گفتند: شما مرخصی برو خانه معلوم شده اشتباه شده و شما تقصیری نداری و آزادی! ما هم پدر را از اصفهان آوردیم به شهرضا، شما هم بلند شو بیا
سال اول انقلاب، امام اعلامیه میدادند و مردم ار بیدار میکردند از جمله آقای کرمییکی از اطلاعیههای حضرت امام به بدستش آمده بود و تو اون امام امر فرموده بودند که مردم اعتصاب کنند و مغازهها را ببندند، ایشان هم آمده بودند تو بازار شهرضا به بازاریها نامه امام را خبر داده بود و دعوت کرده بود به اعتصاب و بازار تعطیل شد بعنوان اعتراض به حکومت ستمشاهی، دستگاه حساس شد و ساواک شهرضا هم بد اذیت میکرد و متوجه شده بود که کار آقای کرمی است. و آقای کرمی را دستگیر میکنند و از شهرضا میفرستند اصفهان و اونجا هم یکعدهای بودند فوقالعاده وحشتناک ظالم بودند، اینها که تو ساواک بودند شکنجههای خیلی بدی میدادند، میگفتند بعد که ما دیدیم پدرمان را آوردند اصفهان فهمیدیم که کار خیلی بیخ پیدا کرده و آمدیم ملاقات ایشون دیدیم نمیگذارند و گزارشهایی به ما میدادند که ممکن حتی تیربارانش کنند، ما از جمله کارهایی که کردیم به مرحوم آقای کافی خبر دادیم که قصه اینه و شما که زورتون میرسه کاری بکنید و ایشون هم چندتا تلفن زدند به رئیس ساواک و شهربانی اصفهان و بالاخره نتوانستند کاری بکنند و پدر ما را آزاد بکنند و پدر ما آزاد نشد تا اینکه آمدم قم، جناب آقای مصباح تو مسجد آقای بهجت قبل از نماز میرسیدند و جای معلومی هم داشتند صف سوم، حدود سه نفر به در مانده مینشستند، آمدم خدمت حاجآقا و سلام کردم و پرسیدند چرا اینقدر تو همی، گفتم آقام را گرفتند و قصه اینطور. همینکه من این را گفتم، گفتند که کاری نداره، بعد از نماز برو خدمت آقای بهجت بگو، بعد از نماز آمدم دمِ محراب، کار استخارههاشون که تمام شد، افتادم دنبالشون گفتم حضرت آقا، بابام را [ایشا فوقالعاده کم حرف میزدند و اگر هم میخواستن که حرف بزنند میگفتند که اوستام گفته کم حرف بزن]
گرفتند و هرکاری کردیم نشد و میترسیم بکشند بابام را، فرمودند که نترس، ناراحت نباش آزاد میشه گفتم که ساواک گرفته و خطر خیلی بالاست و چکار کنیم، فرمودند که نماز جعفرطیار بخوان گفتم چشم و رفتم خواندم و خبری نشد، آقای مصباح پرسیدند خوندی، گفتم بله آقا ولی خبری نشد، گفتند برو به آقای بهجت بگو، اومدم خدمتشون سلام کردم گفتم حضرتآقا فرمودید نماز جعفرطیار بخوان خوندیم خبری نشد.
نماز را خواندم و آمدم مسجد، دیدم حضرت آیتالله مصباح نزدیک غروب برای نماز مغرب و عشاء نشستهاند. آمدم خدمت آقای مصباح گفتم خبری نشد، آقا فرمودند به دستور آقای بهجت عمل کردی؟ گفتم: بله، نماز را خواندم. همین که گفتم خواندم و خبری نشد، آقا فرمودند که همین امشب بعد از نماز برو خدمت آقای بهجت بگو! نماز که تمام شد من رفتم خدمت آقای بهجت، و گفتم که آقا خواندم و آقام آزاد نشده، گفتند چطور خواندی؟ گفتم: به حرم حضرت معصومه: رفتم و آن جا خواندم و …، فرمودند که نه، باید همانطوری که وارد شده طبق شرایطش آنرا بخوانی، باید از قم بیرون بروی توی صحرا، جائی که گناه نشده باشد و آنجا نماز را بجا بیاوری و بعد زانوهات را بالا بزنی تو خاک بگذاری و دعایی که در کتاب شریف “زادالمعاد” مرحوم علامه مجلسی آورده بعد از نماز جعفر طیار آن را بخوانی، آن دعا درست است، نه آن دعایی که در مفاتیحالجنان آمده، گفتم: بسیار خوب تازه فهمیدم چگونه باید نماز را بخوانم.
آمدم و برای جمعه آینده آماده شدم و آن نماز و دعا را خواندم، و عصر آن روز به مسجد آقای بهجت آمدم و خدمت آقای مصباح رسیده و گفتم: بابام آزاد نشده. باز ایشان گفتند: برو خدمت آقای بهجت بگو! و بعد از نماز خدمت آقای بهجت آمدم و گفتم، آقا نماز را خواندم، گفتند: آنطوری که شرایطش بود، گفتم: بله آقا! رفتم بیابان و طبق نظر علامهمجلسی در زادالمعاد آنرا بجا آوردم، ولی خبری نشده. بعد که اینطور گفتم، آقا فرمودند که بابات آزاد شده، گفتم نشده، فرمودند که شده، خلاصه ما دو بار انکار کردیم آقا سه بار اصرار، آمدم به آقای مصباح گفتم، فرمودند که حتماً آزاد شدهاند برو خانه ببین چطوره، آمدم خانه، وقتی رسیدم دوستان به من گفتند کجایی پیدات نیست، داداشت عصر تا حالا تلفن میزنه، کارت داره، من هم یک تلفن به اخوی و به مغازه بابام زدم اتفاقاً برادرم گوشی را برداشت، او رفته بود مغازه بابام، گفت عصر تا حالا آمدم اینجا بلکه بتوانم تلفن بزنم هرجایی میزنم نمیتونم پیدات کنم. گفتم چطور شده؟
گفت امروز روز ملاقات بود رفتیم برای زندان ساواک در اصفهان برای ملاقات پدر، نشسته بودیم یکدفعه دیدیم بابا با لباس زندان داره میآد و لباسهایش زیر بغل اوست. او میگفت:گفتند: شما مرخصی برو خانه معلوم شده اشتباه شده و شما تقصیری نداری و آزادی! ما هم پدر را از اصفهان آوردیم به شهرضا، شما هم بلند شو بیا.