی بده که من شهادتین را گفتم، و در خدمت تو اسلام آوردم.
آنگاه راهب مسلمان شد (و کسانی هم که با او بودند مسلمان شدند) و آن سر مقدس را بر گردانید.
راهب بعد از این جریان از صومعه بیرون آمد، و در کوهستانی می زیست و به عبادت و پارسایی ادامه داد تا از دنیا رفت.
لشکریان کوچ کردند، و نزدیک شام چون خواستند آن پولها را بین خود تقسیم کنند، همه سفال شده و بر یک طرف آن نوشته بود:
«ولا تحسبن الله غافلا عما یعمل ال ظالمون»
و بر طرف دیگر نوشته بود:
«و سیلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون»
خولی گفت: این امر را کتمان کنید و استرجاع کرد و گفت:
«خسر الدنیا و الا خره»
یعنی در دنیا و آخرت زیان کار شدیم.
بعضی چنین نقل کردهاند: را هب به سر مقدس عرض کرد:
ای سر سروران عالم! و ای مهتر مهتران! گمان دارم تو از کسانی باشی که خداوند در تورات و انجیل وصف آنان کرده، و فضیلت تأویل به تو عطا فرموده، و بزرگان سادات بنی آدم در دنیا و آخرت بر تو گریه و ندبه میکنند، می خواهم تو را به اسم و وصف بشناسم.
آن سر بزرگوار به سخن آمد و فرمود:
«انا المظلوم، انا المهموم، اناالمغموم، انا الذی بسیف العدوان و الظلم قتلت، انا الذی بحرب اهل البغی ظلمت، انا الذی علی غیر جرم نهبت، انا الذی من الماء منعت، انا الذی عن الاهل و الاوطان بعدت»
آن نصرانی گفت: به خدا قسم ای سر! خود را بیشتر معرفی کن. آن سر فرمود:
«انا ابن محمد المصطفی، انا ابن علی المرتضی، انا ابن فاطمه الزهراء، انا ابن خدیجه الکبری، انا ابن العروه الوثقی، انا شهید کربلا، انا قتیل کربلا، انا مظلوم کربلا، انا عطشان کربلا…»
چون شاگردان راهب این را دیدند گریستند، و زنارهارا پاره کردند، و در خدمت امام زین العابدین (ع) آمده، مسلمان شدند…
احتمال هم دارد این واقعه ی دیگری باشد.