سید بن طاووس (ره) در کتاب شریف «مهج الدعوات» فصل «ادعیه امام صادق علیه السلام » چنین مى نویسد: منصور در دوران حکومتش هفت بار امام صادق علیه السلام را نزد خود احضار کرده است؛ گاهى در مدینه و در ربذه به هنگام عزیمت حج و دیگر بار در کوفه و بغداد، و در همه این جریانات تصمیم بر قتل امام داشت و در تمام این جریانات با امام بدرفتارى کرده و با وى سخن ناروا گفته است. در اینجا یکی از این وقایع تأسف برانگیز را از کتاب شریف «منتهی الآمال» اثر مرحوم شیخ عباس قمی (ره) نقل میکنیم.
روزى منصور در قصر خود نشست و هر روز که در آن قـصـر شـوم مى نشست آن روز را «روز ذبح» مى گفتند؛ زیرا که نمى نشست در آن عـمـارت مـگـر براى قتل و سیاست.و در آن ایام حضرت صادق علیه السلام را از مـدیـنه طلبیده بود و آن حضرت داخل شده بود. چون شب شد و مقداری از شب گذشت ربیع را طـلبـیـد و گـفت: … بـرو و جـعـفـر بن محمّد را در هر حالتى که یافتی بیاور و نگذار که هیئت و حالت خود را تغییر دهد. ربیع گفت: بیرون آمدم و گفتم «اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راَجِعُونَ» هلاک شدم؛ زیرا که اگـر آن حـضـرت را در ایـن وقـت بـه نزد منصور بیاورم با این شدت و غضبى که او دارد البته آن حضرت را هلاک مى کند و آخرت از دستم مى رود و اگر نیاورم مرا مى کشد و نسل مرا بر مى اندازد و مالهاى مرا مى گیرد، پس مردد شدم میان دنیا و آخرت و نفسم بـه دنـیـا مـایـل شد و دنیا را بر آخرت اختیار کردم.
چـون از نـمـاز فـارغ شد گفتم بیا که خلیفه تو را مى طلبد، فرمود: بـگذار که دعا بخوانم و جامه بپوشم، گفتم نمى گذارم فرمود که بگذار بروم و غسلى بکنم و مهیاى مرگ گردم، گفتم اجازه ندارم و نمى گذارم، پس آن مرد پیر ضعیف را که بیشتر از هـفـتـاد سـال از عـمـرش گـذشته بود با یک پیراهن و سر و پاى برهنه از خانه بیرون آوردم
محمّد پسر ربیع گفت که چون پدرم بـه خـانـه آمـد مـرا طـلبـیـد و مـن از هـمـه پـسـرهـاى او سـنـگـیـن دل تـر بـودم پس گفت برو به نزد جعفر بن محمّد و از دیوار خانه او بالا برو و بى خبر بـه سـراى او داخـل شـو، بـه هـر حـالى کـه او را یـافتى بـیـاور. پـس آخـر شـب بـه مـنـزل آن حـضـرت رسـیـدم و نـردبـانـى گـذاشـتـم و به خانه او بى خبر درآمدم دیدم که پـیـراهـنـى پـوشـیـده و دسـتـمـالى بـر کـمـر بـسـتـه و مـشـغـول نـمـاز اسـت، چـون از نـمـاز فـارغ شد گفتم بیا که خلیفه تو را مى طلبد، فرمود: بـگذار که دعا بخوانم و جامه بپوشم، گفتم نمى گذارم فرمود که بگذار بروم و غسلى بکنم و مهیاى مرگ گردم، گفتم اجازه ندارم و نمى گذارم، پس آن مرد پیر ضعیف را که بیشتر از هـفـتـاد سـال از عـمـرش گـذشته بود با یک پیراهن و سر و پاى برهنه از خانه بیرون آوردم، چون پاره اى راه آمد ضعف بر او غالب شد و من رحم کردم بر او و بر اسب خـود سـوار کـردم و چـون به در قصر خلیفه رسیدم شنیدم که با پدرم مى گفت: واى بر تو اى ربیع ! دیر کرد و نیامد.
پس ربیع بیرون آمد و چون نظرش بر امام علیه السلام افـتـاد و او را با این حالت مشاهده کرد گریست! زیرا ربیع اخلاص زیادی خدمت حضرت داشت و آن بزرگوار را امام زمان مى دانست. حضرت فرمود: که اى ربیع! مى دانم که تو به جانب ما میل دارى این قدر مهلت بده که دو رکعت نماز به جا بیاورم و بـا پـروردگـار خـود مـنـاجـات نـمـایم، ربیع گفت: آنچه خواهى بکن، پس دو رکعت نـمـاز کـرد و زمـانی طولانی را بـا دانـاى راز عرض نیاز کرد و چون فارغ شد ربیع دست آن حضرت را گرفت و داخل ایوان برد، پس در میان ایوان نیز دعایى خواند،
آن حضرت را به سبب زهری که منصور دوانیقی به ایشان خورانیده بود، چندان لاغر و باریک دید که گویا هیچ چیز از آن بزرگوار نمانده جز سر نازنینش.
و چون امام عصر را بـه درون قصر برد و نگاه منصور بر آن حضرت افتاد از روى خشم گفت : اى جعفر! تـو تـرک نـمـى کـنـى حـسـد و سرکشی خود را بر بنی عباس و هر چند سعى مى کنى در خـرابـى حکومت ایـشـان فـایـده نـمـى بـخشد، حضرت فرمود: به خدا سوگند! اینها که مى گـویـى هـیـچ یک را نکرده ام، و تو مى دانى که من در زمان بنى امیه که دشمن ترین خلق خـدا بـودنـد بـراى مـا و شـمـا، بـه آن آزارهـا کـه از ایـشـان بـر مـا و اهل بیت ما رسید چنین اراده ای نکردم و از من به ایشان بدى نرسید و نسبت به شما نیز این چنین اراده نکرده ام …، پس منصور ساعتى سر در زیـر افکند و در آن وقت بر بالشى تکیه کرده بود، او همیشه در زیر تخت خـود شمشیر مى گذاشت، سپس گفت: دروغ مى گویى و دست در زیر تخت کـرد و نـامـه هـاى بـسیار بیرون آورد و به نزدیک آن حضرت انداخت و گفت: این نامه هاى تـو اسـت کـه بـه اهل خراسان نوشته اى که بیعت مرا بشکنند و با تو بیعت کنند، حضرت فـرمـود: بـه خـدا سـوگـنـد که اینها به من افترا است و من اینها را ننوشته ام و چنین اراده ای نـکـرده ام …، ناگهان منصور شمشیر را به قدری از غلاف بیرون کشید، ربیع گفت: چون دیـدم کـه منصور دست به شمشیر برده است بر خود لرزیدم و یقین کردم که آن حضرت را شـهـیـد خـواهـد کـرد، ولی شـمشیر را در غلاف کرد و گفت : شرم ندارى که در این سن مى خـواهـى فتنه به پا کنى که خونها ریخته شود؟
حضرت فرمود: نه به خدا سوگند که ایـن نـامـه هـا را مـن نـنـوشـته ام و خط و مهر من در اینها نیست و بر من افترا بستهاند . پس منصور باز آتش غضبش مشتعل گردید و شمشیر را تمام از غلاف کشید، در حالی که آن حضرت نزد او ایستاده بود و مترصد شهادت بود ولی ناگهان منصور بار دیگر شـمشیر را در غلاف کرد و ساعتی سر به زیر افکند و سر برداشت و گفت: راست میگویی، سپس آن حضرت را نزدیک خود طلبید و بر کنار خود نشاند و پس از اکرام بسیار ایشان را راهی منزل نمود.
ربـیـع گـفـت کـه مـن شـاد بـیـرون آمـدم و مـتـعـجـب بـودم از آنـچـه مـنـصـور اول در بـاب حـضـرت اراده داشـت و آنـچـه آخـر بـه عـمـل آورد، چـون بـه صـحـن قـصـر رسـیـدم گـفـتـم: یـابـن رسـول اللّه! مـن مـتـعـجـبـم از آنـچـه او اول بـراى شـمـا در خـاطـر داشـت و آنـچـه آخـر در حـق شـمـا بـه عمل آورد ….، و هر چه منصور اظهار خشم مـى نـمود هیچ اثر ترس و اضطرابی در شما مشاهده نمى کردم، حـضـرت فـرمـود: کـسـى کـه جـلالت و عـظـمـت خـداونـد ذوالجلال در دل او جلوه گر شده است ابهت و شوکت مخلوق در نظر او مى نماید، و کسى که از خدا مى ترسد از بندگان پروا ندارد.
…. ربـیـع گـفـت به نزد خلیفه برگشتم و هنگامیکه خلوت شد سبب آن رفتار عجیب را از منصور پرسیدم. گفت: اى ربیع ! در وقتى که او را طلبیدم بر قتل او مصرّ بودم و بر آنکه از او عذرى قبول نکنم زیرا بودن او برای من، هر چند قیام به شمشیر نکند، گرانتر است از آنها که قیام مى کنند؛ زیرا که مى دانم او و پـدران او را مـردم امـام مـى دانـنـد و ایـشان را واجب الاطاعه مى شمارند و از همه خلق، عـالمـتـر و زاهـدتـر و خـوش اخـلاق تـرنـد و در زمـان بـنـى امـیـه مـن بـر احـوال ایـشـان مـطـلع بـودم، هنگامیکه در مـرتـبـه اول قـصـد قتل او کردم و شمشیر را مقداری از غلاف بیرون کشیدم دیدم که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله براى من متمثّل شد و میان من و او قرار گرفت و دستهایش را گشوده بود و آستینهاى خود را بالا زده بـود و رویش را تـرش کـرده بـود و از روى خـشم به سوى من نظر مى کرد من به آن سـبـب شـمـشـیـر را در غـلاف کردم. در مـرتـبـه دوم دیـدم کـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله بار دیگر نـزد مـن مـتـمـثـّل شـد، نـزدیـکـتـر از اول و خـشـمـش بسیار بـود و چـنـان بـر مـن حـمـله کـرد کـه اگـر مـن قـصـد قـتـل جـعـفـر مـى کردم او قصد قتل من مى کرد….، به این جهت از آن اراده برگشتم و او را اکرام کردم. ایشان فرزندان فاطمهاند و به حق ایشان جاهل نمى باشد مگر کسى که بهره از دین نـداشـتـه بـاشـد.
امام موسى کاظم علیه السلام پدرش را پس از شهادت در میان دو تکه پارچه سفید که لباس احرام او بود به اضافه پیراهن و دستارى که یادگار جدش حضرت على بن الحسین علیه السلام بود، پیچید و در قبرستان بقیع در کنار اجداد طاهرینش به خاک سپرد
همچنین از «مشکاه الانوار» نـقـل شـده است که در آخرین لحظات عمر مبارک امام صادق علیه السلام یکی از اصحاب ایشان خدمت آن حضرت رسید، ولی آن حضرت را به سبب زهری که منصور دوانیقی به ایشان خورانیده بود، چندان لاغر و باریک دید که گویا هیچ چیز از آن بزرگوار نمانده جز سر نازنینش. پس آن مرد به گریه درآمد. حضرت فرمود: براى چه گریه مى کنى؟ گـفـت: گـریـه نـکـنم با آنکه شما را به این حال مى بینم ؟ فرمود: چنین مکن، همانا مؤمن چـنـان است که هرچه عارض او شود خیر او است، اگر بریده شود اعضاى او براى او خیر است و اگر مشرق و مغرب را مالک شود براى او خیر است …
امام موسى کاظم علیه السلام پدرش را پس از شهادت در میان دو تکه پارچه سفید که لباس احرام او بود به اضافه پیراهن و دستارى که یادگار جدش حضرت على بن الحسین علیه السلام بود، پیچید و در قبرستان بقیع در کنار اجداد طاهرینش به خاک سپرد؛ امام کاظم علیه السلام ضمناً دستور داد، چراغ اطاقى را که پدرش در آن مى زیست همچنان روشن نگاه دارند و این چراغ تا زمانی که امام کاظم در مدینه بود، همه شب روشن بود تا اینکه او به عراق احضار شد.
ابوالفضل صالح صدر