نصراله حکمت
عقل با تمام شکوه، عظمت و جایگاه برجستهاى که در حیات انسان دارد، موهبتى است از جانب خداوند و حقیقتى ستبا دو چهره: چهره اقبال به حق و چهره ادبار به حق.
چهره اقبال عقل، در سعى و تلاش انسان براى اتصال به حق، و ایمان به غیب تجلى کرده و ارتباط انسان را با لازمان و ابدیت تحقق مىبخشد.
اما، چهره ادبار او به حق، با وقوع در زمان (عصر) و زیان (خسر) ترسیم شده و با اغواى شیطان استمرار یافته است. این عقل ادبار که – جایگاه نفوذ شیطان است، با زمان گره خورده و تاریخ بشرى را رقم زده – اکنون پس از پشتسرنهادن فراز و نشیبهاى بسیار، در آستانه پایان خود قرار دارد و چون عقل به پایان رسد، زمان فانى به پایان مىرسد و آخرالزمان یعنى آخرالعقل.
تعارض درونى عقل ادبار امروزه پس از عبور از پیچ و خم قرنها، کسب تجارب فراوان، پس از پشتسر نهادن تحولات دوران پرماجراى خلق و وضع که اوج شکوفایى و اقتدار او بوده است، و بعد از پیمودن تمام راههایى که محتمل بود بتواند استقلال و سیطره فراگیر و دائمى او را تامین کند و براى انسان معرض از حق، مدینه فاضله و بهشت زمینى بسازد; بیش از همیشه آشکارا و برملا شده است.
نشان هویدایى این تعارض، نواندیشى و نوآورى پرشتاب عقل است. چارهاندیشى بىوقفه عقل واقع در بحران، حکایت از سرگشتگى و اضطراب درونى او مىکند. این بحران سخن از پایان عقلانیت و سقوط نهایى او دارد. به این نکته باید توجه کرد که تحولات و تطورات عقل با نوآوریهاى او تفاوت دارد. عقل در درون آن دو دوران کلى خود – دوران کشف و دوران وضع – ادوار و اعصار مختلفى را تجربه کرده و منازل بسیارى را پشتسر نهاده است. تطور عقل یعنى خروج اضطرارى او از یک منزل – بر اثر رسیدن به بنبست – و ورودش به منزلى دیگر ونوآوریهاى او یعنى تلاش براى مستورکردن بحران درونى یک منزل. امروز عقل قرن بیستم پس از عبور از آخرین دوره تحول دورانوضع و جعل، در میانه بحرانى همهجانبه و فراگیر گرفتار آمده است. نواندیشى و نوآورى مدام و لحظه به لحظه او نه حکایت ازشادابى و خرمى که نشان از ویرانى و آشفتگى دارد. او باید مدام پاسخگوى پرسشها، تقاضاها و توقعات فزاینده باشد و از این رو همواره باید امر جدیدى ارائه کند و براى این تجدد دائم، به کشفیات علمى و اطلاعات تجربى تازه نیازمند است و همین علم و اطلاع روزافزون – و محصولات آن – بر شتاب زمان افزوده است. و در نتیجه روز و ماه و سال امروز سرعت و شتابى بمراتب بیشتر و افزونتر از روزها و سالهاى قرون گذشته دارد. زمان در گرداب سرعتىتبآلودهوشتابىسرسامآور افتاده و بىمقصد و کور بر گرد خود مىچرخد و با سرعت تمام به پایان خود نزدیک مىشود. پایان زمان یعنى به نهایت رسیدن تمام راههاى مولود علم و ادراک بشرى; و آخرالزمان یعنى آخرالعقل. آنجا که عقل ادبار – پس از هزاران سال تلاش و جد و جهد براى معمارى بناى استقلال انسان و انفکاک او از حق – به بنبست مىرسد، زمان فانى نیز بىوجه مىشود و ضرورت وجودى خود را از دست مىدهد. همپا و همراه عقل، زمان نیز خسته و فرسوده مىگردد. با این عقل فرسوده و از نفسافتاده، و درون این زمان ناتوان و هویت از کف داده، چهره خسران آدمى بیشتر و بیشتر هویدا مىشود. در چنین وضعیتى است که ماهیت فسادانگیز و فسقافروز ادبار به حق، عیان و حقیقت عقل و زمان برملا خواهد شد.
تاریخ عقل ادبار، سراسر جهل مضاعف و مشدد در باب حقایق هستى بوده است. پافشارى او بر این جهل زمخت، بر امتداد تاریخ و بر حجابهاى او افزوده است. اکنون این عقل پس از طى دوره تجدد، در زائدهاى پس از تجدد قرار گرفته، بناى ایمان به عقل متزلزل شده و پایههاى عمارت و امارت عقلانیت در حال فروریختن است. غایت و نهایت عقلانیت که اعتراف به جهل و اقرار به نادانى یعنى خروج از ظلمت جهل مرکب است، امروز در حال تحقق است.
در این نقطه پایانى که تمام استعدادهاى عقل فعلیتیافته و همه بذرهاى نهفته در ذاتش شکفته شده و به برگ و بار نشسته و عقل نتوانسته آرمانشهر موعود را در زمین بیافریند، و بت عقل در دل آدمیان شکسته، و آنان رفتهرفته به وادى جهل بسیط قدم نهادهاند و دو راه در برابر آنان گشوده است. این دوره نهایى، در حقیقت تبلور کل دورههایى است که از آغاز تاریخ در برابر انسان وجود داشته و انسان امروز وارث آن شده است. این دوره، دوره خاک و خداست; یکى از آنها آخرین مرتبه هبوط آدمى از خدا به خاک یعنى سقوط و انحطاط نهایى او را متحقق مىکند و دیگرى آخرین سرمنزل صعود انسان از خاک به خداست. این دوره، دوره آخرالزمان است و هر یک از آنها آخرین خطوط سیماى دوگانه بشرى را ترسیم مىکند و جملات پایانى، و سرنوشت دو کتاب را رقم مىزند. کتاب ادبار، غفلت، خسران، زمان، شیطان، جبر و اضطرار و صحیفه عشق، ایمان، تفکر، آزادى، عمل صالح و انتظار. این دوره، دوره فراگیرى است که تمام راههاى موجود، در ذیل یکى ازآن دو حل و هضم مىشود و مندرج است.
این دو راه عبارتند از: راه شرق و راه غرب. مرادم شرق و غرب جغرافیایى نیست.
راه شرق و حکمت مشرقى و ایمان یعنى راه اقبال و به شمس حقیقت، رویکرد به نور، توجه به حق، شستشوى خویش در کوثر عشق و ایمان، زدودن و ستردن غبار جهل و ملال با زلال وصال، و گشودن روزنههاى دنیاى انسان به ساحت غیب.
و راه غرب و تعقل مغربى یعنى راه افول و غروب خورشید حقیقت، ادبار به نور، نیستانگارى و رویکرد به عدم، و گامزدن در راهى که به سوى اضطرار مطلق – که تجسد نهایى جبر خشن تاریخ است – منتهى مىشود.
راه غرب راهى است که به پایان قرن بیستم رسیده و در تدارک ورودى پرهول و هراس به قرن بیستویکم است. راه غرب را قرن بیستمىها مىروند و آنها کسانى هستند که یک رویداد موازى عظیم در تاریخ عقل را ندیده انگاشتهاند; یعنى ظهور پیامبر اسلام را. اگر این نظریه را بپذیریم که حضور پیامبران در طول تاریخ، پدیدهاى است مقارن و موازى با تحولات عقل – تا به عنوان حجتهاى ظاهرى، مردم هر عصر را دسگیرى و بر مکر شیطان آگاه کنند – در آن صورت ندیده گرفتن آخرین پیامبر، مولود غفلت و ناآگاهى از سازوکار حرکت عقل در تاریخ و بىتوجهى به آخرین تحولات اساسى عقل، و مؤدى به توغل در عقلزدگى و استمرار بخشیدن به راهى است که ادبار به حق را در پایان قرن بیستم تحویل قرن بیست و یکم مىدهد.
فرهنگ و اخلاق مسلط قرن بیستمى، فرهنگ گسست تام و تمام از حق، و در واقع فرهنگ بىفرهنگى است; فرهنگ و اخلاقى است که یک حقیقت رهآموز و سرنوشتساز را در تاریخ، مسکوت نهاده و بدین ترتیب هویت تاریخى خود را گم کرده است و از این رو براى جبران اینخسارتعظیم، بهسلطهجویى و اقتدارطلبى گراییده و با نیروهاى اهریمنى معامله کرده است; یعنى نفیسترین و ضرورىترین لوازم حیات و گرانبهاترین امورى که براى ادامه حیات انسانى خود به آنها نیاز مبرم داشته، فروخته و با بهاى ناچیز و ثمنبخسى که از این راه به کف آورده، به ابتیاع علم و اطلاعات و ابزار و ادواتى پرداخته است که بتواند اقتدار او را تامین، و شکنندگى و آسیبپذیرىاش را در برابر صدها خطر و بلیهاى که در کمین اوست، ترمیم کند، غافل از اینکه در این داد و ستد از یک سو فقط ابزار و وسایل حیات را به کف آورده و اصل حیات انسانى خود را از دست داده و از سوى دیگر دل به قدرت و سلطهاى خوش کرده که چون حقیقى نیست، یعنى از آبشخور قدرت لایزال حق سیراب نشده بل مولود سراب قدرت اهریمنى است و آدمى پیش از پرکردن ظرف وجودى خود از حق، آن را تملک کرده، تبدیل به کابوسى مخوف گردیده و آدمى را محکوم قدرت دستپرورده خود ساخته است.
راه غرب، راه جبر تاریخ و اضطرار و درماندگى ذاتى عقل ادبار است. در این راه چون آدمى محکوم قدرت اهریمنى است که هیچ اراده و اختیارى از خود ندارد. در اینجا انسان بسته زنجیر زمان است و براى کسى که در غل حرکت تاریخ گرفتار افتاده، آینده نیز همانند گذشته بسته و ضرورى است. براى کسى که در راه اعراض از حق گام مىزند، هیچ افقى جز هیچستان لمیزرع انحطاط و فسق وجود ندارد. براى راهیان راه غرب، عالم با همه وسعت مسدود است و زمین با تمام گستردگى، تنگ و تاریک و مظلم. در چنین وضعیتى عقل تنزل مىکند و نشانههاى این تنزل را مىتوان در رویکرد عقل به واقعیتهاى حقیر و پست مشاهده کرد. عقلى که در اوج آسمانها پرواز مىکرد و ترانه مابعدالطبیعه مىسرود و در زمین و زمان پر مىکشید و کل حوزه ادراک را زیر بال و پر داشت، چنان به حضیض ذلت و حقارت فرود آمده که سر از بستر خواب، مطالعه وکندوکاودرابتدایىترین غرایز انسان در آورده است.
آیینه این حقارت و آشفتگى، زبان است. سراسیمگى، سرگشتگى و بىهویتى عقل و زمان را در آیینه زبان به عیان مىتوان مشاهده کرد. زبان بىهویت، تلاش مىکند که زیان برملاشده آدمى را همچنان پنهان دارد. زیبایى، رعنایى، هنر، تقویت صوت، امواج، صنعت، علوم، پرگویى، اسراف در مصرف الفاظ و هر چیز دیگر، به خدمت زبان درآمده تا او بتواند خسران وقوع انسان در شتاب مهارگسیخته زمان را مستور کند; اما زبان نیز همانند زمان و عقل، پیر و شکسته و فرتوت شده و قادر نیست ماهیتخسران را در پوششهاى رنگارنگ خوشبختى پنهان کند و بر زخم اضطراب و التهاب انسان، مرهمى نهد.
دیگر هیچ قدرت بشرى نمىتواند در برابر سیل سدشکسته انحطاط مقاومت کند. آلودگى و فساد با شتابى روزافزون سراسر کره زمین را تهدید مىکند و در خشکى و دریا پیش مىرود و محیط زیست جسمانى و روحانى بشر را به زیر سلطه خود مىکشد و هیچ نقطهاى در امان نیست. زمان و مکان آلوده گناه و فسق آدمیزاده شده، همه چیز محکوم آن گردیده و غایتسیاه تاریخ نزدیک به تحقق است.
کسانى که دیدگاه شیعى در باب غایت تاریخ را بدبینى مىدانند از یک طرف چشمانشان را بستهاند و آنچه را اتفاق افتاده است نمىبینند و از طرف دیگر، از پیش قضاوت کردهاند و مىخواهند که ما خوشبینانه به پایان تاریخ بنگریم. وقتى از اقتدار انفعالى و فراگیر انسان بر خاک سخن مىرود، در حقیقت، نغمه شوم حکومت و سیطره خاک بر انسان سروده شده است. آنچه شیعه مىگوید نه بدبینى است، نه خوشبینى و نه واقعبینى; چرا که این گونه نگریستنها همه در حیطه انفعال و خضوع در برابر خاک معنى دارد. قول شیعه بر اساس حقبینى است; یعنى اگر نبود تشعشع حکمت ایمانى و اگر نبود نظرکردن در پرتو انوار الهى – که به ما جهانى دیگر را نشان مىدهد و با ما سخن از عوالم غیب مىگوید که رهرو غرب از آن بیگانه است و ما را دعوت به ماندن در دخمه دنیاى مشهود مىکند – هر کس تمایل داشت که مسحور و مجذوب دستاوردهاى پرجذبه بشر شود، به سمت تمتع، التذاذ، کامجویى و خوشبختى رود، فارغ از هر دغدغه فکرى به ستایش و تعظیممحصولات علمى برخیزد و تفکر و ایمان را در معبد شرایع علمى و سیاسى رنگارنگ قربانى کند. سادهترین و هموارترین راه، راه غرب است. همه چیز مهیاست، و همه دواعى و سوائق، ما را بدانسو مىخواند و سوق مىدهد. گامزدن در این راه، رفتن در جهت جریان آب است، هیچ نگرانى و اندیشهاى نمىطلبد، آوازه و شهرتش جهانگیر، و انقیاد و تسلیم در برابر او باب روز است و مطلوب و مورد پسند اکثر مردم. راه غرب راه توغل در تکثیر و فرورفتن مدام در کثرات است. پشتکردن به نور و دورشدن از آن، اقتدا به کثرت سایههاست و مؤدى به اصالت دادن به کثرات اشباح و اظلال، و اعراض از وحدت را در پى دارد. کسى که در این راه قدم برمىدارد، از آنجا که چشمى کثرتبین دارد، حل تمام مسائل و مشکلات را تنها در میانه کثرات مىجوید و در واقع تمام کوشش او مصروف تکثیر و تقطیع عالم و تکهتکه کردن حقیقت است. قرن بیستمىها در هیاهوى کثرت فرو رفته و قادر نیستند کثرت را با وحدت جمع کنند و در زیر لایههاى کثرات جارى، بستر واحد این جریان را ببینند، تا آنجا که تبدیل به انسانهاى یکچشمى شدهاند و چشم دیگر خود را از کف دادهاند; چشم راست را. از نشانههاى آخرالزمان ظهور دجال است; دجالى که چشم راستش ممسوح است و از میان رفته و چشم چپ او بر پیشانىاش جاى دارد.
راه شرق اما راه قرن پانزدهم است. تقویم راستین مشرقیان که سطر سطر صحیفه حیات، فرهنگ، تفکر، اخلاق، عشق و ایمان راهیان مشرق با آن رقم خورده، تقویم هجرى قمرى است. این تقویم، تقویم کسانى است که آگاهانه در شب تاریک و مظلم، و یلداى بلند حیات بشرى مىزیند و در غیاب خورشید حق، دل با اشراق و بازتاب آن، خوش مىدارند; با قمر. این راه، راهى است ناهموار و پرسنگلاخ که رهرو در هیچ قدمش از سنگاندازى شیاطین در امان نیست و پیمودنش بىعنایتحق، مقدور، نه. همتى مردانه مىطلبد، سینهاى به پهناى آسمان، قلبى گشوده به آفاق هستى، شوقى پرکشیده تاستیغ غیب، عزمى استوار، و عشق و صبورى و ایمانى که بتوان هر بلایى را در این راه تحمل کرد. قرن پانزدهمىها مستضعفان زمیناند و وارثان لمعات آفتاب حق . آنان – گرچه در نظر قرن بیستمىها بىفرهنگ، بىتاریخ، بىهویت، و اهل واپسماندگىاند اما – در حقیقت پیشروان راه نجات انساناند و اگر قدر و قیمتخود را بدانند، مرعوب یا مفتون شکوه و رعنایى مغربیان نشوند، والاییهاى خویش را بیابند و به خویشتن بازگردند، براى امروز سرگشته و فرداى سردرگم راهیان راه غرب، باید فرهنگ، ادب، اخلاق، تفکر، عشق و ایمان به ارمغان ببرند.
راه شرق، راه انتظار است; رهرو این راه همواره منتظر است و چشم به راه خورشید. مىداند که در غیاب خورشید زندگى مىکند; و در عین حال مىداند که حتى در این شب ظلمانى اگر خورشید نمىبود او نمىتوانست تنفس کند. خورشید غایب است نه معدوم; و این را کسى در مىیابد که شبها سر به آسمان بردارد و بازتاب آن را نظاره کند. انتظار یعنى آگاهى از جایگاه وجودى انسان – میان خاک و خدا – و عمل متناسب با آن در عصر غیبت. انتظار، نماز وجودى عصر غیبت است. انتظار، تجلى ایمان و تقواست. انتظار یعنى انفتاح و انسداد; انفتاح در برابر غیب که نتیجهاش تذکر، تفکر و یاد آفتاب است; و انسداد در برابر تمام امور و عواملى که مىکوشند تا ما همواره شبزدگان شبستان تاریخ بمانیم، تاریکى و ظلمتحاکم بر غیاب خورشید را باور کنیم و ماه و ستاره را ندیده انگاریم. انتظار یعنى پرکردن جام نگاه از خم عشق و اشتیاق، و قبول و انفعال در برابر حق، و فاعلیت و حاکمیتبر هر آنجه دون مرتبه انسان است. انتظار اوج عصیان و سرکشى عقل اقبال در مقابل دنیاى محدود متناهى و حقیر علم و ادراک بشرى، و مقتضیات زمان و زمانه است. انتظار، دلسپردن به امام زمان و دل بریدن از ماموم زمان است.
راه شرق، راه آزادى تاریخ است. آزادى انسان تنها با پشتوانه ایمان به غیب تحقق مىیابد و آنجا که متکاى ایمان به غیب نباشد و آدمى فقط در گستره علم و اطلاع خود زندگى کند، هر گونه سخن از آزادى فریب و سرابى بیش نیست. از این رو حریت و آزادى حقیقى انسان تنها در راه شرق مىتواند متحقق شود و در آن راه است که او از هر قید و بندى رها مىگردد الا عبودیتحق. به تبع آزادى انسان در راه شرق و در انتظار حقیقت، تاریخ نیز از غل و زنجیر جبر و اضطرار آزاد مىشود. در این ساحت است که گذشته نیز همانند آینده مفتوح و باز است. ایمان به غیب و انتظار عصر غیبت همچون نفخ صورى در گذشته مرده و بیجان مىدمد. گذشته جان مىگیرد، زنده مىشود، معنى مىیابد، از گور نمناک و تاریک جبر عقل ادبار و زمان فانى و گذرا برمىخیزد، با ابدیت و لازمان پیوند مىخورد و رجعت مىکند و باز مىگردد. در حوزه عقل اقبال، گذشتهاى مطلقا بسته و مسدود وجود ندارد. در دامنههاى عقل اقبال، حتى گذشتههاى دور را مىتوان آبیارى کرد تا جوانه زند، رشد کند و به برگ و بار نشیند.
همین جا بحثسنت و تجدد قابل طرح است. در برخى از اذهان ممکن است چنین نشسته باشد که سنتیعنى هر آنچه مشمول مرور زمان قرار گرفته است. چیزى که در چرخه زمان و بر اثر تحول دوران پدید مىآید، نباید بر آن نام سنت نهاد هرچند قرنها از تولدش بگذرد. سنت چیزى است که از جریان تجدد و تصرف بیرون است. آنچه در زمان پدید آمده و متعلق علم و ادراک بشرى بوده به مرور زمان، پیر، کهنسال و فرتوت مىشود و هیچگاه قابل بازگشت نیست و نمىتوان آن را تکرار کرد. وقتى سخن از بازگشتبه سنتبه میان مىآید هرگز نباید به معناى بازگشتبه برههاى از زمان گذشته و مقتضیات آن باشد. بازگشتبه سنتیعنى بازگشتبه آن چیزى که با ابدیت انسان، و حیث نامتناهىاش – که متجلى در پیام پیامآوران است – مرتبط و پیوسته است تا بتوان او را از قید و سلسله امور دایم التجدد و متصرم نجات بخشد; و تا بتوان او را به بدایتها هدایت کرد و بدین معنى، سنت تحول و تبدل ندارد.
اگر قرار باشد کسى به سنتهاى زمانى بازگردد، در این صورت همه سنتهاى گذشته در «گذشته بودن» مساوىاند و ترجیح یکى از آنها، ترجیح بلامرجح است. وقتى صحبت از قرن پانزدهم به میان مىآید، یعنى قرنى که هرکس در آن زندگى مىکند و نفس مىکشد وابسته به سنتى استبرخاسته از یک مبدا ابدى و لایتغیر. خود این مبدا گرچه به لحاظ ظاهرى و به موازات رشد، شکوفایى و تحولات عقلانى بشر، ادامه و استمرار یک سنتبىبدیل است که از آغاز هبوط آدم شروع شده، لذا خود این مبدا نیز داراى مبادى است، اما در باطن، مبدا این سنت – یعنى سنت قرن پانزدهمى – مبداالمبادى است; یعنى وقتى گل آدم را مىسرشتند، آب این گل را از آن سرچشمه برداشتند. پیامبرى پیامبر خاتم پیش از آدمیت آدم بود. بنابراین سنت قرن پانزدهم سنت وجودى انسان، یعنى استمرار سنتى است که همه پیامبران، صالحان، متفکران، حکیمان و شاعران آزاده در طول تاریخ به آن سنت تعلق دارند. اینان در حقیقت ابیات قصیده بلند عشق، ایمان و آزادىاند که همیشه از ناحیه مقتدران و خودکامگان تاریخ ادبار مورد ستم و جفا بودهاند. با تمام تحولات و تطورات و دگرگونیهایى که در طول تاریخ عقل ادبار به وقوع پیوسته و با آنکه چهرههاى ادبار، داراى اشکال و اطوار متعدد، متنوع و بىشمار بودهاند، سیماى برجستگان اهل ایمان و منادیان اقبال به حق همواره یکسان و لایتغیر بوده و یک سخن بیش نداشتهاند. اینان همواره غریب، تنها، آواره و مظلوم بودهاند. معشوق و محبوب اهل ایمان، و مقصد و مراد از همه منظومههاى عاشقانه و تمام تغزلات و مغازلات هم اینانند. اینان غرباى تاریخاند و مجنون براى غربت آنها گریه مىکند.
این خط غربت تاریخى از آغاز هبوط آدم تا امروز، یعنى تا قرن پانزدهم ادامه دارد; و تا زمان و زمانیات، و عقلانیت و تاریخیتبر سرنوشتبشر حکومت مىکند، غرباى تاریخ در غیبتاند.
اوج غربتحقیقت، امام زمان است که نه تنها در میان مامومان زمان و منکران، بل در میانه معتقدان به او نیز غریب است. امروز حقیقت در نهایت غربت و تنها به سر مىبرد. آنگاه که امام زمان، یعنى کسى که نه تابع و خادم زمان بل متبوع و مخدوم زمان است، ظهور کند، زمام زمان را در دست مىگیرد و این بىپناه مهارگسیخته ملتهب را از شتاب و جنون نجات مىدهد، تا آرام و قرار یابد. وقتى زمان بیقرار، قرار یافت و دست در دستان امام خویش نهاد، تمام غرباى تاریخ – همه پیامبران، امامان، صالحان و ابرار – رجعتخواهند کرد و معناى نهفته و مستور تاریخ آشکار و عیان خواهد شد.
اینک آنکه خود را از قبله عشاق مىداند و دریافته است که از این جمع، مهجور و دور مانده، باید به بوى قبله این قبیله بنالد و به سوى آن نماز گزارد.
چو از قبیله عشاق ماندهاى مهجور دلا تو مرغ فغانى، به بوى قبله بنال
والحمد لله اولا و آخراوالسلام على خلیفه الله فى ارضه حجه بن الحسن العسکرى علیهما السلام.