به مناسبت میلاد دهمین اخترتابناک آسمان امامت و ولایت امام هادی علیه السلام تبریک و شادباش و آنچه تقدیم تان مى شود، گوشه هایى از فضایل و کرامات آن پیشواى معصوم (ع) است.
احترام پرندگان به امام هادى (ع)
ابوهاشم جعفرى مى گوید:
متوکل، تالار آفتابگیرى درست کرده بود که پنجره هاى مشبک داشت و داخل آن پرندگان خوش آواز را رها ساخته بود. روزهایى که سران حکومت براى سلام رسمى و تبریک نزد او مى آمدند، متوکل درون همین تالار مى نشست اما بر اثر سروصداى پرندگان، نه حرف دیگران را مى شنید و نه دیگران حرفش را مى شنیدند.
فقط وقتى که امام هادى (ع) وارد مى شد، تمام پرندگان ساکت و آرام مى شدند و تا وقتى آن حضرت (ع) از آنجا خارج نمى شد، سر و صدایى نمى کردند. ۱
آگاهى امام هادى (ع) از سؤال اصحاب
محمد بن شرف مى گوید:
همراه امام هادى (ع) در یکى از خیابان هاى مدینه راه مى رفتم. خواستم از امام هادى (ع) مسئله اى را بپرسم اما قبل از اینکه سؤالم را مطرح کنم، امام به من فرمودند: «ما در جاى شلوغى هستیم و مردم در رفت وآمدند. اکنون زمان خوبى براى سؤال کردن نیست». ۲
امام هادى (ع) و شفاى نابینا
هاشم بن زید مى گوید:
با چشمان خود دیدم که کورى را نزد امام هادى (ع) آوردند و امام، او را بینا کرد. و نیز دیدم که با گِل، پرنده اى درست کرد و در آن دمید، و پرنده جان گرفت و به پرواز درآمد.
به امام گفتم: میان شما و حضرت عیسى (ع) تفاوتى نیست!
امام فرمود: «من از او هستم و او از من است». ۳
واثق مُرد، ابن زیات کشته شد
خیران اسباطى مى گوید: وقتى که درمدینه خدمت حضرت هادى (ع) رسیدم، فرمود: «از واثق (پادشاه وقت) چه خبر دارى؟»
گفتم: قربانت شوم، به سلامت بوده وده روز پیش او را ملاقات نمودم. فرمود: «اهل مدینه مى گویند: مرده است». وقتى که فرمود: مى گویند، دانستم که گفتار خود او ست. سپس فرمود: «جعفر (متوکل) چه مى کرد؟» گفتم: در زندان به بدترین حال بود. فرمود: او (بعد از واثق) صاحب این امر (سلطنت) است. فرمود: ابن زیات (وزیر و اثق) چه مى کرد؟ گفتم: قربانت! مردم با او هستند وفرمان، فرمان اوست. حضرت فرمود: «این مقام براى او شوم است»، سپس ساکت شد و فرمود: «ناچار مقدرات خداوند و احکام الهى جارى مى شود».
اى خیران! واثق مرد، ومتوکل به جاى او نشست، و ابن زیات کشته شد، گفتم: کى؟ قربانت شوم! فرمود: شش روز پس از خروج تو (از مدینه). ۴
هرگز با وى همنشین نمى شوى!
یعقوب بن یسار روایت مى کند که، متوکل مى گفت: واى بر شما، کار ابن الرضا حضرت هادى (ع) مرا عاجز کرده، نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشیند؛ ونه من در این امور فرصتى مى یابم (که او را به این کارها وارد کنم) گفتند: اگر از او فرصتى نیابى، در عوض این برادرش موسى است که شرابخوار و نوازنده است، مى خورد و مى نوشد و عشقبازى مى کند، بفرستید او را بیاورند و مطلب را بر مردم مشتبه کنید. بگویید احترام وارد کردند، و همه بنى هاشم، سران لشکر و مردم استقبالش کردند، و غرض این بود که وقتى مى رسد املاکى به او واگذار کند و دخترى به او بدهد و ساقیان شراب وکنیزکان نوازنده را نزد او بفرستد، و با او مواصله و احسان کند، و منزل عالى برایش قرار دهد که خود در آنجا به دیدنش رود. وقتى که موسى وارد شد، حضرت هادى (ع) در پل وصیف، جایى که آنجا به استقال واردین مى روند، با او ملاقات کرده، به او سلام نمود و حقّش را ادا کرد، سپس فرمود: «این مرد تو را احضار کرده که احترامت را هتک و پایمال کند و رتبه ات را پایین آورد، مبادا هرگز به شراب خوارى اقرار کنى». موسى گفت: اگر مرا براى اینکار خواسته پس چه کنم؟ فرمود: رتبه خویش فرو میاور و چنین کارى نکن که او هتک احترام تو را خواسته است. موسى نپذیرفت و حضرت تکرار کرد، تا چون دید اجابت نمى کند، فرمود: ولى بدان که مجلس مورد نظر او مجلسى است که هرگز تو با او در آن جمع نمى شوید.
همان شد که حضرت فرمود، سه سال موسى آنجا اقامت کرد و هر روز صبح بر درب سراى او مى رفت. یک روز مى گفتند: مست است فردا صبح بیا، روز دیگر مى رفت، مى گفتند: دوا خورده و روز دیگر مى گفتند: کار دارد، و سه سال به همین منوال گذشت تا متوکل از دنیا رفت و در چنین مجلسى با هم جمع نشدند ۵.
بازگرد جز خیر چیزى نمىبینى!
کافور خادم گوید: در سامره در مجاورت حضرت هادى (ع) صنعتگرانى بودند، وآنجا مثل شهرى شده بود. یونس نقاش بر آن جناب وارد مى شد وخدمت او مى کرد. روزى لرزان آمد و گفت: سرور من! شما را وصیت مى کنم که با اهل و عیالم نیکى کنید. فرمود: «چه خبر است؟» گفت: خیال دارم فرار کنم. حضرت تبسم کنان فرمود: «چرا؟» گفت: براى اینکه ابن بغا (گویا از سران ترک بوده) نگین بى ارزشى براى من فرستاد که بر آن نقشى بزنم. موقع نقاشى دو قسمت شد، وفردا وعده اوست که [آن نگین را پس] بگیرد (موسى بن بغا) هم که حالش معلوم است، یا هزار تازیانه مى زند یا مى کشد.
حضرت فرمود: «برو به منزلت، تا فردا فرج مى رسد و جز خیر، چیز دیگرى نیست». باز فردا صبح زود لرزان آمد وگفت: فرستاده او آمده، نگین را مى خواهد. فرمود: «برو که جز خیر نمى بینى». گفت: چه جواب گویم؟ خندید و فرمود: «برو ببین چه خبر آورده، هرگز جز خیر نیست». رفت و بعد از مدتى خندان بازگشت وعرض کرد: فرستاده گفت: کنیزکان بر سر این نگین خصومت مى کنند، اگر ممکن است آن را دو قسمت کن تا تو را بى نیاز کنیم. حضرت فرمود: «خداوندا! سپاس، مخصوص توست که ما را از آنها قرار دادى که حق شکر تو را بجاى آورند، به او چه گفتى؟» عرض کرد: گفتم مرا مهلت دهید تا درباره آن فکرکنم چگونه این کار را انجام دهم. فرمود: «درست گفتى». ۶
چنین گمانى نکن!
از حسن بن مصعب مدائنى روایت شده که، مسئله سجده بر شیشه را (به وسیله نامه اى که نوشته بودم) از امام على النقى (ع) پرسش نمودم. چون نامه را فرستادم با خود گفتم: شیشه هم از چیزهایى است که زمین آن را مى رویاند و گفتهاند که آنچه را زمین مى رویاند مى شود بر آن سجده کرد!
از طرف آن حضرت جواب آمد: «بر شیشه سجده مکن، اگر گمان مى کنى که آن هم از اشیایى است که زمین آن را مى رویاند (درست است) ولى استحاله شده». زیرا شیشه از ریگ ونمک است، نمک هم از زمین شوره زار است (وبه زمین شوره زار نمى شود سجده کرد). ۷
پدرم شهید شد
هارون بن فضل گوید: در آن روزى که امام جواد (ع) از دنیا رفت، شنیدم که امام على النقى (ع) این آیه را تلاوت مى فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ، پدرم امام جواد (ع) از دنیا رحلت کرد». از آن حضرت پرسیدند: شما از کجا مى دانى؟ فرمود: «ضعف وسستى دچار به من دست داد، که سابقه آن را نداشتم. ۸
جبّه زن قمى را بازگردان
محمد بن احمدمنصورى ازعموى پدرش نقل مى کند که، روزى نزد متوکل رفتم در حالتى که مشغول شرب خمر بود. مرا هم دعوت به خوردن کرد، گفتم: من هرگز نخورده ام. گفت: تو با على بن محمد (العیاذ بالله) مى خورى. گفتم: تو نمى دانى که در دستت چیست؟ این سخنان تنها به تو ضرر مى رساند وبراى او زیانى ندارد. این جسارت متوکل را خدمت حضرت عرض نکردم، تا روزى فتح بن خاقان- وزیر متوکل- به من گفت: به متوکل گفتهاند: مالى از قم (براى حضرت هادى (ع)) مى آید و دستور داده که من در کمین آن باشم و خبرش را به او برسانم، تو بگو بدانم که از کدام راه مى آید؟ تا من در آن راه بروم. خدمت حضرت رفتم (که جریان را به عرض مبارک برسانم) دیدم کسى آن جا است که نمى توانستم حرفى بزنم. حضرت تبسم کرد و فرمود: «اى ابو موسى! خیر است، چرا آن پیغام اوّل را نیاوردى؟» (یعنى آن حرفى که اول متوکل راجع به حضرت گفت) عرض کردم: سرور من! ملاحظه تعظیم و اجلال شما را نمودم. حضرت فرمود: «مال امشب وارد مى شود و ایشان به آن دست نمى یابند، امشب را اینجا بمان».
ابو موسى مى گوید: شب را آنجا ماندم وچون امام براى نماز شب برخاست، در رکوع سلام داد ونماز را قطع کرد و فرمود: آن مردى که منتظرش بودیم با مال آمده وخادم از ورودش جلو گیرى مى کند، برو مال را تحویل بگیر. رفتم و انبانى را که مال در آن بود، گرفتم و خدمت آن جناب بردم. ایشان فرمود: «به او بگو: آن جُبه اى (لباس) را که آن زن قمى داد و گفت: این ذخیره جدّه من است، بده». رفتم وگفتم، و او گفت: آرى آن را خواهرم پسندید و با این عوض کرد، مى روم و مى آورم. فرمود: «بگو خدا اموال ما را حفظ مى کند، جبّه را از شانه ات درآور». چون پیغام را رساندم و جبّه را از شانه اش بیرون آورد، غش کرد. حضرت بیرون آمده و شرح حالش پرسید. گفت: من (راجع به امامت شما) در شک بودم و اینک یقین کردم. ۹
پى نوشتها:
______________________________
(۱). بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۱۴۸، ح ۳۴.
(۲). همان، ج ۵۰، ص ۱۷۶.
(۳). همان، ج ۵۰، ص ۱۸۵، ح ۶۳.
(۴). کشف الغمّه، ج ۲، ص ۳۷۸.
(۵). کافى، ج ۱، ص ۵۰۲، ح ۸.
(۶). اثبات الهداه، ج ۶، ص ۲۲۸.
(۷). اثبات الوصیّه، ص ۴۳۳.
(۸). همان، ص ۴۳۰؛ شاید این ضعف وسستى درک فقدان امام معصوم در کائنات وسنگینى پذیرش نور امامت بوده است
(۹). اثبات الهداه، ج ۶، ص ۲۲۵.