بگذار تا در میان شبهاى عزلت و تنهایى با تو سخنى داشته باشیم.
بگذار تا با تو از درد جانکاه درازى که همه وجودمان را فرا گرفته گفتگو کنیم.
بگذار تا بنالیم.
از درد فراق دوستى که با غیبتش همه پشت و پناهمان رفت.
اى مهربان!
پس از تو دیگر آسمان، هیچ گاه تمامیت روشنایى خورشیدش را بر ما ارزانى نداشت.
هیهات، که زمین در عسرت دورى، همه رمقش رااز دست داد. هیهات که ستارگان با همه فروزندگى فقط با کورسویى در دل آسمان ماندند.
گویى آنان نیز در فراقت سر در جیب خود کشیدند تا با خیالى دلخوش باشند.
مهربانم!
باد که مى وزید، به خود مى گفتم شاید از میان سبزه زارى که تو در آن سکنى گزیده اى، گذشته باشد. بى سرودستار خود را رها کردم تا شاید بوى ترا از او استشمام کنم.
واى بر من !
واى بر من باد که نیز در حسرت دیدار تو مانده بود و خورشید در انتظار هر صبح و شام آسمان را با خستگى در مى نوردید.
و من در عجب از خورشید که سر دربیابان طلب، جوینده توست و از باد،
و از باد که خسته اما امیدوار همه پهنه ها را در مى نوردد و در میانه شبهاى تاریک، در سوسوى ستاره اى که چشم به راه تو مانده گوشه و کنارها را مى کاود شاید که شمیم تو را بشنود.
مولایم!
با خود گفتم: بخوابم شاید شبى، نیمه شبى در رویایم قدم بر چشمم نهى،
شاید آن چهره مهربان را در خواب بنگرم.
مرا چه مى شود؟
چشم بر هم مى نهم تا در خوابت ببینم اما، ترسى بر جانم چنگ مى زند و مرا بر پاى مى دارد.
و نهیبى از درون که:
اى خفته!
شاید بیاید و تو در خواب مانده باشى!
دیگر مرا نه خواب است و نه بیدارى.
دلى به خواب خوش کرده ام و دلى به بیدارى.
عزیزترین !
هیچ صداى حزن آلود و غمبار بیوه زنان درمانده را شنیده اى؟
هیچ تازیانه ها را که پى در پى فرود مى آیند دیده اى؟
هیچ مردان ره گم کرده در برهوت زمین را مى شناسى؟
هیچ ناله زنان از پرده برون افکنده را شنیده اى؟
هیچ دانه هاى مرده در دل خاک را که در انتظار رویش ماندهاند به یاد دارى؟
مهربانم! وقتى که رفتى همه چیز با تو رفت.
همه خوبى،
همه مهربانى،
همه دهش و سخاوتمندى در لاک یادى رفتند که بوى تو را در خود داشت.
گویى از آن همه خوبى تنها یادى مانده که انتظار آمدنت را مى کشد.
عزیز دلم!
چه شبها که نام تو را بر زبان جارى ساختم و تازیانه ها را بر دوش تاب آوردم.
چه روزها که به یادت دل خوش داشتم و پاى برهنه بیگارى را بر خود هموار کردم.
چه نانها که از دستم ربوده شد.
و چه خنده هاى گوش خراشى که طنین افکند و من در دل به خود وعده آمدنت را دادم.
عزیزترینم!
وقتى که رفتى، مدینه در خود فرو رفت.
محمد،صلى الله علیه و آله، غریبانه در میانه شهر و زنجیره اى از حارسان ماند.
بقیع، غمگنانه ترا ز هر زمان، در آرزوى گامهاى آرام و نوازشگرت نشست .
گلدسته ها در خیال سردادن نام زیبایت در میانه طوفان بلا ماندند.
گنبدها در زیر آسمان غم گرفته، آبى مهربانیت را چشم مى داشتند.
و مسافران غریب، تنها به تماشاى نامى و نشانه اى از تو بر دیوار شهر دل خوش کردند.
بگذار تا مژگانم اشکبار یادت باشند و دلم سوخته غمهاى سینه ات.
بگذار تا چینهاى نشسته بر گونه ها و پیشانیم در ازاى راهى را که در هواى تو پیموده ام نشانت دهند.
بگذار تا پاهاى بخون نشسته و انگشتان زخمیم کاویدن حریصانه زمین و زمان را در هواى تو بنمایانند.
خوب مى دانم که مرا نیازى به نوشتن این نامه غمگنانه نیست.
چه تو در سینه ات روشنایى روزیست که این همه را مى خواند.
اى دستگیر افتادگان در برهوت بى برگى!
اى دلیل گمگشتگان در صحراى بى کسى!
اى چراغ فروزنده شبهاى نامرادى!
اى منتهاى صبورى،
آنگاه که مى رفتى گفته بودى که جمعه روزى خواهى آمد.
از آن روز، همه جمعه ها را پاس داشته ام.
به همان سان که همه هفته را در انتظار جمعه مانده ام.
جمعه بوى تو را مى دهد.
جمعه امید را پررنگتر از هر زمان در دلم زنده مى کند.
هیهات،
جمعه که مى رود، غمى دیگر در دلم چنگ مى اندازد.
پاهاى لرزانم دیگر توان حمل بدنم را از دست مى دهند.
غروب جمعه که فرا مى رسد، پشت همه درختها مى شکند.
اى همه خوبى!
وقتى که مى رفتى رمضان و محرم را با انگشتان نشان دادى و رفتى.
شاید که رمضان بوى تو را در خود دارد به همان سان که محرم رنگ سرخ خون جوانمردى را پررنگتر از همیشه مى نمایاند.
از آن روزى که رفتى، رمضان و محرم را چشم مى دارم.
وقتى که مى رفتى، گفتى که آسمان فرا رسیدنت را خبر خواهد داد و مکه،
جایى که تو را به من و مرا به تو مى رساند.
از آن روز، هر صبح و شام رو به سوى مکه آورده ام.
شاید نگاهم به کعبه، یادآور روزى باشد که تو خواهى آمد.
مکه نام تو را و خاطره زیبایت را در دلم زنده مى کند.
وه که چقدر کعبه را دوست دارم.
کعبه را که پشت تو را محکم مى دارد،
روزى که خواهى آمد…
سردبیر
ماهنامه موعود شماره ۵