اسماعیل شفیعی سروستانی
«فردریش نیچه»، «اسوالد اشپنگلر»، «گوته»، «آرنولد توینبی» و بسیاری دیگر از جمع فلاسفه و اندیشمندان انحای مختلف بروز انحطاط و بحران را سرانجام تاریخ غربی میشناختند و آن را اعلام میداشتند.۱
طی قرون بعد، به ویژه قرن ۱۹ و ۲۰ میلادی، پیشرفت مادی و تغییر صورت مادی حیات، عامل مهمی در فریفته شدن انسان و دل بستن او به مجموعه دستاوردهای مادی بود و از همین رو، با «مطلق انگاری» علم جدید، بر این پندار پای فشردند که: فنآوری آدمی را در دستیابی به آرامش جان و امنیت جسم یاری خواهد داد. همین شیفتگی مانع از آن شد تا دریافته شود علت اصلی همه رنجها، افسردگی، فساد و بحران در اقصا نقاط عالم حاصل و محصول ناگزیر «خودبنیادی» و دور ماندن از «رهبری الهی» است. این غرور با دلالگی شیطان، دنیا و دنیامداری را در چشم انسان جلوه داد تا در پس تجربه ناکامی هر ایدئولوژی، به جای تجدید نظر در اساس این «رویکرد» خود را دلخوش به «ایدئولوژی» دیگر کند. گویا تجربه چالههای و چاهها روزی مقدر او بود. به عبارت زیبا و ذکر بلند کلام آسمانی قرآن:
آیا نگشتند در زمین تا بنگرند چگونه بوده است فرجام آنان که پیش از اینان بودند در شماری بیشتر و آثاری افزونتر در زمین. پس آنچه به دست آوردند سودی برایشان نداشت. آنگاه که پیامبرانشان با دلایلی روشن به سویشان آمدند به دانش خود دلخوش گشتند تا آنکه فرود آمد آنچه را مسخره میکردند.۲
انسان به جای خدا قانون به جای دین
اصالت سود و ترقی به جای ارزشهای دینی اخلاق هدونیسم به جای مذهب
گر چه این مقاله گفتوگو از «فلسفه تاریخ» و نقد آن را عهدهدار نیست لیکن برای تبیین و تشریح برخی اصطلاحات از جمله «تاریخیگری» و فلسفه تاریخ ناگزیر به ارائه توضیح مختصر است.
کلمه «تاریخ» و موضوع متعلق به آن را نمیتوان با تعریف و تعبیری ثابت و قابل درک و قبول همگان در حوزههای مختلف بیان کرد. آنچه مشهور است این است که لفظ تاریخ مجموعهای از حوادث گذشته در حیات اجتماعی انسان را متبادر به ذهن میسازد که کمتر دخلی به امروز و ترتیب مناسبات در زمان حال دارد. در واقع همان مجموعهای که با عنوان کتاب تاریخ (History) در مدارس تدریس میشود، و به دفتر ثبت گورستان بیشتر شبیه است تا حقیقت تاریخ.
مؤلفین کتاب فلسفه تاریخ در تعریف از تاریخ قول پیرنه (Pirenne) را بیان کردهاند که در تعریف تاریخ گفته است:
تاریخ داستان رفتار و کردار و دستاوردهای انسانهاست که در جوامع زندگی میکنند.۳
چنانکه پیداست هر دو تعریف از تاریخ، صورت حوادث و بیان رخدادها را مراد کردهاند. ارزیابی و بیان نقطهنظرهای مورخان درباره حوادث، رفتارها و آنچه در گذشته بر اقوام یا رفته, تنها وجهی از تاریخ است. از این نحوه تعریف با عنوان: «تاریخ به مثابه ارزیابی» یاد شده است. در واقع، «تاریخ به مثابه ارزیابی»، بیان نقطهنظرها، دیدگاهها و اعتقادات بیان شده درباره حوادث و وقایع۴ است. و مورخی که از این حیث به حوادث مینگرد، تاریخ را به مثابه ارزیابی فرض کرده است.
تعریف دیگری هم به موازات این تعریف ارائه شده و آن، «تاریخ به مثابه واقعه»5 است. در این وجه مورخ تنها به روند حوادث و وقایع یعنی آنچه عملاً اتفاق افتاده نظر دارد صرفنظر از هر گونه بیان معتقدات و دیدگاه خود.
در مجالی دیگر درباره معنی و مفهوم تاریخ و دریافت بزرگان اهل معرفت قلبی از تاریخ سخن به میان می آید.در این میان جماعتی با مطالعه و پژوهش در میان سلسله حوادث وقایع گذشته، سعی خویش را مصروف کشف قانونمندیهای حاکم بر جریانات، حوادث و تحولات اجتماعی کردهاند. این جماعت که با عنوان «فلاسفه تاریخ» شناخته میشوند، برآنند تا با کشف شواهد و ارائه مدارک اثبات کنند فراز و فرودهای گذشته و همه آنچه بر اقوام وملل رفته از قاعده و قانونی ویژه تبعیت میکند که قابل شناسایی و تعمیم است و حسب آن قاعده میتوان دریافت هر قومی در چه مرحلهای و مداری سیر میکند و در آینده به کدام منزل و یا مرحله فرود میآید.
فلاسفه تاریخ قبل از آنکه ذهن خود را متوجه صورت حوادث کنند، سعی در درک قانون جاری و حاکم بر حوادث داشتند. این گروه با رویکردی ویژه به علوم اجتماعی و حوادث عقیده دارند. پیشبینی تاریخی هدف اصلی فیلسوف تاریخ است. «کارل پوپر» و بسیاری دیگر از منتقدان این گروه، ضمن بیان رویکرد فیلسوف تاریخ و اشاره به آنها میگویند:
تاریخیگری، رویکردی به علوم اجتماعی است که عقیده دارد پیش بینی تاریخی هدف اصلی این علوم است و هدف مذکور تنها از طریق کشف ضرب آهنگهایی که فرایند تکامل تاریخ را مشخص میسازند قابل تحقیق و دستیافتنی است.۶
هنگامیکه از تاریخیگری صحبت میکنیم، منظورمان اشاره به تلاشها و اقداماتی است که به منظور نشان دادن قانونمندیهای حاکم بر جریانها و تحولات اجتماعی صورت میگیرند.۷
مبتنی بر تعاریف دوگانه ارائه شده، یعنی «تاریخ به مثابه واقعه» و «تاریخ به مثابه ارزیابی» فلاسفه تاریخ یعنی جویندگان قانونمندی حاکم بر روند تحولات و حوادث تاریخی را به دو گروه تقسیم نمودهاند:
۱. گروه اول، طرفدار «فلسفه نظری یا جوهری تاریخ»اند. جریانی که تاریخ را به «مثابه واقعه» مینگرد و آن را به معنای «گذشته» مورد مطالعه و ارزیابی قرار میدهد.
«فیلسوف تاریخ» در این گروه، سعی در ارائه «سیستم» ویژهای دارد که نظام حاکم بر حوادث و فراز و فرودها و آمد و شدها را معلوم و بیان میکند.
مهمترین اعضای این گروه که تا قبل از قرن بیستم در موضوع «فلسفه تاریخ» میداندار بودند عبارتند از:
هگل، مارکس۸، کنت، اشپنگلر، توین بی، شلینگ و…
۲. گروه دوم، طرفداران فلسفه «تاریخ تحلیلی و انتقادی»اند. جریانی که تاریخ را به مثابه ارزیابی مینگرد و آن را به معنای «مطالعه گذشته» مطالعه میکند، و به عنوان منتقد گروه اول، در برابر هر نوع «سیستمسازی» و بیان قانونمندی کلی میایستد. اینان در خلال قرن بیستم از میان «تجربهگرایان» و طرفداران فلسفه مدرن انگلیسی سر برآوردند. که مهمترین اشخاص این جریان «بندتوکروچه» و کارل پوپر هستند. از آنجا که گروه اول از فلاسفه تاریخ چون مارکس، با ترسیم مراحل و مراتب در سیر حوادث تاریخی، برای سیر در عرصه تاریخ و تنظیم مناسبات سیاسی اجتماعی، اقدام به ارائه ایدئولوژی (مبتنی بر دریافت و جهانبینی مخصوص خود کردند، منتقدین آنها با طرد و نفی هر نوع گرایش ایدئولوژیک و تاریخیگری، جمله مخاطبین را در مسیری سوق دادند که از آن با عنوان «تجربهگرایی» یاد میکنیم.
تجربهگرایی
تحولات فرهنگی غرب طی قرون ۱۶، ۱۷و ۱۸ میلادی، موجد شکلگیری جریانهای گوناگونی در حوزههای مختلف معارف گردید، که در مجموع جملگی «سلب حیثیت معنوی از عالم و آدم» و رویکردی صرفاً خاکی و مادی درباره هستی را امام خویش ساخته بودند.
«علوم جدید» و «متدولوژی» حاکم بر آن خود را مرهون «رنه دکارت» فرانسوی (۱۶۵۰ ـ ۱۵۹۶م.) میشناسد که به عنوان یکی از پایهگزاران «فلسفه مدرن» بنیاد نظری و معرفتی غرب را در عصر جدید دچار دگرگونی و تحولی شگرف ساخت. در عبارتی بسیار ساده، دکارت اعلام داشت:
هرگاه شناخت قطعی دال بر صدق چیزی نداشته باشیم هرگز آن را به عنوان امر حقیقی (حقیقت) نپذیریم.۹
این عبارت مقدمه پذیرش تجربه و اصالت تجربهگرایی (empirieism) در شناسایی و نظر به هستی بود. «قطعیت» مورد نظر دکارت پذیرش عینی و تجربی همه چیز در محضر «عقل کمی» و «آزمایشگاه حواس ظاهری» بود که با ردّ و طرد هرگونه شناخت و معرفت متافیزیکی و دینی، «انسان و دریافتهای» او را ملاک و سنگ محک معرفی و جز آن را مورد تردید قرار میداد.
در پی رنه دکارت، «جان لاک» انگلیسی (۱۷۰۴ـ۱۶۳۲م.) به عنوان پدر مشرب تجربهگرایی اعلام داشت, هر گونه شناختی اساساً مبتنی بر تجربه۱۰ است.
حسب همین رویکرد تجربهگرایانه، دانشمندان علوم طبیعی به عنوان تجربهگرایان حقیقی معرفی شدند. از همین رو، مطالعات علوم اجتماعی و انسانی نیز تنها زمانی به عنوان «علم» شناسایی و پذیرفته شدند که با رویهها، معیارها و شیوه کار علوم طبیعی انطباق پیدا میکردند.
علوم اجتماعی در عصر روشنگری (قرن ۱۸) با تکیه بر «مبادی مفروض و ثابت در علوم تجربی» پای به عرصه نهاد و با استفاده از «متدولوژی» علوم طبیعی مدعی شد که در زمره علوم قابل شناسایی و اثبات است و از قوانین ثابت و لایتغیر پیروی میکند. شاخصترین فرد این گروه «اگوست کنت» جامعهشناس پوزتیویست و تجربهگراست که با مفاهیم ابداعی «آمار اجتماعی»، «پویایی اجتماعی» و … سعی در اثبات علمیبودن جامعهشناسی داشت.۱۱
خلاصه آنکه تجربهگرایی اساس و بنیاد نظام معرفتی پوزتیویستها و لیبرالیستهای انگلیسی و پس از آن امریکایی شد تا با نقد و ابطال آرای فلاسفه تاریخ و هر گونه گرایش ایدئولوژیک در سازماندهی مناسبات سیاسی اجتماعی، «لیبرالیسم» و «تجربهگرایی» را کاملترین شیوه در مطالعات و تحلیل حوادث و وقایع معرفی کنند. از همین جهت گروه دوم را تابع «تاریخ تحلیلی و انتقادی» معرفی میکنند.
«روشنفکران لیبرال» و به ویژه «تجربهگرایان»، با اشاره به برخی فاکتورهای مشترک، ایدئولوژی را زائیدهاندیشه «تاریخ پردازانی چون مارکس، میدانستند و به دلیل وجود «آرمان و ایده ثابت» و برخی «تمایلات هزاره گرایانه» در ایدئولوژی کمونیسم و یا نازیسم، ایدئولوژی را مخصوص «نظامهای سیستماتیک فلسفی» معرفی میکردند و تشکیل نظامهای سیاسی، اجتماعی متکی به ایدئولوژی را ناشر و مبشر «انحصارطلبی» و «نظامیگری» میشناختند و آنها را «ضدآزادی» معرفی میکردند و برای نمونه، نظامهای سیاسی اجتماعی کمونیستی را نشانه میرفتند.
این جماعت یعنی، تجربهگرایان لیبرالیست، با تأکید بر مبنای لیبرالیسم تجربهگرا (پوزتیویسیم)، ارائه هرگونه ایدئولوژی را غیرممکن و علم تجربی را فاقد شأن تجویز نسخه کلی میدانستند. به قول «ماکس وبر»، علم نمیتوانست به تولید ایدئولوژی بپردازد.۱۲ میان کلام «ماکس وبر» که علم را اساساً فاقد شأن ارائه نسخه برای تأسیس سازمان سیاسی اجتماعی میشناخت و «ارسطو» که شأن حکمت را اشرف و اجل از آن میدانست که به تولید ایدئولوژی۱۳ بپردازد فاصله شگرفی است. ارسطو شأن حکمت را اجل میدانست اما تجربهگرایان، علم را فاقد توانایی و شأن تولید ایدئولوژی میدانستند.
بیگمان خواننده در این موضوع تأمل دارد که علیرغم اصرار لیبرالیسم بر «غیر ایدئولوژیک» خواندن خود بر «ایدئولوژی» ویژهای پای میفشرد و با جزمیّت تام بر محقّ بودن آن اصرار میورزید.
اصرار و ابرام لیبرالیسم بر «اصالت فردیت» بروز نوعی تکثرگرایی (پلورالیسم) را به جای پذیرش یک ایدئولوژی واحد باعث بود تا آنان همواره در پی راه حل خاص برای مشکلات خاص هنگام وقوع باشند. این «پلورالیسم» مورد اتفاق لیبرالیستها، آنان را از پذیرش «حقیقت ثابت» منع میکرد و این عدم ثبوت را در تدبیر مناسبات اجتماعی سیاسی تسری داده و بنای سیاست را هم بر نوعی کثرتگرایی و واقعیت بینظم و متکثر میدانستند و با تکیه بر این دریافت، ارائه هر ایدئولوژی را عملی غیرعلمی معرفی میکردند و ارائه دهندگان ایدئولوژیها را به اتهام عدول از تجربههای علمی، از خود میراندند و منتقدانه به سرکوب ایدئولوژیها میپرداختند. درست در زمانی که خود بر اصالت، ثبوت و کامل بودن «لیبرالیسم» پای میفشردند.
«آنتونی آربلاستر»، در تحلیل و بررسی خاستگاه و منظر لیبرالیسم و حمله تند لیبرالیستها به ایدئولوژی, عوامل مشترک در ایدئولوژیها را مطرح مینماید و تأکید میکند که لیبرالیستها، هر ایدئولوژی را ناظر بر مجموعهای از ارزشها و یا نوعی جهانبینی میشناختند۱۴ که در تدبیر نظام اجتماعی، سیاسی مبتنی بر آن جهانبینی، به سازمان اجتماعی میانجامد که مشخصههای زیر را (به عنوان وجوه ثابت و مشترک ایدئولوژی) در خود و با خود دارد:
۱. تأکیدکننده بر نوعی کمال و جامعهای نهایی برای بشر
۲. ایجادکننده حزبی تودهای و منحصر به فرد
۳. وضعکننده نوعی انحصار کامل در قدرت و از جمله رسانههای عمومی
۴. ایجادکننده نظامی پلیسی و کنترلکننده
۵. ایجادکننده کنترل مرکزی برای اقتصاد
و از آنجا که ابداع چنین نظامی را به منزله اعلام نوعی انسجام، پایداری و ثبوت در مناسبات اجتماعی میشناختند و این انسجام و ثبوت را با باور روشنفکران لیبرال که همواره بر «واقعیت متکثر و بینظم و سیاست کثرتگرا» تأکید دارد، در تقابل میشناختند آن را مردود و مقابله با آن را لازم میدانستند.۱۵
گریز و امتناع لیبرالیسم از طرح هر نوع «مدینه مطلوب و مفروض» و به قول خودشان «ناکجا آباد» با تکیه بر «اصل تجربهگرایی سیاست لیبرالی» موجب بود تا پیروان این مکتب همواره با شکلگیری هر نوع نظام سیاسی و اجتماعی مبتنی بر ایدهای فسلفی یا مذهبی به مخالفت برخیزند. شعار دائمی لیبرالیستها و اعلام مستمر «غیرایدئولوژیک و ضد ایدئولوژیک بودن لیبرالیسم» به این امر برمیگردد.۱۶ حال باید دید «لیبرالیسم» و «لیبرالها» تا چه حد به این شعارها وفادار ماندند.
۱. باید متذکر این معنا شد که، اساساً تفکر ایدئولوژیک در هر صورت و عنوان، به دلیل دارا بودن «خاستگاه فلسفی ویژه، تلاش برای تغییر جهان (به جای تفسیر آن) و اتکا به دریافتهای صرفاً انسانی متعلق به تاریخ جدید غرب است. در حقیقت، مخالف و موافق، جملگی سوار بر یک کشتی بودند و در سیر و سفر ره به دیاری واحد میپیمودند و تعارض آنها ذاتی نبود بلکه، جدال بر سر نوعی صورتبندی صرف بود. ضمن آنکه، اصرار لیبرالیستها بر حذف سایر گرایشها و تأکید بر اصالت مشی بر مدار لیبرالیسم خود، بیانگر اصرار آنها بر نوعی «ایدئولوژی» است.
۲. لیبرالیستها در حالی هواداران تفکر «ایدئولوژیک» را به جرم تلاش برای ایجاد نظم سیاسی، اجتماعی ثابت محکوم میکردند که خود ارتقای نظام اجتماعی سیاسی مبتنی بر لیبرالیسم را ناگزیر و غیرقابل گفتوگو میشناختند.
۳. در حالی که لیبرالیستها به قول نویسنده کتاب : ظهور و سقوط لیبرالیسم غرب انسجام، پایداری و نظامدار بودن را در یک مرام سیاسی عیب به شمار میآوردند و انسجام آگاهانه و نظاممندی۱۷ ایدئولوژی را به عنوان یک عیب به رخ میکشیدند با اغواگری و هوچیگری، با تأکید بر ضرورت حفظ «سازمان در سیستم سیاسی اجتماعی متکی بر لیبرالیسم» علیه عموم نظامها اقدام به براندازی میکردند.
۴. تجربهگرایان لیبرال، طی همه سالهای قرن ۱۹ و ۲۰ میلادی، مردم را از شکلگیری نظامیگری متکی بر یک ایدئولوژی در سالهای جنگ سرد بیم میدادند و تفکر ایدئولوژیک را زایشگاه نوعی «توتالیترایسم» (نظامیگری) معرفی میکردند در همان حال، با چنگ انداختن در شبکههای «ایدئولوژی لیبرالی» به اقصا نقاط جهان لشکر میکشیدند و حتی ورود به عرصه جنگی فراگیر را برای استقرار این ایدئولوژی لیبرالی لازم اعلام میکردند تاریخچه لشکرکشی امریکا در طول سالهای جنگ سرد به ویتنام، کره و سایر نقاط و حمایت از دولتهای مستبد و انجام پروژههای براندازی کتابی است قطور.
این مقاله، وظیفه دفاع از ایدئولوژی و یا رد آن را ندارد بلکه، در پی آنست که این موضوع را تبیین کند که طی ۴۰۰ سال اخیر غرب، علیرغم همه مجادلات در ساخت و پرداخت نظامهای اجتماعی سیاسی، مبتلا به انواع ایدئولوژیها بوده و جمله این ایدئولوژیها نیز از خاستگاه صرفاً نفسانی برخوردار و بر آن پای میفشردند. «تزلزل و تغیر و لغزندگی» ذاتی جمله ایدئولوژیهای خودبنیاد است و حسب سنت لایتغیر، انسان غربی و به تبع آن، سایر اقوام، مبتلا به تزلزل، بیثباتی و بالاخره بحران بوده است. چنانکه «آلن دونبوا» با ذکر ارکان ایدئولوژیک جهان مدرن (یعنی: دمکراسی لیبرال بازار کاپیتالیستی و دولت ملی), جمله این ارکان را مواجه با بحران اعلام میکند.۱۸
«آلن دونبوا» ضمن آنکه لیبرالیسم را به مثابه یک ایدئولوژی در کنار «سوسیالیسم» قرار میدهد با طرد و نفی هر دو ایدئولوژی، بازگشت تاریخ و طلوع آفتاب شرقی را نوید میدهد.
نباید از نظر دور داشت که اساساً، ایدئولوژی و مکتبها به عنوان «نحلهها» ربطی به ملت و دین ندارند۱۹ علت آن هم آمیخته بودن نحلهها به شرک و اغراض بشریاند.
در دوران جدید ـ تاریخ ۴۰۰ ساله غرب ـ بشر مواجه با انواع نحلههایی است که با فلسفههای یونانی التقاط دارند. جناب استاد سید احمد فردید، عصر حاضر را عصر پایان و تمامیت مکتبها و نحلهها میشناسد و این «پایان» را راز خستگی و ازدحام و درگیر شدن نحلهها با هم میشناسد.۲۰ همچنین، قرن هجدهم را، قرن «پایان تاریخ غرب» معرفی میکند و این تاریخ را به دلیل آنکه طی ۴۰۰ سال حقالله را کنار زده و تمامی توجه را بریده از حق معطوف «ناس» نموده محکوم به تجربه بحران و بنبست میشناسد.۲۱
متذکر میشوم که مهمترین مشخصه اهل ایدئولوژی، «عملزدگی بریده از تفکر» است. همین امر شخص مبتلا به ایدئولوژی را عجول، متغیر، متلون، اهل مجادله، عاری از تفکر و بنیاد نظری استوار، عملزده، (عملزدگی بریده از حکمت، دین و حتی فلسفه به معنی اصیل کلمه) و همواره در پی تغییر جهان مطابق هواجس و اهواء نفسانی و بالاخره سطحینگر معرفی میکند. همه آنچه که روشنفکری طی قرون ۱۸ و ۱۹ بدان مبتلا بود و غرب زدگان روشنفکرنمای شرقی نیز بدان آلودهاند.
از سالهای اولیه بروز روشنفکری ناقص در ایران (پس از مشروطیت)، مناسبات سیاسی و اجتماعی ایران آلوده به «نحله»هایی است که روشنفکران به دلیل تقلید از غریبان آنها را وارد این سرزمین ساختند. حتی روشنفکران به ظاهر مسلمان هم با تأسی به صورتهایی از رسم مسلمانی، از اسلام نحلههایی خود بنیاد ساختند. در حالی که التقاط و امتزاج آموزههای اسلامی و ایدئولوژیهای فرنگی جز به بحران نمیانجامید. مجال بررسی همه جانبه این موضوع در این مقاله نیست اما در صدر مشروطیت، خستگی جوانان از استبداد و ناتوانی برخی از اولیای دین از برپایی حکومت دینی و جذابیت نفسانی این نحلهها باعث جلب بسیاری از جوانان و گرد آمدنشان حول گردانندگان و ابداع کنندگان نحلهها بوده است. طی همه سالهای گذشته (۱۵۰ سال اخیر)، نحلهها دانسته و ندانسته جنبشها را به سوی استعمار هدایت کردند و جهان را به کام یهود نشاندند. در حقیقت در زمانهای که ایدئولوژی جای دین و حکمت را غصب میکند، شأن نظمدهنده, معمار, معنی دهنده، جهت دهنده و استوارکننده جمله اعمال و احوال مردم را ایدئولوژیها عهدهدار میشوند. در حالی که خود ایدئولوژی بر نقطه محکم، استوار و قابل دفاعی اتکا ندارد و به دلیل درگیری با هواجس انسانی و نگرش تکساحتی به انسان متزلزل است و قادر به درک رابطه و نسبت همه امور جزیی و کلی حیات در بافتی یکدست و محکم و یقینآور با هم نیست. این همه، راز تغییر و بیثباتی و تلون است.
فروپاشی شوروی و درهم ریختگی اردوگاه شرق اگر چه ناظر بر پایان ایدئولوژیهای «فاشیسم، نازیسم و کمونیسم» بود و هواداران «لیبرالیسم» از این واقعه با عنوان «عصر پایان ایدئولوژی» یاد کردند لیکن به معنی:
۱. غیر ایدئولوژیک بودن لیبرالیسم و نگرش تجربهگرایان (پوزیتونیسم)
۲. تفوق و برتری لیبرالیسم نسبت به سایر ایدئولوژیهای تجربه شده
۳. محتوم بودن تفوق لیبرالیسم
۴. اصالت و حقانیت لیبرالیسم
۵. و کامل بودن آن که به منزله یک الگو برای تنظیم و ترتیب جمله مناسبات سیاسی اجتماعی و نسخه کامل نبود. لیکن، این فروپاشی مجالی ایجاد کرد تا لیبرالیستها گمان کنند «کاملترین و آخرین تجربه فراروی بشر»اند و پذیرش آن برای عموم خلق عالم محتوم و ناگزیر است. در حالی که این سقوط چونان بازی «دومینو» به سقوط ناگزیر لیبرال دمکراسی میانجامید و تلاش نظریهسازانی چون «کارل پوپر، هانتینگتون و فوکویاما»، جز تلاشی مذبوحانه و انفعال در برابر این وضع نبود. ایشان مغرضانه و با فرصتطلبی در این فضا سعی در قالب زدن لیبرالیستهای تجربهگرا کردند تا شاید جلوی سیر ریزش و سقوط حتمی «تاریخ خودبنیادی غربی» را سد کنند و آب رفته را به جوی بازگردانند.
با توجه ساده به فهرست اتهاماتی که لیبرالیستها به ایدئولوژیهای کمونیستی، فاشیسم و نازیسم وارد و آنها را منکوب میکردند میتوان به خوبی دریافت که لیبرالیسم خود به مثابه یک ایدئولوژی مبتلای تمامی انتقادات، لرزان و به پایان رسیده است:۲۲
۱. ارائه نقشه و طرحی برای آینده
۲. عدول از پلورالیسم (کثرتگرایی در اعتقادات و سیاست)
۳. وجود ایدهای ثابت
۴. مستقل بودن از واقعیت جاری
۵. توتالیترایسم و نظامیگرایی
۶. ضروری دانستن زور و اجبار در شکل و معنا
۷. ادعای دانش تام (درباره گذشته و حال)
۸. سیستمسازی
۹. تأکید بر ایدهای مطلق
۱۰. پیشبینی آینده
۱۱. تأکید بر مجموعهای از ارزشهای ثابت
۱۲. انحصارطلبی در قدرت و رسانهها
۱۳. تأکید کننده بر کمال جامعه بشری در خود{mospagebreak}
«لیبرال سرمایهداری» که امروز به صورت تام در آخرین منزل یعنی «امریکا» ظهور یافته در حالی که جهان را مستعد یکهتازی و بیرقیب میشناسد، تمامی ماهیت خود را آشکار ساخته و به مدد جمعی نظریه ساز چون هانتینگتون و امثال او، سعی در دستیابی به تفوق کامل در ساحتهای مختلف فرهنگی و مادی دارد. چنانکه برای تحقق این ایده، استفاده از تمامی ابزارهای نامشروع سیاسی و نظامی را برای خود مشروع میشناسد. تمامی آینده را در خود متجلی میشناسد و همه را به سوی آن آینده فرا میخواند، هر نوع گرایش سیاسی اجتماعی مذهبی و غیرمذهبی مخالف خود را سرکوب میکند، بر اصالت لیبرال سرمایهداری به عنوان کاملترین و آخرین تجربه پای میفشارد و با نظامیگری تند به شرق و غرب عالم لشکر میکشد و با زور و اجبار بر کلیه آمد و شدها و حتی مکالمات تلفنی شهروندان خود نظارت میکند و برای نیل به اهداف متوسل به هر حربهای و از جمله تأسیس هر زندان و دستگیری هر مظنون میشود و لیبرالیسم را به عنوان ایدهای مطلق اعلام و از نیل حتمیکلیه اقوام و ملل به منزل لیبرال سرمایهداری دم میزند و ارزشهای آمریکایی را با انواع حیل و استفاده از همه رسانهها به خورد میلیاردها انسان میدهد و با انحصارطلبی تام و تمام و اتخاذ سیاست یک جانبهگرایانه تمامی سازمانهای جهانی را در مینوردد و از لیبرال سرمایهداری به سبک آمریکاییش به عنوان یک «ناکجا آباد» مطلق یاد میکند و آن را به عنوان «نسخه ثابت و نهایی» معرفی و خود را به عنوان حامی آن محق میشناسد تا با هر ترفند و حیله نسخه را جاری سازد.
چنانکه در کتاب اراده معطوف به حق۲۳ اشاره شد، از ابتدای تاریخ جدید، انسان با جرئت پای در سیری نمود که از او موجودی میساخت که مظهر تام و اتم «اراده معطوف به قدرت» بود؛ ما به ازای خارجی تام این اراده. با همین عبارت میتوان این انسان را تعریف کرد. او تبدیل به «اراده معطوف به قدرت» شده است. در برابر «اراده تام و تمام معطوف به حق که حضرت ولیالله اعظم(ع)، انسان کامل دینی» است.
غرب در سیر اکمالی به صورت تام و تمام در «امریکا ظاهر شده» و بقیه اقوام در همان مسیر و به تبع او در حرکتند. از این رو تمامیت تکنولوژی، تمامیت نظام لیبرال سرمایهداری، تمامیت استکبارورزی در آنجا ظاهر گشته و خود را مختار، بلامنازعه، یک جانبهگرا و فراتر از هر قانون میشناسد. ایده خود را مطلق میپندارد و حق سروری بر کل بشر و صاحب اختیار همگان میشناسد و این ظهور تام خودبنیادی و اراده معطوف به قدرت است و ناگزیر و حسب سنت لایتغیر در مستعدترین نقطه برای سقوط.
نیچه در مقدمه کتاب اراده معطوف به قدرت سقوط نیست انگاری را پیشبینی کرده بود، ۲۴ جز او نیز بسیاری از جمله «ادوار شیلر» در سال ۱۹۵۵ میلادی خبر از پایان ایدئولوژی داده بودند.۲۵
جملات «آنتونی آربلاستر» برای بیان این معنا کافی است.
لیبرالهای جنگ سرد قویاً استدلال میکردند که ما باید گونگونی ارزشها [پلورالیسم]، هدف و آمالی را که احتمالاً برای انسانها گرامی است درک کنیم. و بنابراین در پس تحمیل انگارهای واحد بر جامعه نباشیم اما هنگامیکه زمان داوری درباره سیاستهای واقعی فرا رسید، نشاندادند که برای آزادیهای لیبرالی نسبت به کلیه ملاحظات دیگر [به ویژه مذهب و دین] اولویتی مطلق قائلاند.
دستآوردهای اجتماعی و اقتصادی از قبیل از میان بردن بردگی، بیماری، بیسوادی، و استثمار هیچگاه چنین وزن و اهمیتی پیدا نکرد. بدین ترتیب، لیبرالهای جنگ سرد در تحلیل نهایی به مخالفان انقلاب اجتماعی و اقتصادی و حتی تساوی بیشتر ـ اگر تهدیدی برای آزادی فردی به شمار میآمد ـ تبدیل شدند. همه این مطالب، علت بیاعتباری لیبرالیسم را درجهان سوم، که در آغاز این کتاب به آن اشاره شد، تبیین میکنند. مرامیکه روزگاری الهامبخش بعضی از بزرگترین خیزشهای تاریخ جهان بود ـ انقلاب فرانسه، مبارزه رهاییبخش ملی در آمریکای لاتین، لهستان، یونان و ایتالیا، و مبارزه برای دمکراسی در سراسر اروپاـ و مرامیکه برخی از متعالیترین ـ تخیلهایی را که فرهنگ اروپا به خود دیده است ـ بتهون، وردی، گویا، شللی: پوشکین و بایرون ـ شعلهور ساخت، به آموزهای چنان رام و محافظهکار بدل شد که هزینه و تدارک تبلیغاتی آن را سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا برعهده گرفت.۲۶
چنانچه آنتونی بلاستر در سالهای اولیه قرن ۲۱ به بررسی وضع و موقعیت لیبرالیسم میپرداخت قطعاً بر نکات مذکور و سابقالذکر بروز انحصارطلبی، نظامیگری و حرکتهای فاشیستی مدعیان لیبرالیسم امریکایی را با انعکاس اخبار و اسناد مربوط به کنترل تلفن عموم شهروندان امریکایی، زندانی کردن بیجرم و جنایت هر مظنون برای مدتی نامحدود در زندانهای امریکایی و انگلیسی، منع استفاده از نمادهای مذهبی در فرانسه و آلمان و شکنجه زندانیان در زندانهای گوانتانامو و ابوغریب و … را بر این مجموعه میافزود.
به قول همین نویسنده, آیا به واقع ما با لاشه مرام و جنبشی مترقی روبرو هستیم که چیز قابل ملاحظه یا شایستهای از آن باقی نمانده است که بتوان نجاتش داد؟۲۷
جواب کاملاً مثبت است.
این عبارت آنتونی بلاستر بازخوانی پیشبینی اسوالد اشپنگلر است که پیش از نیچه با روشنبینی درباره سرانجام تمدن غربی گفته بود: «تمدن غربی و ارزشهای مسلط بر آن به پایان خود نزدیک میشود. قیود و سنتهایی که جامعه را بر پا داشته در حال تلاشی و رشتههای پیوند دهنده زندگی و همراه با آن یگانگی تفکر و فرهنگ در حال گسستن است. غرب نیز همچون هر تمدن دیگری که از چرخه طبیعی میگذرد, ناگزیر از خزان «روشنگری» یا «روشناندیشی» به زمستان فردگرایی و پوچباوری گذر کرده است. بحران ایدئولوژیک۲۸ یا بنبست در «رهبری»، که در خود اغتشاش و پراکندگی مناسبات را داشت، لیبرال سرمایهداری را بر سر سهراهی «تسلیم در برابر تاریخ جدید»، «بازگشت به بنیادهای متافیزیکی» به و «مقابله مذبوحانه و اقدام بازدارنده» به اتخاذ روش سوم کشید. راهاندزی ماشینجنگی، شدیدتر از آنچه که درباره فاشیسم، مارکسیسم و نازیسم از آن انتقاد میکردند، پرده از واقعیتی بر میداشت که وجهه «یکجانبهگرایی» و «توتالیتر» مآبی ایدئولوژیهای تاریخ غربی را نمودار میساخت و وجود هر نوع استثنا را منکر میشناخت.
این سرانجام محتوم و آخرین منزل از تاریخ غرب بود. سر و صدای ماشین جنگی و تکنولوژی به هیچ وجه نشانه حیات فرهنگی نیست بلکه، خلجان و دستوپا زدن محتضری را میماند که آخرین لحظههای حیات را تجربه میکند. «بحران ایدئولوژیک» تنها یک وجه از زنجیره بحرانهاست که از آخرین دهههای قرن بیستم «تاریخ سرآمده» را در خود پیچیده است. همین بحران و بنبست، عموم ساکنان غرب را با آگاهی و گاه از روی صرافت طبع متوجه چند نکته ساخته است:
۱. ضرورت تجدید نظر در آنچه که طی ۴۰۰ سال گذشته رخ داده
۲. بازگشت به مبانی و مبادی دینی
۳. انتظار تجربه منجی آسمانی و ظهور دوم مسیح(ع)
در چنین موقعیت و شرایطی از تاریخ، در حالی که غرب عاری از بنیه نظری، فلسفی برای تجدید حیات در خود در میانه انحطاط و بحران فرهنگی دستوپا میزند، برای خود راهی جز به راهانداختن ماشین جنگی به عنوان «ابزاری بازدارنده» در برابر «تاریخ جدید» نداشت. پر واضح است که عناصر مادی و تکنولوژیک به دلیل جایگاه و شأن پست و تعلقشان به ساحت صرفاً مادی ـ که تنها صورت بیرونی فرهنگ است ـ قادر به تجدید حیات فرهنگی نیست به این میماند که جسم فرسوده انسانی پیر، بخواهد حافظ و نگهدار نفس و روح در کالبد انسانی باشد. این معنا را پیش و بیش از آنکه مردانی در جهان به اصطلاح توسعه نیافته درک کنند، مردانی در غرب درک کردند و متذکر آن شدند.
در میان این وضع، لیبرالیستها و نظریهسازان پشتپرده دستگاههای سیاسی غرب (امریکا و انگلیس)، ابزار کشنده «لیبرال سرمایهداری» را به مثابه یک ایدئولوژی در اختیار مردانی چون هانتینگتون و کارل پوپر گذراندندتا با اغراض و فرصتطلبی، لیبرال سرمایهداری را ایدئولوژی غالب۲۹، و ناگزیر مطرح و از آن دفاع کنند و مردان جنگی را برای استقرار و بسط آن در میان سایر ملل به میدان بفرستند. در واقع؛ به مدد همه آنچه که در سالهای جنگ سرد به بهانه مقابله با تاریخپردازی و ایدئولوژی علیه کمونیسم به کار میبردند وارد میدان شدند و پرده از این واقعیت برداشتند که «لیبرال سرمایهداری» خود به مثابه یک ایدئولوژی والبته آخرین ایدئولوژی، عمل مینماید. آن هم در شرایطی که در میانه «بحران» دستوپا میزند.
گرچه پیش از این، [تاریخپردازان] مارکس، نیچه، اشپنگلر و دیگران سقوط غرب را در سرمایهداری نیستانگاری و انحطاط پیشبینی کرده بودند.۳۰
تلاش مخالفان ایدئولوژی همانقدر مذبوحانه بود که دکترین مارکس برای اثبات قانونمندی سیر تاریخ مبتنی بر «تبیین اقتصادی تاریخ».31
حمایت همهجانبه تجربهگرایانی چون پوپر وهانتینگتون، از لیبرال سرمایهداری و مقابله با منتقدان تنها حاصل انفعال و وضعگیری آنان در برابر سقوط ناگزیر, پیشبینی شده و حتمیالوقوع غرب، پایان تاریخ غربی و بالاخره پایان عصر ایدئولوژیها بود.۳۲
دیگر برای همگان اثبات شده بود که «ایده و عمل» ـ لیبرالها به همان اندازه غیرواقعی است که فاشیسم و کمونیسم.۳۳ به قول استاد سید احمد فردید، در این ۴۰۰ سال نحلهها به جان هم افتادند تا این که خسته و تمام شدهاند.۳۴
تجربه همگانی این پایان (هرکس مطابق درک و شأن خود) از آخرین دهههای قرن بیستم، زمزمه گفتوگو از «آخرالزمان» و قریبالوقوع بودن فصل ظهور منجی موعود را در میان عموم مردم شایع ساخت. چه، دیگر هیچ ایدئولوژی و نظام اجتماعی, سیاسی قادر به پاسخگویی به نیاز ناگزیر انسان و حمایت از او برای دستیابی به حداقل بهرهمندی از «آرامش جهان»، «عدالت» و «آزادی» به معنی حقیقی لفظ نبود. این خلاصه بحثی است که از آن با عنوان بحران و بنبست ایدئولوژیها در آخرین دهههای قرن بیستم میلادی یاد میکنیم.
پینوشت ها:
۱. در بخشهای آینده به ارائه این مردان پرداخته میشود.
۲. سوره غافر (۴۰)، آیه ۸۳: أفلم یسیروا فی الأرض فینظروا کیف کان عاقبه الذین من قبلهم ….
۳. فلسفه تاریخ، ترجمه حسینعلی نوذری، ص۱۰۹.
۴. همان، ص۸۲.
۵. همان، ص۸۲.
۶. پوپر, کارل, فقر تاریخیگری، ص۳؛ فلسفه تاریخ، ص۲۸۲.
۷. میچل، جی. د, نشریه جامعهشناسی, ش۱, ص۵؛ فلسفه تاریخ, ص۲۸۳.
۸. چنانکه خواننده محترم میداند، مارکس و تابعان او، برای سیر و سفر بلند انسان از ابتدا تا به انتها در عرصه زمین، مراحلی را ذکر و سعی در جلوه دادن دریافتهای خود داشتند. ادوار و مراحل: کمون اولیه، بردهداری، فئودالیته، سرمایهداری، سوسیالیسم و بالاخره کمونیسم مراحلی بودند که از نظر مارکس به عنوان یکی از فلاسفه تاریخ در گستره تاریخ جاری بوده و هستند و به عنوان قاعده و قانونی ثابت همه اقوام با گذار از این مراتب با نیروی محرکه «ابزار تولید» رو به سوی تجربه سوسیالیسم و بالاخره «کمونیسم» به عنوان «اتوپیا و شهر امن» در حال حرکتند. مارکس طی این مراتب را ناگزیر و تجربه آن را حتمیالوقوع اعلام میکرد از همین رو مبتنی بر این دریافت «ایدئولوژی» ویژه خود را طراحی و پیشنهاد کرد.
۹. فلسفه تاریخ, ترجمه حسینعلی نوذری, ص ۸۴.
۱۰. همان, ص۸۲.
۱۱. همان, ص۱۱۰. ریشه یونانیempirieism
periaبه معنی: آزمایش, محاکمه, آزمون میباشد.
۱۲. فوکویاما, فرانسیس, پایان تاریخ، ص۱۱۹.
۱۳. همان, ص۱۲۰.
۱۴.بلابستر، آر, آنتونی, ظهور و سقوط لیبرالیسم غرب، ص۴۹۷.
۱۵. همان, ص۴۹۷.
۱۶. فوکویاما, همان, ص۱۲۰.
۱۷. بلاستر، همان.
۱۸. مجله سیاسی، اقتصادی، ترجمه شهروز رستگار.
۱۹. از گذشتههای دور، علمای مسلمان «ملل» را در مقابل «نحل» تعریف میکردند. معتقدات دینی منبعث و منتسب به دین را به عنوان «ملت» و غیر آن را که جز «اهوا» و منبعث از هواجسند «نحله» میشناختند.
۲۰. مددپور, محمد, دیدار فرهی و فتوحات آخرالزمان، ص۳۵۴.
۲۱. همان، ص ۳۵۸و۳۶۰و ۳۷۶.
۲۲.بلاستر، همان.
۲۳. جلد سوم از مجموعه استراتژی انتظار، تألیف نگارنده.
۲۴.نیچه, فردریک, اراده معطوف به قدرت, ص۶۵.
۲۵. بلاستر، همان، ص۴۹۸.
۲۶. همان، ص۵۱۱و ۵۱۲.
۲۷. همان, ص۵۳۶.
۲۸. فوکویاما, همان, ص۲۳.
۲۹. همان, ص۱۳۶.
۳۰. همان, ص ۱۲۳.
۳۱. وبکر، بارنز, تاریخ اندیشه اجتماعی، ج۲، ص۱۷۱.
۳۲. فوکویاما, همان, ص ۱۲۶.
۳۳. همان، ص۱۳۳.
۳۴. مددپور, همان, ص۳۵۴.