انسان بزرگواری بود، با ظاهری خیلی ساده که با زندگی کارگری به سر میبرد؛ ولی قلبش سرشار از محبّت امام علی(ع) بود. دنیایی عشق به امام علی(ع) داشت. خودم خدمتشان رسیدم. در وقت راه رفتن، یک مقداری بدنش لمسی داشت. سؤال کردم: مثل اینکه یک مقدار ناراحتی داری؟ گفت: الآن خوب شدهام. قبلاً فلج بودم و چهار دست و پا راه میرفتم. هر چه معالجه کردم، هیچ امید بهبودی نبود. مشرّف شدم «مشهد»؛ شفا نیافتم. اهل «کرمانشاه» بود. ایشان گفت: به قلبم خطور کرد که شفا دهنده من فقط علی(ع) است؛ ولیّ من، آقای من، حجّت خدا. به خانوادهام گفتم: به فکر گذرنامه باشید و مرا بفرستید «نجف اشرف»! میگفت: مأیوس بودیم. تنهایی هم میسّر نبود. رفتنم عقب افتاد. قلبم روشن بود که شفا دهنده من در نجف اشرف است. به هیچ کس نگفتم. یک روز از خانه خارج شدم و به قصد زیارت امام علی(ع) از شهر بیرون آمدم. ماشینهایی را که به «قصر شیرین» میرفتند، سوار شدم. در قصر شیرین دنبال قاچاقچی گشتم. وقتی او را پیدا کردم، دیدم او هم فقط میخواهد مرا بچاپد. راه را یاد گرفتم. سوار درشکهای شدم و گفتم: میخواهم بروم «خسروی». قبرستانی است در آخر شهر، میخواهم بروم سر قبر. صاحب درشکه گفت: بایستم تو را برگردانم؟ گفتم: شاید شب هم ماندم. شما بروید!. به قصد زیارت علی(ع) با دنیایی شور و شوق، چهار دست و پا به طرف «عراق» حرکت کردم. شب تا صبح رفتم. هوا که روشن شد ـ چون مرز خسروی با مرز «خانقین»، یک تا دو کیلومتر بیشتر فاصله نیست ـ صبح دیدم بعد از این تپّههایی که در طیّ شب رفتم، با پاسگاه عراق فاصلهای ندارم. قشنگ آنها را میدیدم. رفتم پشت تخته سنگی که مرا نبینند. از دست و پایم هم خون میآمد. فاصله من تا پاسگاه ۱۵۰ تا ۳۰۰ متر بیشتر نبود. نه راه پیش داشتم و نه راه پس. نگاهی به سمت امیرالمؤمنین(ع) کرده و عرض کردم: آیا میشود نظری به این غلامتان بکنید؟ درماندهام و هیچ راهی ندارم. طولی نکشید که دیدم یک اسب سواری آمد. فکر کردم مأمور پاسگاه است. آمد مرا سوار اسب کرد و نشاند پشت سر خودش. مرا به سمت پاسگاه آورد و از جلو در پاسگاه عبور داد و به شهر خانقین رساند. سپس مرا توی ایستگاه قطار نشاند و برایم غذا تهیّه کرد. قبل از حرکت قطار، سوارم کرد و آورد جلو در ورودی قطار؛ از آن راهی که همه مسافران از آن عبور میکنند. ایشان مرا با اسب از آن طرف آورد جلوی در ورودی قطار. پیاده شد و مرا با دست خودشان برد و روی صندلی خودم نشاند و بلیت و غذا را هم به دستم داد. تا «بغداد» سه، چهار مرتبه آمدند بلیتها را چک کردند؛ امّا مثل اینکه کسی به من کاری نداشت. در بغداد ماشین گرفتم و مشرّف شدم نجف اشرف. هنگام عصر بود. رفتم مسافرخانه، تا صبح به زیارت آن حضرت مشرّف شوم. چهار دست و پا رفتم توی مسافرخانه. حتّی صاحب مسافرخانه هم دید. سحر که از خواب بیدار شدم، دیدم روی پایم ایستادهام؛ بدون اینکه خوابی ببینم یا با معجزهای شفا پیدا کنم. میگفت: از وقتی که از خواب بیدار شدم، تا حالا همین طور است که تو میبینی. خیلی تند حرکت میکرد. حتّی میدوید. فقط یک مقداری بدنشان در راه رفتن لمسی داشت.
٭ برگرفته از خاطرات آزاده سرافراز حجّتالاسلام ابوترابی(ره).