ازبیرون حجره فاطمه(س) ماجرا اینطوری به نظر می رسید. اما فاطمه(س) هنوز داشت میگریست و هنوز خاک روی مزار پیامبر(ص)خیس بود. هنوز دستان علی(ع) بوی سدر و کافور میداد. از آن بیرون دنیا چقدر دگرگونه به نظر میرسید!
آنها ماجرا را طور دیگری می دیدند. از حجره فاطمه(س) که نگاه میکردی، این ابوتراب بود که جای درست ایستاده بود، اما در ثقیفه که می نشستی، ماجرا طور دیگری بود. از مهاجران فقط عمر و ابوبکر و ابوعبیده بودند و انصار هم که نوپاتر از آن بودند که داعیه خلافتشان کسی را قانع کند.
در آن جمع کوچک ابوبکر انتخاب قانع کنندهای به نظر می رسید. نه عباس(عموی پیامبر(ص))بود که رئیس طایفه بود و مقام بالاتری داشت، نه ابوسفیان با آن سابقه سیاهش میتوانست ادعایی داشته باشد، نه کسی به سلمان و ابوذر و عمار توجهی داشت و نه…ابوتراب نبود. اگر او بود، اگر او حرفهایش را گفته بود، اگر با کلام شیوایش همه چیز را تعریف کرده بود، اگرغدیر خم را یادآوری کرده بود، اگر اولین مرد مسلمان بودنش را به رخ کشیده بود، اگر سابقه نبردهایش را تعریف کرده بود، اگر از آن هزار کلام شیرین پیامبر(ص) در وصفش یکی را گفته بود، اگر فقط به آن جمع نگاه کرده بود، ماجرا جور دیگری ورق میخورد. این را لازم نبود فقط از حجره فاطمه(س)دید، هرجای دیگری هم همین طور بود.
وقتی ابوتراب را صدا کردند، در مسجد همه با ابوبکر دست بیعت داده بودند. همه نشسته بودند و منتظر بودند تا دست بیعت ابوتراب را به عنوان مهرتأییدی بر آنچه کرده بودند، ببینند. عمر گفت: “همه با ابوبکر بیعت کردهاند. از تو نیز دست بر نداریم تا بیعت کنی.” ابوتراب گفت: “با کسی که خود به بیعت از او سزاوارترم، بیعت نمیکنم!” بعد همه چیز را گفت. چه چیز بود که ابوتراب در آن برتری نداشته باشد به ابوبکر؟ خویشاوندیاش کمتر بود یا سابقهاش؟ مبارزهاش برای اسلام یا عبادتش؟ همه چیز را گفت و همه ساکت شدند.
کسی از میان مردم برخاست “یا ابالحسن! به خدا سوگند اگر این سخن را همین مردم پیش ازبیعت، ازتو شنیده بودند، کسی با این پیرمرد بیعت نمیکرد. چه باید کرد؟ تو درخانه خود نشستی و در این جریان نبودی. چنان که مردم پنداشتند تو را به خلافت میلی نیست. اینک با او زودتر از تو بیعت شده.”
ازبیرون حجره فاطمه(س) ماجرا اینطوری به نظر می رسید. اما فاطمه(س) هنوز داشت میگریست و هنوز خاک روی مزار پیامبر(ص)خیس بود. هنوز دستان علی(ع) بوی سدر و کافور میداد. از آن بیرون دنیا چقدر دگرگونه به نظر میرسید! انگار این ابوتراب بود که اشتباه کرده بود. این ابوتراب بود که نرفته بود تا خلافت را برای آنکه سزاوارتر است، بگیرد. انگار این مردم بودند که طلبکار او شده بودند.
ابوتراب برآشفت. “وای برتو! باید پیکر پیامبرخدا را درخانهاش وا مینهادم و برای کشمکش با این مردم بر سر خلافت میآمدم؟” ماجرا از خانه فاطمه(س)جور دیگری بود. این تنها ابوتراب بود که هیچ چیز نمی خواست جز پیامبر(ص) که حالا دیگر اوراهم نداشت.