علت و انگیزه عشق به مسجد جمکران و شفای آقا جواد تهرانی
شخصی به نام آقا جواد ساکن تهران و کارمند دولت بود , روزی به من رسید در حالی که خیلی نگران و ناراحت به نظر می رسید و گفت : مبتلابه نقرس و سیاتیک شدم و نظر دکترها این است که انگشتان پایم را قطع کنند .
خیلی متاثر و ناراحت شدم و به فکر فرو رفتم که راه چاره ای برای او پیدا کنم . یادم آمد که : در زمان کودکی , گاهی با مادر بزرگم به مسجدی که بیرون شهر قم بود می رفتم و او میگفت : اینجا , مکان بسیار مقدسی است , جایی است که امام زمان (علیه السلام) تشریف می آورند و هر کسی مریض یا حاجت مهمی داشته باشد به دادش می رسد
به آقا جواد گفتم : جریان این است , اگر به آن مسجد بروی , آقا امام زمان عنایت می کند .
آقا جواد پیشنهاد کرد که : پس , شما هم با من بیا !
قبول کردم و این اولین سفر من به مسجد مقدس جمکران بود .
آری ! ۲۶ سال قبل آمدیم تا به قم رسیدیم . اول خیابان چهار مردان ماشینی بود که از هر نفر یک تومان تا جمکران میگرفت . سوار شدیم تا به مسجد رسیدیم . آن وقت این تشریفات فعلی نبود و این ساختمانها درست نشده بود . آنجا ( اشاره به مکان مخصوص ) آب انباری بود و این طرف قهوه خانه ای و بنای مسجد هم , بنای سابق بود که صحن کوچک و ایوانی داشت و بعد وارد اصل مسجد میشدیم .
آقا جواد مذکور بهاندازه ای از درد ناراحت بود که دست به گردن من انداخته بود و به زور راه می آمد . تابستان بود و در هوای گرم او را نزدیک مسجد آوردم و روی شنها خواباندم , گفتم : شما که با این حال نمی توانی به مسجد بیایی , همین جا بمان تا من بروم نماز بخوانم و برگردم .
قبول کرد , کثرت درد وادارش کرد که از قرصهای مخصوصی که خواب آور بود و برایش تجویز کرده بودند , استفاده کند ,
من وضو گرفتم , وارد مسجد شدم , نماز تحیت مسجد را خواندم و سپس مشغول نماز امام زمان (علیه السلام) شدم . اعمال مسجد تمام شد برگشتم تا سری به آقا جواد بزنم , او را بیدار نموده , پرسیدم : چیزی احتیاج نداری ؟
گفت : اگر هندوانه باشد , دوست دارم .
آمدم این طرف , دیدم جمعی نشستهاند و یک هندوانه در وسط دارند , درخواست کردم و مقداری از آن هندوانه را برای مریض گرفتم . اما درد همچنان او را در فشار داشت و باز خوابید .
من به مسجد برگشتم و ماندم تا اذان صبح تمام شد . نماز صبح را خواندم و برگشتم که او را بیدار نمایم , وقتی برگشتم , دیدم آقا جواد بیدار است و نماز خوانده و نشسته است , گفتم : چطوری ؟
با تبسم گفت : بد نیستم
گفتم : پایت چطور است ؟
گفت : خوب شدم !
باور نکردم , قسمش دادم , گفت : به خدا ! خوب شدم .
گفتم : بلند شو راه برو!
برخاست و بدون ناراحتی شروع به راه رفتن کرد . گریه شوق داشت و به حال عجیبی گفتم : چطور شد که خوب شدی و شفا یافتی ؟
گفت : نمی توانم بگویم ! ( گفتنی نیست ) همین قدر بدان که لطف آقا امام زمان شامل حالم گردید و من شفا یافتم .
بعدا هم , هر وقت به او می رسیدم و از کیفیت شفایش می پرسیدم , میگفت : گفتنی نیست .
این معجزه را که به چشم خویش دیدم , موجب و سبب شد که قدر این مکان مقدس را بهتر بدانم . تصمیم گرفتم مرتبا شبهای چهارشنبه به اینجا بیایم و تا الان که ۲۶ سال می گذرد , بحمدالله آمده ام و انشاء الله تا آخر عمر می آیم .