“آه محمد، آه محمد، ببین به نام تو چه کارها کردهاند.” سرباز عراقی در حالی که زیرزمینی مملو از زنان و کودکان که زندانی شده توسط داعش کشف میکند فریاد میکشد، این افراد ۲۰ روز پیش در موصل پیدا شدند.
به گزارش موعود به نقل از نیویورک تایمز، نبا ۲۰ ساله یکی از ۳۲ نفری است که توسط شبه نظامیان به اسارات در آمده بود. او همسر یکی از جنگجویان داعش است که به همراه مادر شوهر و خواهر شوهرش از ماه آوریل زندانی شده بودند. پس از سه ماه وقتی برای اولین بار نور به چشم اش خورد، سرباز عراقی که کمک اش کرده بود را در آغوش گرفت، سرباز به گریه افتاد و زن گفت: “ممنونم، ممنونم دایی”
سرباز اشاره اش به حضرت محمد بود، بسیاری از مسلمانان ساکن موصل به اسلامیکه داعش به آنها تحمیل میکرد بی میل بودند. نبا متوجه گریه سرباز شد. زندگی او زمانی تغییر کرد که پدرش دیدگاه های اش در خصوص اسلام را تغییر داد و به حامی رادیکال داعش بدل شد، مردی که سپتامبر گذشته دختر خود را مجبور کرد به عقد یک جنگجوی داعش در آید. اینک حامله است و “همسر داعشی” قلمداد میشود. با چنین زنانی و بچه هایشان به عنوان مظنون برخورد میشود. دولت عراق اردوگاهی در خارج از موصل برای آنها برپا کرده تا از آنها بازجویی کند، یا اینکه صبر کنند تا بدانند باید با آنها چه کنند.
نبا ترسیده است. نمی خواهد به بیرون از شهر برده شود و در یک اردوگاه اسکان داده شود، و نمی داند که با بچه متولد نشده خود چه کند. ازدواج او صرفا در سیستم داعش ثبت شده است، سیستمیکه دولت عراق آن را به رسمیت نمیشناسد. بی شک هراس و پیش داوری بسیاری علیه زنانی همچون او در موصل وجود دارد. خیلی ها نیز اذعان دارند که جدا کردن این زنان و بچه های شان شیوه خوبی برای مواجهه با این مشکل نیست.
علی الرسام، که با المصلا، سازمانی که اخیرا برای درمان صدمات اجتماعی شهر تاسیس شده است، همکاری میکند، میگوید: “اینک زمان التیام بخشیدن زخم ها است. اگر این زنان را به اردوگاه ببریم، بچه های شان با نفرت بزرگ خواهند شد و این داستان پایان نخواهد یافت. ما به داستانی تازه نیاز داریم.” بسیاری در موصل تمایلات الرسام را تکرار میکنند. تا وقتی این موضوع حل و فصل شود، نبا در موصل با مادر، خواهران و برادرش زندگی میکند، امیدش به این است که کسی نفهمد او همسر یکی از اعضای داعش بوده، یا اگر لو رفت، مقامات متوجه شوند که او یک قربانی است – نه یک مظنون.
داستان نبا از زندان بدنام ابوغریب آغاز میشود. جایی که نشوان، پدر او، از پدری دوست داشتنی که از راه دوزندگی زندگی خوانواده اش را می چرخاند به حامی داعش بدل شد. پای او به صورت تصادفی به زندان کشیده شد، زمانی که پیامکی که برای یک مشتری ارسال کرد خوانده شد: “دشداشه شما حاضر است.” یکی از مشتریان این لباس را سفارش داده بود. اما زمانی که پیامک ارسال میشود، آن مرد که از اعضای القاعده بوده توسط پلیس عراق بازداشت شده است و نشوان نیز به عنوان مظنون به عضویت در عملیات او دستگیر میشود.
او در ابوغریب شکنجه میشود و نهایتا مجذوب ایدئولوژی القاعده میشود. نه ماه بعد آزاد شد، اما آن مرد به تغییرات فکری رادیکالی پا گذاشته بود، مردی که بچه های اش و همسرش هدی دیگر او را نمیشناختند. هدی، مادر نبا، شیعه است، هر چند ۲۰ سال از ازدواج آنها گذشته بود و پنج بچه از نشوان داشت، پس از آزادی از زندان دیگر به او دست نمی زد. فراتر از آن، از خوردن غذایی که درست کرده بود یا آبی که ریخته بود سر باز می زد.
نشوان زن اش را به خاطر اینکه شیعه بود کافر می پنداشت. ده روز پس از آزادی گزینه ای روبه روی اش قرار داد: یا طلاق بگیرد یا کشته شود. هدی تصمیم گرفت طلاق بگیرد، با درد و محنت زیاد از اینکه شوهری که روزگاری عاشق اش بود پس از نه ماه زندان چنین تغییر کرده بود.
هدی داستان زندگی اش را میگوید: “وقتی به وجنات نشوان نگاه میکردی معلوم بود چه چیزی پیش روی موصل قرار دارد. اولین چیزی که پس از آزادی از زندان گفت این بود که شکنجه حکومت به تروریسم منجر شده و “دولت اسلامی” در راه است.”
ظاهرا این موضوع برای تمام زندانی های ابوغریب روشن بوده است. زمانی که یک سال بعد داعش ظهور کرد نشوان کاملا آماده بود. ریش اش بلند شده بود، زن شیعه اش را بیرون کرده بود، با زنی سنی ازدواج کرده بود، و هر روز از ۷ تا ۱۰ صبح، موعظه های جدید برای بچه های اش ایراد میکرد. اسلامی متفاوت با اسلامیکه آنها با آن بزرگ شده بودند، اسلامی مملو از افراط گرایی و جزم اندیشی. او فورا با خلافت داعش بیعت کرد.
زمانی که پدر نبا از او خواست به عقد سربازی داعشی در آید ۱۹ سال اش بود. “وقتی شنیدم به من میگوید به عقد یک داعشی درآیم گریه ام گرفت. به لرزه افتادم. نمی خواستم. اما مرا تهدید کرد. اگر قبول نکنی به داعشی ها میگویم مادرت شیعه است و آنها او را میکشند.” نبا به ازدواج تن می دهد و جان مادرش را نجات می دهد.
او شوهرش، اشرف، را در شب عروسی و زمانی که به اتاق خواب پا میگذارد میبیند. فقط در چند دقیقه اول با نبا مهربان است. نبا توضیح می دهد: “شوهرم اشک ریخت و گفت می دانم که من را نمیشناسی و برای ات سخت است که با من باشی. اما وقتی به من دست زد و اکراه کردم، ناگهان خشن شد و به زور متوسل شد.” این وضعیت در ۱۰ روز نخست ازدواج، زمانی که اشرف خانه بود و از جنگ دور، ادامه یافت.
وقتی اشرف برای پیوستن به جنگ خانه را ترک کرد با خواهر شوهرش تنها می ماند. میگوید: “از خانواده شوهرم هراس داشتم. از آنها می ترسیدم فکر میکردم هوادار داعش هستند. در اتاق را قفل میکردم، تنها برای غذا، شستن ظرف ها و تمیز کردن خانه بیرون می آمدم و باز به اتاقم باز میگشتم.”
وقتی شوهرش گاه و بیگاه به خانه باز میگشت تا نبا را ببیند، به او التماس میکرد تا اجازه دهد مادر و خواهران و برادرش را ببیند. تنها دو بار اجازه چنین ملاقاتی را داد و در کل ملاقات بازوی او را گرفته بود و اجازه نمی داد عزیزانش را بغل کند.
اوایل آوریل امسال، جنگ شدت میگیرد و نبا به همراه دیگر زنان خانواده شوهرش به موصل برده میشوند. این زمانی است که آنها به همراه دیگر وابستگان مونث اعضای داعش به زیرزمین کذایی منتقل میشوند. سی و دو تن از آنها سه ماه کامل در زیرزمین محبوس بودند. در این دوران به نور دسترسی نداشتند، روزی دو سه عدد خرما به هر نفر می دادند، مقداری عدس و آب رودخانه برای نوشیدن.
نبا میگوید: “برای ماه ها از شدت گرسنگی گریه میکردم. داخل زیرزمین از همدیگر می ترسیدیم. نمی دانستیم کی به کی است و اعتقادات دیگران چیست. پس هر کدام حرف هایمان را برای خودمان نگه می داشتیم.” حالا موفق میشود گاه و بیگاه از طریق موبایلی که داخل جیب اش پنهان کرده بود با خانواده اش تماس بگیرد و به آنها بگوید که هنوز زنده است. اما نمی دانسته در کجا اسیر است. پدر او ناپدیده شده بود و تا به امروز جای او معلوم نشده است.
نبا تمام این سه ماه یک لباس بر تن داشته، که نهایتا به دلیل عرق بدن او به رنگ سیاه و سفید در آمده بود. همچنان اشرف هر هفته باز میگردد، بازوی او را میگیرد و از زیرزمین به آشپزخانه می آورد، کارش را خیلی سریع با او انجام می دهد و به داخل زیرزمین پرت اش میکند. اشرف به نبا میگوید: “من در نبرد برای حفظ خلافت خواهم مرد و تو نیز تا آخرین نفس با من خواهی مرد.” این وضعیت هفته ها ادامه مییابد تا اینکه خبر می رسد کشته شده است. نبا میگوید: “لیست کشته شدگان را بلند می خواندند و می فهمیدیم. وقتی خبر مرگش را شنیدم راحت شدم و در عین حال ترسیدم.”
بخشی از آنچه به هراس او دامن می زد این بود که را به یک “برادر داعشی” دیگر واگذار کنند، وقتی همسر یک داعشی بیوه میشود می تواند به عقد “برادر” دیگری در آید. اما این اتفاق برای نبا نیفتاد و در عوض آن سرباز عراقی او و دیگر زنان را پیدا کرد و آنها را از زندان شان نجات داد.
نبا میگوید: “چند ساعت کوتاهی که مانده بود تا خانواده و خانه و مادرم را ببینیم، تمام وقت گریه میکردم، می خواستم هر کس را می دیدم در آغوش بگیرم. می خواستم تمام سربازانی که سر راه با آنها مواجه میشدم بغل کنم. و بالاخره مادرم را دیدم، جیغ کشیدم و خود را میان بازوهای اش انداختم.”
حالا هدی، نبا و تمام خانواده به گریه می افتند. هدی میگوید: “کاش مرا به جرم شیعه بودن کشته بودند و شاهد این اتفاقات برای دخترم نمیبودم.”
نبا زمانی که از اسارت رهایی یافت چهار ماه حامله بود، و می خواهد بچه اش را سقط کند. من و مادرم روانه مطب دکتر شدیم، در مسیر به مادرش میگوید: “اگر صدای قلب اش را بشنوم، بچه را سقط نمیکنم، اما اگر صدای قلب اش را نشنوم سقط میکنم.” نبا صدای قلب بچه را میشنود و با وجود اینکه دکتر همراه بوده و می خواسته سقط جنین را انجام دهد، او اجازه این کار را نمی دهد و میگوید: “نمی توانم بچه ام را بکشم. داعش مردم را میکشد. من نمی توانم همین کار را به آن بچه انجام دهم. من صدای قلب اش را شنیدم و او را نخواهم کشت.”
بچه را نگه داشته و امیدوار است از سپتامبر بتواند به دانشگاه بازگردد. هر چند نبا امید دارد که طوری و به طریقی قادر باشد زندگی اش را بدون گذشته از سر گیرد اما به یقین سیاحتی ساده پیش رو ندارد.