کودک خردسال، پیراهن عربی اش را به دهانش فرو برده بود تا صدای گریه اش، مادر را بیشتر از پیش، به گریه نیندازد. آن دستش که در دست خواهرش نبود را بر شانه ی لرزان مادر که روی زمین چمبره زده بود، گذاشت و با چشمان از حیرت گشاد شده به جنازه ی گاو نازنینشان خیره شد.
کودک خردسال، پیراهن عربی اش را به دهانش فرو برده بود تا صدای گریه اش، مادر را بیشتر از پیش، به گریه نیندازد. آن دستش که در دست خواهرش نبود را بر شانه ی لرزان مادر که روی زمین چمبره زده بود، گذاشت و با چشمان از حیرت گشاد شده به جنازه ی گاو نازنینشان خیره شد.
مادر که نزدیک شدن کودک را حس کرده بود، با هق هق بیشتری گریه سر داد. یک دستش را دور کودک حلقه کرد و با دست دیگرش به بدن بی جان گاو ضربه زد و انگار که بخواهد از خواب بیدارش کند، تکانش داد. پسر نوجوان زن، کنار مادرش نشسته بود و دستانش را در هم گره کرده بود و با بغض به اطراف نگاه میکرد. زائران خانه ی خدا، با بی تفاوتی از کنارشان میگذشتند و هر از چند گاهی، کسی لحظه ای می ایستاد و با نگاه غمزده، برایشان دل می سوزاند.
سایه ای، بر سر پسرک افتاد و او سرش را بالا کرد. مرد سبزه روی زیبایی، در حالی که انبانی (۱) در دست داشت، بالای سرش ایستاده بود و با نگاهی مهربان، به او و مادر و خواهران کوچکش نگاه میکرد.
مرد با صدای آرامش بخش و پر طنینی رو به مادر گفت: «بنده ی خدا برای چه گریه میکنی؟»
زن، لحظه ای به بالای سرش نگاه کرد و در دلش آرزو کرد که این مرد، که از چهره اش مهربانی می ریخت، کاری برای این درد لاعلاجش کند. بینی اش را با صدا بالا کشید و با صدای لرزان گفت: «این گاو، تنها سرمایه ی زندگی ام بود… حالا که… حالا که مرده است، نمی دانم خرج این کودکان یتیمم را چگونه در بیاورم.»
و وقتی این جملات را گفت، حلقه ی دستش را دور فرزندانش محکم تر کرد.
مرد، بی آنکه خم به ابرو بیاورد گفت: «می خواهی زنده اش کنم؟»
زن شانه اش را بالا انداخت و گفت: «می توانی؟ آری!»
مرد، انبانش را به زمین گذاشت و رو به قبله ایستاد و در مقابل چشم حیرت زده و خیس مادر و فرزندانش، شروع به خواندن نماز کرد. دو رکعت نماز خواند و دست به دعا برداشت. بعد از جا برخاست و با نوک پا، به بدن گاو زد و هی اش کرد.
با برخاستن گاو، زن جیغ کوتاهی زد و پسرک از جا جست و لباس کودک خردسال، از دهان بازش بر زانویش افتاد. زن، با چشمهای حیرت زده، به گاو خیره شد که اکنون چمنهای مقابل پایش را میبلعید و بعد نگاهی به مرد کرد و فریاد زد: «به خدای کعبه این مرد، عیسی بن مریم است!»
همین که نگاه ها، به سمت زن و بچه هایش بازگشت، مرد در میان جمعیت رفت و خودش را از دیده ها پنهان کرد.
***
عبدالله بن مغیره نقل میکند: «موسی بن جعفر (علیه السلام) در منی دید که زنی بر سر گاو مرده اش نشسته و با فرزندانش گریه میکند…» (۲)
پی نوشت:
۱. انبان یعنی کیسه
۲. شیخ حر عاملی، الإیقاظ من الهجعه بالبرهان على الرجعه، باب هفتم، صص۱۹۳- ۱۹۴؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور ۳/۵
منبع: مستور