احمد بن اسحاق در حجره ی مولایش امام حسن عسکری(ع) نشسته بود که نگاهش به قلم و دواتی افتاد که امام(ع) در نگارش از آنها استفاده میکردند. با دیدن قلم و دوات، او با خودش گفت که چقدر خوب میشد که من هم، نمونه ای از خط مولایم را داشته باشم.
همان لحظه، برای بیان خواسته اش رو به امام حسن عسکری(ع) کرد و در حالی که نگاهش را به زمین دوخته بود، گفت: آقا جان، میشود من نمونه ای از دستخط شما را داشته باشم؟
امام حسن عسکری(ع) وقتى که مى خواستند قلم را از دوات خارج کنند سر قلم را به لبه دوات مى کشیدند تا جوهر اضافى پاک شود و خطّ تمیز و زیبا شود.
اما دل احمد به داشتن دستخط راضی نشد و با خودش گفت: اى کاش امام(ع) این قلم را به عنوان یادبود و هدیه، به من می دادند.
امام حسن عسکری(ع) نوشتن را تمام کردند و در حالی که مشغول صحبت با احمد بودند با دستمالی، قلم را پاک کردند و فرمودند: بیا احمد، این قلم را بگیر.
آقا مثل همیشه از دل یارش باخبر بود.(۱)
***
خورشید بخشش گل کرده و تا می توانست زمین را گرم کرده بود. رنگ ریگ های بیابان به سرخی مایل شده بود. عده ای بیابان نشین با لباس های خاکی و لبهای خشک از عطش، بی آنکه تاب و توانی داشته باشند خودشان را نزد امام حسن عسکری(ع) رساندند. آنها این بار هم مثل همیشه برای حل مشکلاتشان نزد مولا آمده بودند.
مردی از میان جمع لب به سخن گشود و گفت: آقا جان! به دادمان برسید، کم آبی و خشکسالی اشکمان را درآورده، جان فرزندانمان در امان نیست. جان جدتان، کاری کنید.
امام حسن عسکری(ع) این سخنان را که شنیدند، براى آنها خطّى نوشتند و باران شروع به باریدن کرد و آنها راهی دیار خود شدند.
ساعتی گذشت. دوباره همان بادیه نشینان آمدند و گفتند: یاابن رسول اللّه! دستمان به دامانتان، بارش باران زیاد شده و الان است که زندگیمان را آب ببرد.
در آن لحظه، حضرت(ع) لحظه ای درنگ کردند وبعد روى زمین علامتى کشیدند و باران قطع شد و دیگر نبارید.(۲)
منبع:
۱. اصول کافى : ج ۱، ص ۵۱۳، ح ۲۷، إثبات الهداه : ج ۳، ص ۴۰۷، ح ۳۰، مدینه المعاجز: ج ۷، ص ۵۶۳، ح ۲۵۵۰؛ به نقل از چهل داستان و حدیث از امام حسن عسکری، صالحی.
۲. مدینه المعاجز: ج ۷، ص ۵۷۳، ح ۲۵۶۱، إثبات الهداه : ج ۳، ص ۳۲، ح ۱۲۵؛ به نقل از چهل داستان و حدیث از امام حسن عسکری، صالحی.