در حکومت عمر بن خطّاب دو نفر زن بر سر کودکی نزاع کردند و هر دو مدعی بودند که کودک از آن اوست و هیچکدام نیز دلیلی نداشتند. عمر برای حلّ مشکل به امیرالمؤمنین (علیه السلام) مراجعه کرد حضرت هر دو زن را فرا خواند و آن دو را نصیحت کرد و ترساند ولی آنها دست از اختلاف بر نداشتند.
در حکومت عمر بن خطّاب دو نفر زن بر سر کودکی نزاع کردند و هر دو مدعی بودند که کودک از آن اوست و هیچکدام نیز دلیلی نداشتند. عمر برای حلّ مشکل به امیرالمؤمنین (علیه السلام) مراجعه کرد حضرت هر دو زن را فرا خواند و آن دو را نصیحت کرد و ترساند ولی آنها دست از اختلاف بر نداشتند.
حضرت که پا فشاری و اصرار آنها را بر نظر خود دید فرمود: اره ّای برای من بیاورید در این حال یکی از آن دو نفر گفت: ارهّ برای چه می خواهید؟! حضرت فرمود: برای اینکه کودک را دو نیم کنم و هر نیم آن را به یک نفر از شما بدهم.
با شنیدن سخن حضرت یکی از دو زن سکوت کرد ولی دیگری گفت: ای ابوالحسن، خدا را خدا را در نظر بگیر. اگر چاره ای جز دو نیم کردن کودک نیست، من از حق خودم گذشتم.
در این هنگام حضرت فرمود: الله اکبر این فرزند پسر از آنِ توست زیرا اگر برای او بود او نیز باید از دو نیم شدن او بترسد و بهراسد و بر او دل بسوزاند در این هنگام آن زنی که سکوت کرده بود گفت: آری کودک از آنِ من نیست.
در این حال اندوه و اضطراب عمر از بین رفت و برای امیرالمؤمنین (علیه السلام) که در این داوری و قضاوت به او کمک کرده بود، دعا کرد.
منبع:
بحارالانوار، ج۴۰، ص ۲۵۲، حدیث ۲۶ ——— مناقب