کمتر نوجوان و جوان و حتّی کودکی دبستانی را میتوان سراغ گرفت که حدّاقل یک بار داستان قوم نوح و کشتی نجات بخش آن حضرت را نشنیده باشد. بزرگترها که جای خود دارد. به قول معروف کلّ ماجرا را فوت آبند. نقل شده است که بالای نهصد سال حضرت نوح نبی(ع) عمر کرد و نسل در نسل قوم لجوج و یک دنده خود را انذار کرد و به راه رستگاری خواند دستِ آخر هم طوفان عظیم جمله کافر نعمتان ناسپاس را به آنجا برد که همگی میدانید. آخریها کار به آنجا کشیده بود که قوم، برای نشنیدن پیام و دعوت رسول خدا دست در گوشها میکردند و از اطرافش میگریختند.
قرآن در سوره نوح از زبان حضرت میفرماید:
«و من هر زمان آنها را دعوت کردم که ایمان بیاورند و تو آنها را بیامرزی انگشتان خویش را در گوشها قرار داد، و لباسهایشان را (بر خود پیچیده) در مخالفت اصرار ورزیدند و شدیداً کبر ورزیدند. سپس من آنها را آشکارا دعوت کردم و پنهان آنها را به سوی تو خواندم و به آنها گفتم از پروردگار خویش آمرزش طلبید که او بسیار آمرزنده است. تا بارانهای پربرکت آسمانها را پی درپی بر شما ببارد و شما را با اموال و فرزندانتان فراوان امداد کند و باغهای سرسبز و نهرهای جاری را در اختیارتان قرار دهد. چرا شما برای خدا عظمت قائل نیستید… »
امیدوارم خواننده محترم گمان نکند بنده هم برای خودم رسالتی قائل شده و خوابنما شدهام و میخواهم بساط مرید و مراد بازی راه بیاندازم. سخن دیگری دارم که اگر صبوری کنید، عرض خواهم کرد.
حضرت نوح نبی(ع) مردم را یادآور نعمتهای الهی میشد و اینکه گناه میتواند مانع از ادامه فیض الهی شود. از همین رو، طلب توبه را برای آنها باعثی برای افزایش و ماندگاری نعمتها همچون ریزش باران و سرسبزی باغات و فراوانی اموال میشناخت.
امّا کو گوش شنوا، آنها عناد میورزیدند و برای نشنیدن، دست در گوشهایشان میکردند و جامهها گرد خویش پیچیده و از حضرت نوح کناره میگرفتند. از اینجا؛ شد آنچه نباید میشد.
نوح، آزرده و دل شکسته از سرکشی قوم، دست به دعا برداشت که: پروردگارا این قوم با پند و سخن من هدایت نمیشوند و جز این مردم اندک، کسی از من اطاعت نخواهد کرد. خداوندگارا! اینان نه گوش میدهند و نه از اخبار گذشته بیدار میشوند. خواب غفلت، جسم و جانشان را ربوده است. عذابی بفرست که اینان شایسته عذابند و جز عذاب تو راهی برای بیداریشان نیست.
خداوند نیز نوح را وعده داد تا عذابی بفرستد که ستمکاران را نابود گرداند و شاید سایرین به خود آیند و عبرت گیرند.
آیات کتابالله، قصّه و حکایت و داستان نمیگوید، کتاب ذکر، در قالب حکایت شنونده را «متذکّر» میشود. یادآوری میکند، تذکّر قرآنی، تذکّر جاری بودن «سنّتها» و قوانین ثابت در پهنه هستی و بیان جمله مناسبات و معاملات و ساحات حیات آشکار و نهان است. به همین دلیل، بارها از عبارت «عبرهً لِاولی الالباب» یعنی عبرت برای صاحبان خرد اشاره شده است. صاحب خرد و فرزانگی آنانند که متذکّر شده و عبرت گرفتهاند، آنها که دریافتند چه بخواهند و چه نخواهند این سنّتها و قوانین در هستی، کار خود را میکنند. مثل وقتی که ظرف آب بر روی اجاق گاز بگذارید. تداوم حرارت چه بخواهی و چه نخواهی کارگر افتاده و آب درون ظرف را به جوشش میآورد.
آنها گمان میکردند صدای دعوت حضرت نوح را نشنوند، رو ترش کنند، عناد بورزند، آسودهخاطر و راحت به زندگی ادامه خواهند داد؛ در حالی که هر لحظه به نقطه غلیان و جوشش یا همان وارد آمدن حکم و قضای الهی که همان قهر و غضب و عذاب آسمانی باشد، نزدیک و نزدیکتر میشدند.
آنگاه که وقتش رسید، عجز و لابه و فریاد: «یا ویلنا انّا کنّا ظالمین» چارهساز نیست.
«قوم نوح» واسپس عنادورزی، در سراشیبی تندی افتاده بود که «خود اقتضای هلاکت» میکرد. انگشت فرو بردن در گوش برای نشنیدن انذار و تذکار حضرت، به سبب همین اقتضاء بود. گوئیا در فضای برزخی ویژهای وارد شده بودند که راه برگشت بر آنها بسته شده بود. خودشان راه برگشت را بسته بودند و در این فضای مابین فلاح و رستگاری یا نگونساری و فلاکت، جسم و جانشان نیز مهیای پذیرفتن تازیانه عذاب و همراهی با سنّتی بود که به صرافتطبع جملگی دریافته بودند در حال وقوع است.
اقتضای هلاکت، در خود نوعی آمادگی برای اجرای قضا و حکم آسمانی بود که کسی نمیتوانست مانع آن شود. آنها به تدریج، در تقدیر معیّنی وارد شده بودند که در خود و با خود این حکم و قضا را داشت.
همه تلاش نوح نبی(ع) مصروف تغییر تقدیر قوم میشد. خودشان این تقدیر را رقم میزدند و حضرت به دلیل دارای بودن مقام نبوّت، از نهایت عمل قوم و فرود حکم و قضای الهی (عذاب) واسپس سیر در مدار و تقدیر خود ساخته آگاه بودند و تذکّر مداوم برای بر حذر داشتن آنها بود.
«عبره» هم که اهل حکمت بیان میکنند، به همین واسطه است. هر کس و هر قوم، آنگاه که در مداری معیّن سیر کرد که در سیر تکوینی به اجرای حکم عذاب میانجامد، چه بخواهد و چه نخواهد آن را به تجربه خواهد نشست؛ حتّی اگر به دلیل نابخردی از سرانجام آن بیاطّلاع باشد.
تذکّر و بیدارباش پیامبران از طریق بیان سرانجام اقوام، ناظر بر دیدار حکم و قضای الهی پیشاپیش است. آن هم در آینه ماجرای رفته بر اقوام پیشین. سنّتهای الهی ثابت و تغییر ناپذیرند؛ چه درباره قوم عاد و ثمود باشد و چه قوم لوط و نوح، موضوع تکرار تاریخ، موضوع محتوم بودن وقوع و عمل سنّتهاست که در ساحات مختلف در ظرف و تقدیر معیّنی واقع میشوند.
امیدوارم وقتی گفته میشود قوم نوح اقتضای هلاکت میکردند گمان نشود که جبری و زوری در کار بوده است. آنها به رشتهای چنگ زده و در جادّهای وارد شده بودند که در انتهای آن نگونبختی و هلاکت انتظارشان را میکشید. گویی که مایل نبودند سخنی مخالف آنچه که در آن سیر میکردند بشنوند. تعریف شگفتی صادق آل محمّد(ص) از سعادت و شقاوت دادند که شنیدنی است. میفرمایند: «السّعاده سببُ خیرٍ…»
سعادت و خوشبختی، رشته خیری است که خوشبخت به آن چنگ زده است، پس او را به سوی نجات میکشاند و بدبختی و شقاوت، رشته خواری است که بدبخت به آن میآویزد و او را به هلاکت میکشاند و همه اینها به علم خداوند تعالی است.
روزی برای جوانی گفتم: آدمی هر چه را تکرار کند، بدان عادت میکند. بدان معتاد میشود و هر آنچه که بدان معتاد شد، تبدیل به اخلاق او میشود و هر چه بدل به اخلاق شد، سرنوشت او را معلوم میسازد.
وقتی آدمیبه چیزی معتاد شد، چنان بدان وابسته میشود که نمیتواند از آن کناره بگیرد، تبدیل به اخلاق ثانوی او میشود. در واقع، عمل تکرار شده و خوی حاصل آمده ملکه او میشود. سرانجام او را هم همین معلوم میکند.
میگویند آدمی همان گونه که زندگی میکند میمیرد و به همان گونه که مرد، محشور میشود.
دنیا و قبر و قیامت در طول همند، علائم قبر همان برزخ است. برزخ محلّ ظهور همه آنچه که بدان خو کرده بودیم و ملکه ما شده بود، هست. در واقع آدمی در همین دنیا، برزخ خود را میسازد، به قیامت خود شکل میدهد و سرانجام خویش را میسازد خواه سعادت باشد و خواه شقاوت.
سعادت و شقاوت، به منزله ظهور و تجسّم کمالات اخلاقی یا رذایل در وجود آدمی است. ظهور و تجلّی صفات، همان ملکه شدن صفات پسندیده یا نکوهیده است.
وقتی آدمیبا کمالاتی یا مفاسدی نسبت پیدا کرد، از جنس همانها میشود. اگر کسی چشمیباز داشته باشد، با نگاه در سیمای مردم، به جای آن که آنان را در ترکیب و صورت انسانی ببیند، در هیئت و رنگ و بوی کمالات اخلاقی یا رذایل اخلاقی میبیند. حتّی رنگ و بوی آنها را به خود میگیرد.
از آیات متشابهی همچون این آیه که میفرماید:
«وجعلنا من الماء کلّ شیء حی؛
ما قرار دادیم زندگانی و حیات هر چیزی را از آب.»
ممکن است برداشتهای مختلفی ارائه شود و پردههایی از حقیقت آن برداشته شود، تعبیر شاعرانهای هم میشود ارائه کرد، منشأ هستی از آب است یا به عبارتی هستی بر حقیقت آب استوار شده است. هر چه با آب نسبت برقرار کند با حیات و سرزندگی نسبت پیدا میکند و هر چه و هر که از آب ببرد، میمیرد. کویر خشک و لمیزرع میشود.
دریا همه آب است، همه زایش و ابر و بارندگی هم از آب دریاست، در ظاهر دریا هم میبینیم که آلودگی و مردار را تاب نمیآورد. اقتضای آب پاکی و پاککنندگی است. از همین رو ضدّ کثافت است و آن را از خود میداند. تا ماهی صاحب حیات است، در آب شنا میکند، همین که تبدیل به مردار شد، طبق سنّت و قاعده ثابت دریا، به بیرون پرتاب میشود.
حیات حقیقی چه در دنیا و چه در برزخ و قیامت، تجربه آب است. مثل آب شدن است. پاک شدن و پاک کننده شدن است. سعادت را امام(ع) تجربه خیر و سیر به سوی نجات فرمودند؛ یعنی رستن از هلاکت و مردار شدن؛ یعنی غوطهور شدن در آب و شنا در دریا همان سعادت و خیر است. «هستی بر پایه خیر بنا شده است»، شرّ و پلیدی در خالق هستی راه ندارد. او خیر محض است. به همان سان که آب نجاسات را میزداید و پاک کننده است، نسبت یافتن با حضرت حق و دین یعنی تجربه کمالات اخلاقی، انسان را همچون آب تطهیر میکند. در رسالهها، اسلام آوردن را پاک کننده میشناسند. مثل همان آب. منتهی، آب ظاهری کثافات ظاهری را میبرد و جسم را تطهیر میکند و آب حقیقی که دیانتورزی است، کثافات باطنی را میزداید. کفر و شرک و نفاق کثافات باطنیاند که تنها با آب مطهّر دین و دینداری از انسان دور میشوند. به شرط آنکه قاعده حفظ شود.
وجود مطلق و بیپایان خداوند خیر محض است و او سرچشمه تمامی خیرات و برکات است.
از او که کمال محض است، جز خیر صادر نمیشود.
جان آدمی هم نسبت به همین خیر محض دارد. مگر نفرمود: «و نفخت فیه من روحی»، انسان حامل این روح است. از این رو، جان انسان، طلب خیر و کمال میکند. خیر خیر نمیخواهد و نمیطلبد، انسان هم تا زمانی که فطرتش دست کاری نشده باشد، مثل دریا، در پاکی سیر میکند و کثافات را از خود میراند. انسان، به هیچ روی شیفته کمبود و نقص نیست. انسان را میتوان «موجود جویای کمال» تعریف کرد. قصه آمد و شد انسان در زمین، قصه زندگی و مرگ او، قصد جویندگی کمال است. کمال زیبایی، کمال قدرت، کمال سلامتی، کمال علم و …. را میطلبد. عشق ورزیدن آدمی هم، عشق ورزیدن به کمالات است و نفرتش هم نفرت ورزیدن درباره نقص و عیب و زشتی و پستی است. از این رو عرض کردم مثل دریاست. مثل آب و جویای آب است.
چه کسی را دیدهاید که به موجودی ناقص و عاری از کمال و جمال عشق بورزد؟
بر سر همان قصّه قوم نوح برویم. آنان از سویی معتاد به شر و عدم و کثافت و بتپرستی شده بودند که ضدّ کمال و کمالجویی است و از طرفی از سوی حضرت نوح دعوتی را میشنیدند که همنوا با جان طبیعی و فطرت انسان در شرایط طبیعی داشت.
دست در گوش میکردند تا نشنوند. آنان در اثر ابتلا به بیماری مزمن کفر و شرک دیگر میل و طلب غذای پاک را از دست داده بودند. مثل بیماری که عسل هم به کامش تلخ میآید.
کلام نوح نبی(ع) چون عسل مصفّا بود؛ امّا آنان دیگر در بیماری مزمن خود، عسل را تلخ میفهمیدند، تاب نمیآوردند، مرگ و نیستی را طلب میکردند. هلاکت از جنس همان رذایل پست، از جنس شرک و نفاق، از جنس همان چیزی بود که ملکه قوم نوح شده بود، از این رو بود که عرض کردم، قوم نوح اقتضای هلاکت میکردند.
این هلاکت به منزله تجربه مرگ و بازگشت به سوی خداوند که خیر محض است نیست. از جنس فناء فیالله در نزد اهل معرفت و سیر و سلوک عرفانی نیست؛ بلکه پیوستن به عدم است. پیوستن به نیستی است؛ وگرنه رحلت و شهادت و فناء فیالله، عین زندگی جاوید است، مثل وقتی که قطرهای به دریا میپیوندد، از جنس دریا میشود و ماندگاری دائمی مییابد. اگر به دریا نپیوندد در اثر گرما بخار شده و از بین میرود.
آنکه در دنیا جمله نسبتش به شرّ و رذالت است، در عوالم برزخی و قیامتی هم ضرورتاً به سوی جهنّم میرود که جمله شرّ محض است. به عکس بهشت که خیر محض است.
در وجهی دیگر، به تأیید آیات قرآن، جماعتی که روی به بیاعتنایی به فرامین الهی و تکذیب حقیقت این آیات و احکام میآورند، مبتلای به «استدراج» میشوند، میفرماید:
«وَالَّذِینَ کَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُم مِّنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُونَ؛
و آنها که آیات را تکذیب کردند، به تدریج ما از جایی که نمیدانند گرفتار مجازاتشان خواهیم کرد.»
«استدراج» سیر پلکانی، قدم به قدم و تدریجی به سوی عذاب الهی است. این مجازات به یک باره اتّفاق نمیافتد، بنده مرحله به مرحله پیش میرود تا به ژرفای بلا و مجازات گرفتار میآید.
خداوند کریم، برای متنبّه شدن و متذکّر شدن و بیداری، از روی شفقت به بندهاش مهلت میدهد و پس از آن گلوگاهش را میگیرد؛ چنانکه بنده نمیداند به قول عوام از کجا خورده است.
«وَ أُمْلِی لَهُمْ إِنَّ کَیْدِی مَتِینٌ؛
به آنها مهلت میدهیم تا مجازاتشان دردناکتر باشد.
معمولاً وقتی درهای نعمت گشاده شد، شلوارها دو تا شد، بستگی و فقر و نداری مرتفع شد و آب و نان سفره رنگین و فراوان، این انسان، در غفلت تمام، امر بر دو مشتبه شده، کفران نعمت پیشه میسازد، بنای بدعهدی و سست عهدی میگذارد، طغیانگری پیشه میکند و پلهپله پیش میرود. اگر در میان راه متنبّه شد و به بیداری رسید که همین نعمت عامل رهایی و رستگاریاش میشود؛ ورنه به استدراج مبتلا شد و سیر به سوی عذاب را طی میکند.
سنّتها و قوانین خداوند که در هستی منتشر است، بیشمار است. استدراج هم از سنّتهای اوست، در واقع چیزی مثل همان جوش آمدن آب در یکصد درجه حرارت، اگر شعله آتش برطرف شد، آب سرد میماند؛ ورنه آرام آرام آب گرم شده و به ناگاه در نقطهای به غلیان میآید.
غلیان صبر و مهلت الهی و وقوع عذاب، سنّتی ثابت است که همه اقوام و اشخاص در صورتی که در مسیر آن قرار بگیرند، بدان مبتلا میشوند.
اشخاص و اقوامیکه درهای نعمت بر آنها باز شده و نعمت بعد نعمت و گشایش بعد از گشایش برایشان حاصل میشود و آب در جویشان راه میافتد و نان بر سفرهشان فزونی میگیرد، باید بترسند.
امام صادق(ع) استدراج را چنین معنی فرمودند:
بنده چون گناه کند، به او مهلت داده شود و هنگام گناه، نعمت او تجدید شود و او را از استغفار باز دارد و او نعمتگیر شود، از راهی که نمیداند.
و در سخنی دیگر میفرماید:
«خداوند وقتی بخواهد به بندهاش خیری برساند، آنگاه که بندهاش گناهی میکند، به دنبال گناهش، به بلا و ناملایمی دچارش میسازد تا استغفار را به یادش بیاندازد و وقتی بخواهد به بندهاش شرّی برساند، وقتی بندهاش گناهی کرد، به دنبال گناهش به او نعمتی میرساند تا بدین وسیله استغفار از یادش برود و او همچنان به گناهکاری خود ادامه دهد و این سخن خداست که میفرماید: «سَنَسْتَدْرِجُهُم مِّنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُونَ؛ و این استدراج به نعمت دادن در وقت معصیت است.»
جای خردهگیری نیست، از صبح علیالطّلوع تا شب، از در و دیوار برای ما شاهد و مثالی برای بیداری و هشدار میبارد. برای آنکه به غفلت مبتلا شده، هر حادثه و مشاهده هر بلا دیدهای در کنار انذارها و نصایح صاحبان خرد و وعظ، تذکّری است برای برون رفت از غفلت، برای به یاد آوردن صاحب اصلی نعمت، برای عرض سپاس و ادب به محضر حضرت حق و برای تواضع و افتادگی. امّا وقتی این عاقل مختار چشم و گوش خود را بسته و متذکّر آیات و نعمات نمیشود، مغرور و متکبّر بر زمین مشی میکند و بر بندگان خدا و مؤمنان میخندد، استعداد و استحقاق لطف را از دست داده، در عوض در مدار و مسیری قرار میگیرد که لطف از او برداشته میشود و مبتلای عذاب میگردد. این همان سنّتی است که عرض کردم.
چه بسیارند صاحبان جاه و نام و نان و شکوه که مردم به حال آنان رشک میبرند؛ در حالی که در شیب تند استدراج به سوی بلا و عذاب سیر میکنند. وقت فرود عذاب کسی حسرت آنها را میخورد؟
خداوند در سوره انعام، آیه ۴۴ میفرماید:
«فَلَمَّا نَسُواْ مَا ذُکِّرُواْ …؛
هنگامیکه فراموش کردند آنچه به آن تذکّر داده شدهاند، درهای همه چیز را به روی آنها گشودیم».
ابتلای صاحبان ثروت و مکنت و قدرت به فسق و فجور و ترک تکلیف، ابتلا به عذاب ناگزیر و حتمی است که فرو خواهد آمد. مهلت داده شده تنها بر کمیّت و کیفیّت عذاب آنها میافزاید.
ـ آنان، مردمانی را که به حق و حقیقت فرا میخوانند، به تمسخر میگیرند و هر چه بیشتر در دام استدراج و رفاه و آسایش قرار میگیرند، بیشتر دیگران را که اهل حق و حقیقت هستند، به تمسّخر میگیرند. آنها انسانهاییاند که تمسخر حق و اهل حق، برایشان امری عادّی است و هر گونه حقّی را به استهزاء میگیرند.
ـ هر چه بیشتر در دام استدراج میافتند، بیشتر به تمسخر دیگران میپردازند و پا را چنان فراتر از محدودهها که حتّی پیامبران را به سادگی مسخره و استهزاء میکنند، چه برسد به انسانهای معمولی و عادّی از مؤمنان.
ـ اهل استدراج نه تنها گرفتار گمراهی و ضلالت هستند.
ـ بلکه گناه و جرم و تجاوز از قانونهای شرعی و عرضی برای ایشان امری عادّی است و به چیزی از قوانین پایبند نیستند و میکوشند با دور زدن یا زیر پا گذاشتن قوانین به رفاه و آسایش بیشتر دست یابند.»
بنابراین بیهیچ محدودیتی به ظلم و ستم در حقّ دیگران پرداخته و اموال و منابع آنان را به غارت میبرند.
از پیامبر اکرم(ص) نقل شده است که فرمود:
«خداوند وحی فرستاد به داوود که: ای داوود در هر حال از من بترس.»
و از هر حالی بیشتر آن موقعی بترس که نعمتهایم از هر دری به سویت سرازیر میشود. مبادا کاری کنی که به زمینت بزنم و دیگر به نظر رحمت به سویت نظر نکنم.
شاید این روایات و آیات پاسخی برای سؤال برخی عزیزان باشد که در وقت تماشای کشوری و جماعتی غرق در گناه و غرقه ثروت و مکنت رو به آسمان لب به شکوه میگشایند یا تا سختی و شکستی برایشان پیش میآید، فریاد بر میآورند که: هر چه سنگ است برای پای لنگ است یا هر چه ثواب کنی کباب میشوی. بگذریم.
از برخی نکات لطیف، امّا پنهان و پوشیدهای میگفتم که آرام و بیصدا مثل موریانه بنیاد اخلاقی جوامع را تباه کرده و آنها را مستعدّ هلاکت میسازد.
غل دادن، لغزاندن و دور کردن از خود، صورتی از فرافکنی است؛ امّا از فرافکنی ظریفتر است. صورت بیجدال و هیاهوی فرافکنی است که معمولاً در جوامع مذهبی به نحو شگفتی خود را مینماید. در این چنین جوامعی، دانسته و ندانسته همه ناصح مردم میشوند، بیآنکه برای لحظهای نصیحت و تذکّر و بیدار باش را متوجّه خود بدانند.
در عصر مدرن ما، عارف و عامی نصیحتگرند، خواننده و نوازنده، مجری رادیو و تلویزیون، پدر و مادر، کوچک و بزرگ، همه و همه از صبح تا شب مردم را نصیحت میکنند و به راه رستگاری میخوانند، بیآنکه درصد اندکی از آن همه را متوجّه خود بشناسند یا آنکه خود مؤدّب به آن باشند.
عادت کردهایم اوّلین جمله زیبای نصیحتگرانه را برای یکدیگر اساماس میکنیم. در هر فرصتی و هر کجا لب به نصیحت میگشاییم و از هر بلندگو و تریبون خلق روزگار را در معرض تندباد جملات اخلاقی قرار میدهیم و خود به قول حافظ:
چون به خلوت میرویم آن کار دیگر میکنیم.
از اینجا و به تدریج در اثر دیدار واعظان وعظ ناشنیده و نصیحتگران پند نانیوش، به نوعی مردم در برابر نصیحت و نصیحتکنندگان به درجهای از مصونیّت و نفوذناپذیری کلام ناصح مبتلا میشوند. منظورم از «غِل دادن» و غلطاندن کلام به سوی دیگران همین بود. به مرغابی خوش پر و بالی شباهت پیدا میکنیم که در دل دریا هم فرو رود، قطرهای آب بر پر و بالش نمیماند.
در عجب نمیمانید از این همه سر و صدا و غوغای ناصحان و نفوذ ناپذیری کلام در قلب دیگران این الفاظ و کلمات نیستند که کارگر میافتند، کلمات والفاظ به ظرفی میمانند که مایهای را به کام دیگری مینشاند. به قولی از کوزه همان برون تراود که دروست. وقتی جان ناصح تهی از حقیقت نصیحت و ذکر باشد، در وقت متذکّر شدن جمله سیاهی درون خود را به شنونده منتقل میکند و نه نور نصیحت را. چه بسیار نصیحت کنندگانی که به قول حافظ شیرازی، از نصیحت دامی فراهم آورده باشند تا مرغی به چنگ آورد و بهرهاش را ببرند.
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده است به هر مجلس وعظی دامی
تکرار و تمرین خطا و عصیان، در سیری پیش رونده همچون سرطان، همه قابلیّت حیات و زندگی پاک را از بین میبرد و زمینههای بروز نااهلی را در من و در ما فراهم میآورد.
در و دیوار شهر را میتوان با هزاران تابلوی رنگینی نصیحتگرانه زیور بست و هزاران نصیحتکننده را از بامدادان تا شامگاهان واداشت تا مردم را نصیحت کنند و به صلاح بخوانند؛ لیکن اگر مردم با صد نشانه انگشت اشارت دراز کنند و ناصح را و خطاب خود ساخته و بگویند: برو معالجه خود کن ای نصیحتگو! هیچ روایتی و نصیحتی در گوش جان شنونده کارگر نمیافتد.
عامل بودن ناصح و قابل بودن شنونده، دو اصل مهم در تأثیرگذاریاند؛ ورنه باید گفت: نصیحت همه عالم به گوش من بادست.
قابلیّت شنیدن که از دست برود و نوعی نااهلی اتفاق میافتد که به قول سعدی باعث جای نگرفتن و از کارکرد افتادن پند و وعظ میشود. میفرماید: تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.
البتّه علمای علم و تربیت و روانشناس مدرن این سخن را بر نمیتابند.
در میان خلق روزگار، عوامل بسیاری است که به بروز و ظهور نااهلی دامن میزند و قابلیّت را از انسانها میرباید.
در ماجراهای بهلول لطایفی نقل شده که شنیدنی است. از جمله:
روزی جنید بغدادی با مریدان خود به قصد سفر از «بغداد» بیرون رفت. در بین راه از بهلول سراغ گرفت، گفتند:
مردی دیوانه است.
گفت: نشانی او را به من بدهید که با او سخن دارم. بهلول را در صحرایی یافتند. جنید پیش رفت و سلام کرد. بهلول پرسید: کیستی؟
پاسخ داد: شیخ جنبد بغدادی.
بهلول گفت: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟
گفت: آری!
بهلول پرسید: وقتی گرسنه شدی و میخواهی طعام بخوری چه میکنی؟
شیخ گفت:
اوّل بسمالله میگویم، سپس از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم. آهسته میجوم. به لقمه دیگران نظر نمیکنم، در وقت خوردن بدون یاد خدا نیستم و با هر لقمه که میخورم حمد خدا را میگویم و در اوّل و آخر غذا دستهایم را میشویم.
بهلول روی گرداند و گفت:
تو پیرو و مرشد مردمی و طعام خوردن نمیدانی؟
سپس به راه افتاد و رفت.
مریدان گفتند: یا شیخ او دیوانه است!
گفت:
حرف راست و درست را از دیوانگان باید شنید و به دنبال بهلول رفت.
بهلول پرسید: کیستی؟ گفت:
جنید بغدادی که طعام خوردن نمیداند.
پرسید: آیا سخن گفتن میدانی؟ گفت:
سخن بهاندازه میگویم. به قدر درک مخاطب میگویم؛ خلق را به خدا و رسول خدا میخوانم و آن قدر سخن نمیگویم که مخاطبان ناراحت شوند و دقایق علم ظاهر و باطن را مراعات میکنم.
بهلول گفت: برو که سخن گفتن را هم نمیدانی و حرکت کرد. شیخ دوباره در پیاش روانه شد.
بهلول پرسید: کیستی؟ گفت:
جنید بغدادی که طعام خوردن و سخن گفتن خود نمیداند.
بهلول گفت: آیا خفتن را بلد هستی؟
شیخ گفت: وقتی نماز و ذکرها را به انجام رساندم لباس خواب میپوشم و آنچه آداب خفتن از پیامبر(ص) رسیده به جای میآورم.
بهلول گفت:
خفتن را هم نمیدانی. خواست دور شود که شیخ دامنش را گرفت و گفت به خاطر خدا مرا بیاموز.
بهلول گفت:
آنچه گفتی فرع است و اصل در طعام آن است که لقمه، حلال باشد؛ وگرنه لقمه حرام را با هر آداب و رسومیکه تناول کنی، باعث سیاهی قلب میشود؛
و امّا سخن گفتن، باید برای خشنودی خدا باشد که اگر بر طلب دنیا باشد، خاموشی بهتر از سخن گفتن است و امّا خفتن، باید که در وقت خفتن، دل از بغض و کینه و حسد و غیر خالی باشد و در حال ذکر حق باشی تا خواب روی.
نان خلق روزگار را آلوده به حرام و شبه میسازیم، قلبهاشان را سیاه و تیره میسازیم، سایههای سیاه ریا و سمعه و تظاهر را بر سر شهر و ساکنان آن میافکنیم و آنگاه با بازی الفاظ لب به نصیحت میگشاییم و امید تأثیر کلام در دل میپروریم؟
آنچه سعدی از آن به مثابه نااهلی سخن میگوید، جز مردن قابلیت تأثیر کلام در دل نیست. بنای مالی و معیشتی بندگان خدا در عصر ما و میان ما بر بنیادهای ربا و مال شبههناک استوار گردیده است. در سرتاسر شهر و روستا، بانکها خود را در چشم مردم میآرایند، رسانهها از بامداد تا شامگاهان از بانک و سود و ربا میگویند و مردم را به مالاندوزی دعوت میکنند.
نظامهای اقتصادی سرمایهداری یهودیان تسمه بر گرده مردم میکشند و آنگاه، از رویگردانی ساکنان شهر، از پاکدامنی و تجرّی در برابر احکام خدا ندبه میکنیم.
امام علی(ع) میفرمایند:
«زیادی مال و ثروت فاسد کننده و قساوت دهنده قلب است.»
قلب قسی همه استعدادهای شنیدن، به اجابت رسیدن دعا، جلب رحمت پروردگار را از دست میدهد تا قسیّ قلب، مستعدّ بدبختی و شقاوت شود.
امام صادق(ع) فرمود:
«خداوند دعای انسان سنگدل و با قساوت را استجابت نمیکند.»
در روایتی طولانی پیامبر اکرم(ص) فرمود:
«یا علی! چهار خصلت مایه شقاوت است:
خشک شدن اشک چشم، قساوت قلب، آرزوی دراز و علاقه به باقی ماندن در دنیا».
قساوت قلب به منزله سخت شدن و صلابت قلب است و خالی شدن آن از رحم و شفقت و مهرورزی. در این موقعیّت است که قلب همه انعطاف و افتادگی و خشوع را از دست داده و دیگر اندرز و انذار نمیپذیرد.
گوئیا بر قلب قسی قفلی زده میشود که هیچ کلیدی آن را نمیگشاید.
در سینه آدمی قلب نهاده بودند تا بدان تعقّل کند: «لهم قلوب یعقلون بها»
چگونه شد که بر قلبها مرض نشست؟ «فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ»
بر درهای احساس و لطف قلب قفل افتاد؟ «أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا»
زنگار بر تمام سطوح آن نشست؟! «بَلْ رانَ عَلی قُلوبِهِم»
و همه مجال و کار کرد اصلی خود را از دست داد؟ «لَهُمْ قُلُوبِ لا یَفقهونَ بِها»
و همه خشوع و افتادگی در برابر پروردگار را از سر دور کرد؟«أَزَاغَ اللهُ قُلُوبَهُمْ »
و مبتلای خرفتی و نفهمی و برگشت شد؟ «صَرَفَ اللهُ قُلُوبَهُم»
قلب بیمار، به تکذیب آیات و احکام، به تجری و جرئت حرمت شکنی و تمسخر و رویگردانی از آنچه خدای دربارهاش حکم کرده میپردازد و از این طریق، با از دست دادن استعداد رشد و هدایت، به خود وا نهاده میشود تا در ابتلا به استدراج مراتب نزولی را طی کرده و مبتلای شقاوت و نگونبختی شود.
اشرار یهود که خود را در نگون بختی غرقه یافتند و مخاطب کلام:
«لَّعَنَهُمُ اللهُ بِکُفْرِهِمْ فَلاَ یُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَلِیلاً؛
خدا آنان را به علّت کفرشان لعنت کرد، در نتیجه جز [گروهى] اندک ایمان نمىآورند.»
به جای انابه و توبه چونان شیطان عزم خود را بر اغوای بنیآدم جزم کردند.
نان مردم را تباه و فساد کردند و با غالب ساختن ربا و بانکداری بر حیات معیشتی زمینههای فساد قلب آنان را فراهم آوردند و سپس با جلوه دادن حیات دنیوی همه شوق و میل تجربه حیات اخروی را در دلها کشتند تا در تجربه فساد عمومیبه ترک اوامر و نواهی خداوند مشغول شوند و چونان بنیاسرائیل به شقاوت امیری مبتلا شوند.
«لُعِنَ الَّذِینَ کَفَرُواْ مِن بَنِی إِسْرَائِیلَ…؛
کافران بنیاسرائیل بر زبان داوود و عیسی بن مریم لعن شدند، بدان خاطر که گناه ورزیدند و تجاوز نمودند».
چنان که، آنان، «أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَى حَیَاهٍ…؛
آنان را از همه مردم، حریصتر به زندگی مادّی یافتند، با عطش سیریناپذیر عمر هزار ساله.»
همه به ویژه اهالی پژوهش و تتبّع در ادیان گمان میبرند، موضوع تبلیغ و تبشیر و تلاش برای ترغیب مردم برای پذیرش آیین و مرام خود مخصوص مسیحیان و مسلمانان از میان ادیان ابراهیمی است و بنیاسرائیل با منحصر دانستن شریعت بنیاسرائیلی برای بنیاسرائیل از این قاعده مستثنی هستند؛ امّا در عالم واقع چنین نیست، نه تنها در همه قرون گذشته بنیاسرائیل سعی در مستحیل ساختن جمله مرامها و شریعتها در شریعت و مرام خود کرده؛ بلکه، عطش ویژهای نیز در پیروان ادیان مسیحی و مسلمان برای پیوستن به جرگه بنیاسرائیل وجود داشته است. این واقعه در گذر ایّام و مخصوصاً در قرون جدید که حوزه فرهنگی و تمدّنی غربی بر سایر حوزههای فرهنگی و تمدّنی سایر اقوام و ملل غالب آمده، واضحتر خود را مینماید.
بنیاسرائیل ماهیّت و باطن شریعت و مرام خود را به صورت و سیرت و حتّی ادب و ادبیات عموم اقوام و ملل مسلمان و مسیحی و بودایی و … غالب ساخته و سبقه خود را بدان زده است.
گفتوگو از بنیاسرائیل و یهود، الزاماً ناظر بر شریعت موسوی و آیین حضرت کلیمالله، موسی(ع) نیست و این دو را نباید اشتباه گرفت. حریصترین مردم به دنیا، شدیدترین مردم در کینهورزی علیه مؤمنان ادیان حقیقی بودند که احراز از آنها واجب بود. این احراز در حقیقت، احراز از گذر در جادهای بود که انسان را در مسیر و محور لعن و نفرین حضرت خداوندی و انبیا و اولیای الهی از جمله پیامبران ادیان ابراهیمی قرار میداد. احراز از ضالّین و مضلّینی بود که اصرار در شرکورزی و عناد و کینورزی آنان را مستحقّ لعنت ابدی خدا و رسول خدا ساخته بود. در کمتر آیهای از آیات قرآن کریم این همه نشانههای تأکید و تأیید کنار هم قرار گرفته است. آنگاه که میفرماید:
«لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَهً لِلَّذِینَ آمَنُواْ الْیَهُودَ وَالَّذِینَ أَشْرَکُواْ …؛
هر آینه مییابی یهود را دشمنترین مردم برای مؤمنان، همانان که شرک ورزیدند.»
یهود آن هنگام که خود را ملعون و مطرود یافت، پوست ترکاند، از خود بیرون زد تا شریعت شیطانی را که جز «اغواگری» نبود، در میان جمله ساکنان ادیان و ملل منتشر کند تا از این طریق از خداوند انتقام گرفته باشد. آنها، به جای توبه و انابه، عزم خود را برای انتقام از خداوند و فاسد کردن ادیان و به تباهی کشیدن انسان جزم کردند، همچون ابلیسی که سوگند خورده بود: «فبعزّتک لاغوینهم…؛ ای خداوند! به عزّتت سوگند همه آنها را گمراه خواهم کرد.»
از اتّفاق، شریعت بنیاسرائیل سهلالوصول نیز بود. هیچ تکلّف و سختی نداشت، شیطان از بیرون و نفس امّاره هم از درون آن را حمایت میکردند. از اینجا، فوج فوج مردم به شریعت بنیاسرائیل روی آورده بر آستان آن بوسه زدند. و خود مبلّغش شدند. مقصد نهایی معلوم بود. کشاندن مردم در مدار لعن و رحم خداوند و اولیاء الهی تا همچون ابلیس و بنیاسرائیل مخاطب «کُونُواْ قِرَدَهً خَاسِئِینَ…؛ گم شوید، دور شوید، ای بوزینگان» قرار گیرند و هلاکت الیالابد را به تجربه بنشینید.
یهود:
۱. معنی زندگی و هدف از بودن را عوض کرد و مردم را به تجدیدنظر در معنی و هدف ارائه شده در کتب آسمانی و آموزههای وحیانی ناب واداشت؛
۲. دنیا را در چشم مردم جلوه داد تا دنیا را امام خویش ساخته و به خاطرش از آخرت بگذرند؛
۳. سبک زندگی و نحوه بودن در زمین مردم دیگرگون ساخت تا مطابق سنّتهای غیر الهی بنیاسرائیل در زمینی مشی کنند؛
۴. نان مردم را فاسد و آن را آلوده به حرام و شبهه ساخت تا دیّار البشری از نان حرام و ربا که میتوانست قلب را فاسد کند، بینصیب نماند؛
۵. مرگ را از یاد مردم برد و از حیات پس از مرگ جلوه خوفناک ارائه کرد تا همگی از آن گریزان شوند.
این کلام مشترک ادیان توحیدی و آیات وحیانی قرآن کریم بود که:
«اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاهُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ …؛ بدانید که زندگی دنیا در حقیقت، بازی و سرگرمی و آرایش و فخرفروشی شما به یکدیگر و فزونخواهی در اموال و فرزندان است.»
در حالی که همین دنیا؛ «در چشم کافران آراسته شده است و مؤمنان را به سخره میگیرند.»
و تأکید میورزند که:
«وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَه…؛ زندگی حقیقی همانا در سرای آخرت است.»
یهود، جمله اسباب سرگرمی و لهو و لعب را برای خلق روزگار فراهم آورد، دنیا را جلوه داد و چنانکه خود به آن مینگریست، زینت بخشید تا حیات آخرت و مرگ روی به فراموشی گذارند و مجاهدت در کسب رضای خداوندی و فلاح اخروی را پشت سر اندازند.
دیگر این تذکّر بیداری بخش کارگر نیافتاد که فرموده بود:
ای مردم! همانا وعده خدا حق است، زنهار تا این زندگی دنیا شما را فریب ندهد و زنهار تا شیطان فریبنده شما را درباره خدا نفریبد.
بنیاسرائیل، بیآنکه سخنی از یهودیسازی باورها، آداب و اعمال بر زبان آورد و با تأسیس کنیسه و کلیسا و مسجد و اعزام مبلّغ مردمان را به سوی آیین خود فرا خواند، تمامی آموزههای محرّف خود را در صورت و هیئت فرهنگی و تمدّنی بر عموم ساکنان زمینی غالب ساخت، به گونهای که جمله متدیّنین و پیروان ملل و نحل غیر یهودی، در حالی که گمان میبرند از اندیشه و عمل یهودیانه پیراستهاند، چونان بنیاسرائیل مطرود و ملعون کتب آسمانی به حیات و ممات خود معنی میدهند، به همان سان که آنان تعریف و ترسیم کردهاند، در قالب سبک جدیدی از زندگی در زمین مشی میکنند، در تفاخر و تجمّل و دنیاطلبی از هم سبقت میگیرند، نان آلوده به ربا میخورند، آموزههای دینی و تربیتی کتب الهی و آسمانی را به هیچ میگیرند و بر لهو و لعب و سرگرمی و بازی پای میفشارند. کدامین قوم و ملّتی را میشناسید که از این همه در امان مانده باشند؟
معماران و شهرسازان بر کدام سیاق محلّ سکنای مردمان را تعریف کرده و ترتیب میکنند؟
اقتصاد و معاملات کدامین قوم از بانکداری نوین و کاپیتال سرمایهداری در امان مانده است؟
از بامدادان تا شامگاهان رسانهها کدامین سبک از زندگی را در مقابل دیدگان مردم آرایش میدهند؟
کدامین خانواده از ماراتن و مسابقه وحشتناک تجمّل و رفاه و دنیاطلبی مصونیت یافته است؟
بیآنکه در شناسنامه احدی از آحاد ساکنان زمینی ثبت شده باشد، عموم خلق روزگار، یهودیانه به عالم مینگرند و یهودیانه زندگی میکنند. ولاجرم، یهودیانه هم مرگ را به تجربه خواهند نشست. این، همان ابتلای عموم اقوام در آخرالزّمان به ظلم است و آکنده شدن زمین از ستم.
ظلم فراگیری که تمامی ساحات فرهنگی و تمدّنی اقوام را در خود فرو برده است.
این همان اقتضای هلاکت است که از آن یاد کردهام.
منبع : برگرفته از کتاب لرزان و لغزان چون ژله نوشته اسماعیل شفیعی سروستانی
برای دریافت کتاب با شماره ۰۲۱۸۸۹۴۱۲۳۵ و ۰۲۱۸۸۹۴۱۳۳۷ تماس بگیرید