شاید تا قبل از پدیدار شدن تبعات حادثه ی حملات یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱م کمتر کسی به اهمیت تأثیر تئوری های سه قلوی مهم جهانی بر تحولات تاریخ ساز آینده و آرایش نظام های جهانی پی برده بود.
البته پیش از آن اندک نخبگان سیاسی مستقلی ( همچون کیشور محبوبانی، شینارو ایشی هارا، ادوارد سعید، حسین نصر، آلن دوبنو آ، اژه دبره و … ) که با پیشینه، سوابق و جایگاه نظریه سازی "فرانسیس فوکویاما"، "الوین تافلر" و "ساموئل هانتینگتون" آشنا بودند و تئوری های « پایان تاریخ »، « موج سوم » و « برخورد تمدن ها » را با دقت و موشکافی تحلیل کرده بودند به درک درستی از آنچه در آینده اتفاق می افتاد دست یافته و هشدارهائی را هم به جامعه ی جهانی داده بودند اما ضعیف بودن سیگنالهای این هشدار در مقایسه با حجم تبلیغات رسانه ای سردمداران نظم نوین، مانع هشیاری به موقع جهانیان گردیده بود…
سه نظریه پرداز مشهور حدفاصل سالهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۲ میلادی با سه رویکرد "تاریخی، صنعتی و تمدنی" به پیش بینی و تبیین رابطه ی دولت ها با یکدیگر و نحوه ی برخورد و تقابل آنها در حال و آینده پرداختند اما آنچه که وجه اشتراک هر سه نظریه ی به ظاهر متفاوت از هم بود این است که آنها درنهایت به دنبال "طراحی جامعه ای واحد با فرهنگ واحد و با حاکمیت واحد" بودند و در نسخه ای مشابه، "غرب و فرهنگ حاکم بر آن را مناسب ترین" می پنداشتند .
الوین تافلر که بیشتر با کتاب "موج سوم" خویش معروف گشته دارای آثار مهم دیگری همچون "شوک آینده"، جابجائی قدرت"، "جنگ و ضدجنگ" و "بسوی تمدن جدید" است که ایده های خود را در آنها اینگونه مطرح می سازد :
« بشر تا کنون دو موج عظیم تحول را از سر گذرانده است که هریک به مقیاس وسیعی باعث محو فرهنگ ها یا تمدن های گذشته شده و شیوه هایی از زندگی را جایگزین آنها کرده که کلا در نظر گذشتگان محال می نمود … نوعی درگیری عمیق و گسترده ای بین تمدن موج سومیکه حاصل اطلاعات و ارتباطات است با تمدن های موج دوم که حاصل تمدن صنعتی و موج اول که نتیجه ی انقلاب کشاورزی است در پیش روی بشریت جدید قرار دارد … موج سوم، خود دارای ویژگی ها و ساختارهایی خاص است و حرکت آن تندتر و پرشتاب تر است … امروز صف آرائی تمدن های جهانی شکل دیگری به خود گرفته است .
جهان، دیگر دو نیمه نیست بلکه میان سه تمدن متضاد و رقیب تقسیم بندی شده است . نماد نخستین تمدن هنوز کج بیل است، نماد دومین تمدن خط مونتاژ است و نماد سومین تمدن "کامپیوتر" .
در این جهان سه پاره، بخش "موج اول" تأمین کننده ی منابع کشاورزی و معدنی است، بخش "موج دوم" نیروی کار ارزان را تأمین میکند و به تولید انبوه مشغول است و بخش تندرشد "موج سوم" به سیطره ای دست مییابد که بر شیوه های تازه خلق و بهره برداری از دانایی مبتنی است … »
سرانجام تافلر شکلی کلی از فرآیند حاکم بر جهان آینده را پیش بینی کرده و در جهت دهی پیش بینی خویش، ویژگی های تمدن قرن بیست و یکم را به گونه ای ترسیم میکند که گویی "این تمدن، تمدن بلامنازع آمریکاست" . جالب است بدانیم "نیوت گینگریچ" از عناصر افراطی حزب جمهوری خواه آمریکا که معتقد است: « آمریکا باید ارباب جهان باشد و اگر هر حکومتی پذیرای خواسته های آمریکا نباشد باید نابود شود » از دوستان نزدیک تافلر است و اعتقاد دارد « نظریه ی موج سوم تافلر مهم ترین و اساسی ترین تئوری است که قادر میباشد سیاست ها و آینده نگری های آمریکا را در برخورد با ملت ها به شیوه ی مورد نظر خویش اعمال نماید .» گینگریچ در قسمتی از بخش پیش گفتار کتاب "بسوی تمدن جدید" تافلر که در سال ۱۹۹۵م نوشته آورده است میگوید: « در سال ۱۹۹۱م جهان شاهد اولین جنگ بین سیستم های نظامی موج سومیبا یک ماشین نظامیکهنه ی موج دومیبود . "طوفان صحرا" انهدام یکجانبه ی عراقی ها به دست آمریکائی ها و متحدینشان بود . »
فرانسیس فوکویاما پژوهشگر و تاریخ نگار ژاپنی الاصل تبعه ی آمریکاست که عمده ی نظراتش در کتاب "پایان تاریخ و آخرین انسان" انعکاس یافته است . وی با شخصیتی نیمه سیاسی – نیمه فلسفی دارای سابقه ی کار در اداره ی امنیت ملی آمریکا و نیز تحلیلگر نظامی در شرکت "رند" ( از شرکتهای تحقیقاتی وابسته به پنتاگون ) میباشد. فوکویاما که از برجسته ترین نظریه پردازان دوران جنگ سرد بوده، جایگاه خود را به عنوان استراتژیست دوران پس از جنگ سرد نیز حفظ نموده است، وی از بانیان و طراحان "شالوده ای برای آموزهی جرج بوش" میباشد. او در مقاله ای که در تابستان سال ۱۹۸۹م در "نشنال اینترنت" منتشر شد آورده است؛ میگوید:
« پایان تاریخ پیش روی ماست . آنچه شاهد هستیم صرفا پایان جنگ سرد یا گذر از دوره ی ویژه ای از تاریخ پس از جنگ نیست، بلکه پایان تاریخ نیز هست . یعنی نقطه ی پایان تطور ایدئولوژیک بشریت و جهانی شدن دموکراسی لیبرال غربی به مثابه ی شکل نهایی دولت … لیبرال دموکراسی، شکل نهایی حکومت در جوامع بشری است.
تاریخ بشریت نیز مجموعه ای منسجم و جهت دار است که بخش اعظمی از جامعه ی بشری را به سوی لیبرالیسم سوق می دهد … لیبرال دموکراسی ممکن است نقطه پایان تکامل ایدئولوژیک بشریت و آخرین شکل حکومت بشری باشد و در این مقام پایان تاریخ را شکل می دهد . »
فوکویاما صراحتا عنوان میکند:
« همه ی عملکرد سیاسی – نظامی آمریکا دموکراسی لیبرال است و آن نیز، نقطه ی پایان تاریخ است … در پهنه ی اندیشه ها، لیبرالیسم از این پس بر اذهان چیره گردیده، چرا که دیگر در برابر خود آلترناتیو نظری ( تئوریک ) و هماورد معتبری نمییابد … در پایان تاریخ، لزومی ندارد کلیه جوامع به صورت جوامع لیبرال موفقی در آیند، فقط کافی است که آنها از ادعای خود مبنی بر ارایه ی اشکال و الگوهای متفاوت و برتر در زمینه ی سازماندهی چشم بپوشند … بهترین ها هستند که پیروز میشوند و چون آمریکائی ها پیروز شدهاند، پس بهترین ها هستند و اگر لیبرالیسم در پایان "تحول ایدئولوژیک" بشریت پیروز شده است به خاطر آن میباشد که بهترین بوده است . »
به قول "آلن دوبنو آ" « نظر فوکویاما در همان چیزی ریشه دارد که باید آن را "بنیاد ایدئولوژی آمریکایی" دانست؛ باور به اینکه "آمریکا در سیاست، راز خوشبختی را کشف کرده است" . استدلال فوکویاما با نوعی "داروینیسم اجتماعی" روبروست . »
ساموئل پی هانتینگتون متولد ۱۹۲۷م در نیویورک، با اصالتی انگلیسی دارای دکترای علوم سیاسی در سال ۱۹۵۱م در دانشگاه هاروارد به تدریس مشغول شد . وی همواره از همکاران مؤثر سازمان های دولتی مختلف در آمریکا بوده و از سال ۱۹۸۵م تا کنون به عنوان تحلیلگر امور دفاعی و استراتژیک با سازمان هایی همچون وزارت دفاع و وزارت خارجه ایالات متحده همکاری داشته است . وی که درباره ی مسایل آمریکا، ابعاد نظامی و استراتژیک آن در باب "سیاست تطبیقی"، امنیت ملی و روابط بین المللی مطالعات متعددی را به انجام رسانده در تمام آثار خود به مسائل جهانی از منظر استراتژیک و آن هم بر محور منافع آمریکا می نگرد و نظریات و دستورالعمل های وی بر پایه حفظ، ترقی، تکامل و اقتدار ایالات متحده میباشد.
او نظریه ی "برخورد تمدن ها"یش را در شماره ی تابستان ۱۹۹۲م فصلنامه ی "فارین افیرز" مطرح کرد ( این نشریه مربوط به "شورای روابط خارجی" آمریکاست که مسؤول ارائه ی پیشنهادهای اجرایی به دولتمردان آمریکا و غرب است ).
وی در مقاله ی "موانع موجود در مسیر رهبری جهانی آمریکا" که قبل از برخورد تمدن ها منعکس گردید به اهمیت وجود یک قدرت برتر در صحنه ی جهانی اشاره کرده و سپس بر "ضرورت رهبری آمریکا در جهان" تأکید کرده است . او با ظرافت، آشتی ناپذیری جهان اسلام و غرب را یک اصل مسلم و بدیهی در روابط "اسلام" و "غرب" دانسته و سعی دارد، تضاد بین دو فرهنگ را تضادی ماهوی و برطرف نشدنی و ناشی از جبر تاریخی قلمداد نماید . هانتینگتون همگونی و برتری فرهنگ غرب را امری مسلم دانسته و با تأکید بر این اصل که "آمریکا ناگزیر است رهبری جهان نو را به دست گیرد" به بررسی موانع موجود در مسیر "رهبری آمریکا بر جهان" می پردازد . هانتینگتون با نفی ایده ای که معتقد بود پایان جنگ سرد را می توان اتمام مناقشات سیاسی استراتژیک و ایدئولوژیک دانست، نظریه ی "رویارویی تمدن ها" را که به جنجالی ترین نظریه ی پایان هزاره دوم میلادی تبدیل شد مطرح ساخت . او پس از تبیین "سرشت تمدن ها" می نویسد:
« … جهان در حال کوچکتر شدن است، روندهای نوسازی اقتصادی و تحول اجتماعی در سراسر جهان انسانها را از هویت دیرینه و بومیشان جدا می سازد و در برخورد تمدن ها، پرسش این است که شما کیستید؟ این چیزی است که عوض شدنی نیست . بر این اساس، تمدن ها، پدیده هایی پویا هستند، ظهور و افول میکنند، انشعاب مییابند و در هم ادغام میشوند و بعضا ناپدید و در وادی زمان دفن میشوند … هویت تمدنی به طور روزافزون در آینده اهمیت خواهد یافت و جهان تا اندازه ی زیادی بر اثر کنش و واکنش بین هفت یا هشت تمدن بزرگ شکل خواهد گرفت، این تمدن ها عبارتند از : تمدن غربی، تمدن کنفوسیوسی، تمدن ژاپنی، تمدن اسلامی، تمدن هندو، تمدن اسلاوی-ارتودوکس، تمدن آمریکای لاتین و احتمالا تمدن آفریقائی . مهمترین درگیری های آینده در امتداد خطوط گسل فرهنگی رخ خواهد داد . » وی اذعان دارد که "تلاشهای غرب، برای ترویج ارزش های خود، یعنی دموکراسی و لیبرالیسم به عنوان ارزش های برتر جهانی و حفظ برتری نظامی و پیشبرد منافع اقتصادی اش، واکنش تلاقی جویانه تمدن های دیگر را برمی انگیزد . بنابراین برخورد تمدن ها در دو سطح صورت میگیرد … در سطح کلان، دولت های وابسته به تمدن های مختلف برای کسب قدرت نسبی نظامی و اقتصادی با همه به رقابت برمی خیزند . خطوط گسل میان تمدن ها، به عنوان نقاط بروز بحران و خونریزی، جانشین مرزهای سیاسی و ایدئولوژیک دوران جنگ سرد میشود ."
هانتینگتون در موضعی هدف دار معتقد است:
« ادله ی فراوانی وجود دارد که می توان ( با استناد آنها ) خطوط گسل بین تمدن ها را مرزهای درگیری آینده دانست، برای مثال می توان احتمال وجود چنین درگیری بین تمدن غرب از یک طرف و جوامع کنفوسیوسی شرق آسیا و جهان اسلام از طرف دیگر را تصور کرد . »
او به صراحت میگوید:
« بروز درگیری تمدنی، آخرین مرحله ی تکامل درگیری در جهان مدرن است …جنگ جهانی بعدی، در صورت وقوع، جنگی بین تمدن هاست … امروزه غرب در مقایسه با دیگر تمدن ها به گونه ای استثنایی در اوج قدرت است … کانون درگیری در آینده ی بسیار نزدیک، بین غرب و چند کشور اسلامی – کنفوسیوسی خواهد بود … تمدن غرب مهمترین و قویترین تمدن پایا در دهه های آینده خواهد بود . » برخی منتقدین نظریه ی برخورد تمدن ها به خوبی تشخیص دادهاند که "هانتینگتون تمدنی اندیشیدن را به خدمت میگیرد تا راهبردهای استراتژیک برای سیاست خارجی کشورهای غربی تدوین کند و نظریات او بیش از آنکه نظریه علمی درباره ی آینده باشد نظریه ای سیاسی است ."
آنچنان که ملاحظه میشود اوج مطرح ساختن و مانور بر روی نظریات مذکور در بازه ی زمانی ای است که "جرج بوش پدر" بر کرسی کاخ سفید تکیه زده بود و جمهوری خواهان تندرو حاکم بر آمریکا طرح ساختار جدید جهان و به خصوص خاورمیانه را در سر می پروراندند . این سه تحصیل کرده و تعلیم دیده ی آمریکا از پژوهشگران، محققین و نظریه سازان طراز اول منتسب به "نئومحافظه کاران افراطی" بوده و تأثیر آنها بر عملکردهای مهم سیاسی ایالات متحده و پروژه های بزرگ بین المللی کاملا شناخته شده است . آنان تلاش کردهاند تا در مقوله ی سیاست، نوع "برخورد" را با کشورهای اسلامی – کنفوسیوسی و در مقوله ی اقتصاد، سرمایه داری آمریکائی را مطابق جهان فراصنعتی در "موج سوم" و همینطور با نظریه پایان تاریخ و به سر آمدن ایدئولوژی های به اصطلاح جهان سومی، حاکمیت لیبرال دموکراسی آمریکائی را به رخ همه ی جهانیان بکشند . "تمدنی اندیشیدن هانتینگتون، در کنارطرح صنعتی شدن جهان و با تکمیل شدن آن دو به صورت جامعه دموکراسی و لیبرال مثلثی است که نهایتا به صورت طرح عملی نظم نوین جهانی جرج بوش مطرح گردید ." بر اساس همین تئوری ها و الگوها بود که "بازها"ی پر نفوذ در کابینه ی بوش پدر در توطئه ای فریبکارانه با چراغ سبز نشان دادن به صدام در سال ۱۹۹۱م راه را برای تهاجم و اشغال کویت هموار ساخته و سپس به بهانه ی حمایت از کویت و عربستان و اخراج نظامیان عراقی از خاک کویت به لشگرکشی ای انبوه به منطقه ی خاورمیانه مبادرت نموده و بدین ترتیب اولین تلاشها برای نقش آفرینی مؤثر آمریکائیان در جهت تغییر ساختار سیاسی خاورمیانه ( که به زعم آنان کانون بحران و مقاومت جهانی در مقابل سیاست هژمونیک آنان است ) انجام گرفته و اولین جنگ از نوع موج سومی رقم خورد.
پس از دوره ی ریاست جمهوری کلینتون که به ظاهر دور از ایده های بلندپروازانه ی یادشده بود بوش پسر با رأیی سست بر مسند ریاست جمهوری کاخ سفید تکیه زد و همین امر برای یأس و احساس بیهودگی او کافی به نظر می رسید . هنگامیکه کاندولیزا رایس بنا به دعوت بوش پدر مأمور شد تا بوش کوچک را در چینش اعضای کابینه اش یاری و مشاوره نماید دوباره شانس به بازهای نو محافظه کار منتسب به جریانات مسیحی صهیونیزم و کلیسای انجیلی روی آورد و آنان که نتوانسته بودند دکترین "نظم نوین جهانی" بوش اول را در دوره ی ریاست جمهوری او به طور کامل عملیاتی نمایند فرصت را غنیمت شمردند تا بار دیگر "طرح ساختار قرن جدید" را کلید بزنند، لیکن میهمان تازه ی کاخ سفید که خود را رئیس جمهوری بی هدف می دید و برنامهی عمده ای برای ارائه به مردمش نداشت تمایل آنچنانی به پیگیری طرح های جنجالی و پر درد سر از خود نشان نمیداد اما ناگهان حملات انتحاری به ساختمان های دوقلو و پنتاگون همه چیز را دگرگون ساخت. بوش دیگر خود را "رئیس جمهوری منزوی و بی خاصیت" نمی دید بلکه احساس میکرد به "ابرمردی!" تبدیل شده که "وظیفه دارد جهان را از شر خطرناکترین دشمنان بشر یعنی تروریست های بنیادگرائی که می توانستند در هر لحظه و هر جایی و با هر سلاحی امنیت و آسایش بشر را تهدید کنند نجات دهد". و اتفاقا؟! این تروریست ها کسی نبودند جز "بنیادگرایان مسلمانی که در خاورمیانه اردو زده بودند!" . آنچه که تا پیش از این فقط در تئوری های سه گانه ی یادشده نظریه سازی شده بود به یکباره جامه ی عمل پوشید و به استراتژی های پذیرفته شده ی اطاق جنگ (پنتاگون) آمریکا بدل گردید . سخن از "جنگ صلیبی" به میان آمد و خط افتراق بین خیر و شر ترسیم گردید . نطق های آتشین بوش یکی پس از دیگری ارائه شد و صراحتا سخن از "تقابل بین غرب و اسلام" به میان آمد و "قرآن کتاب تروریست ها" خوانده شد .
اکنون و پس از گذشت دو سال از اجرای سناریوی یازده سپتامبر این موضوع به خوبی قابل درک است که آنچه فوکویاما، تافلر و هانتینگتون به عنوان نظریاتی علمی – تحقیقی تبیین کردند در حقیقت شاکله ی چگونگی اجرای پروژه ی نظم نوین جهانی و ایجاد ساختار حکومت بر "دهکده ی جهانی" مورد نظر "مک لوهان" است.
نگاهی به سابقه ی ایجاد، آموزش، تجهیز و تقویت سازمانی همچون "القاعده"، توجه به ارتباطات دیرینه ی "بن لادن" با سرویس های جاسوسی غرب و رابطه اقتصادی اش با خانواده ی بوش، مرور تاریخچه زندگی و فعالیت های "صدام حسین" از زمانی که یک تروریست ساده ی تحت هدایت سیا و مأمور ترور قاسم ( نخست وزیر وقت عراق ) بود تا آنجا که با حمایت همان سازمان های جاسوسی غربی به ریاست جمهوری عراق رسید و اقدامات بعدی اش در ایجاد تفرقه و تشطط در جهان عرب و اسلام، همه و همه شواهد متقنی است بر اینکه تمام آنچه از سپتامبر ۲۰۰۱م تا کنون اتفاق افتاده و نیز آنچه که برای بعد از این طراحی و سناریونویسی شده در حقیقت تاکتیک های عملیاتی برای تحقق همان استراتژی طراحی شده از سوی باصطلاح نظریه پردازان یادشده است.
از سوی دیگر هنگامیکه به ارتباط تنگاتنگ تیم مورد استفاده ی بوش با لابی صهیونیستی و نیز عضویت برخی از اعضای اصلی آن در تشکل ها و جریاناتی همچون "جنبش تدبیری"، "فراماسونری"، "کلیسای انجیلی"، "مسیحیت صهیونیست" و … توجه نماییم به خوبی به تأثیرگذاری جریان صهیونیزم جهانی بر آنچه که در ظاهر تئوری های علمی جهان معاصر است پی خواهیم برد . این موضوع وقتی بهتر قابل درک است که به دیدگاه هایی از سوی نظریه پردازان لایه ی دوم این جریان که سخن از "جنگ چهارم جهانی"، "تغییر جغرافیای سیاسی خاورمیانه" و حمله به بیش از بیست کشور اسلامی میگویند توجه ویژه ای بنماییم.
لذا عجیب نیست که فرازهایی از آنچه در نظریات سه گانه یاد شده آمده است و نیز برخی جملات به کار رفته در سخنان بوش و اطرافیان مؤثر او دقیقا منعکس کننده ی عقاید به ظاهر مذهبی، آرمان های سیاسی و ایده های کهنه و نوی یهودیان صهیونیست، مانند نبرد آرماگدون ( آخرین جنگ بین تمام خیر با تمام شر )، حکومت قوم برتر بر کل زمین و صلح نهایی در سایه ی ظهور منجی مورد نظر آنها میباشد.
سپهر دانش