مرد به دیوار تکیه داد. زانوهایش می لرزید و توان نگه داشتن جسمش را نداشت. از فکر فرزندان رنگ پریده و گرسنه اش، زانوانش بیشتر می لرزید. سر گرداند. کوچه خلوت بود. مردم از تابش بی رحمانه ی آفتاب، به خانه هایشان پناه میبردند. شن های سوزان، کف پای مرد را به سوزش می آورد. از جا بلند شد. نگاهش تا ته کوچه رفت. چشمش به در چوبی ساده ای دوخته شد و قدمهایش را آهسته تر برداشت. لحظه ای بعد، خودش را جلوی در خانه ی امام حسن (علیه السلام) دید. نفس عمیقی کشید و آرام بر در کوبید.
در گشوده شد. طولی نکشید که وارد خانه شد. نگاهش به اطراف خانه چرخید. همه جا ساده و بی آلایش و لبریز از صفا و صمیمیت بود. مرد، از خودش پرسید: «با اینکه می تواند بهترین وسایل خانه را تهیه کند، پس چرا…؟!»
و پاسخ خودش را داد: «شاید سادگی، حُسنی دارد.»
صدای دلنشین امام، او را از خودش بیرون کشید:
«خوش آمدید!»
مرد، با دیدن سیمای خیره کننده ی امام، از جا بلند شد. به چهره ی نورانی او خیره شد و بی مقدمه گفت:
«ای پسر امیرمؤمنان! به فریادم برس.»
آنگاه بعد از مکث کوتاهی، ادامه ی داد: «مرا از دست دشمن ستمکارم نجات بده؛ دشمنی که نه حُرمت پیران را نگه می دارد و نه به خُردسالان رحم میکند.»
مرد، نفس عمیقی کشید و چشمانش از اشک لبریز شد. آنگاه خاموش شد و به انتظار پاسخ امام نشست. مثل اینکه خیالش راحت شده بود که امام به اضطراب درونی او پی برده است. حسن بن علی(ع) لب باز کردند و پرسیدند:
«دشمنت کیست تا داد تو را از او بستانم؟»
مرد عاجزانه زمزمه کرد: «دشمن من، فقر و پریشانی است.»
حضرت مجتبی(ع) رو به خدمتگزارشان کردند و فرمان راندند: «آنچه مال نزدت است، حاضر کن.»
لحظه ای نگشت که خدمتکار امام، پنج هزار درهم را مقابل امام(ع) و مرد گذاشت. امام در حالی که به مرد نیازمند میکردند، به خدمتگزارشان فرمودند:
«آنها را به او بده.»
وقتی کیسه ی پول در دست مرد جا میگرفت، امام(ع) خطاب به او فرمودند:
«هرگاه این دشمن به تو رو کرد، شکایت آن را نزد من بیاور تا آن را دفع کنم.»
منبع: لیلا اسلامیگویا، فرهنگ کوثر، پاییز ۱۳۸۱، شماره ۵۵ به نقل از قمی، عباس، منتهی الآمال، ج ۱، ص ۴۱۷ و ۴۱۸؛ به نقل از پایگاه حوزه با تصرّف و تلخیص.