مرد برگشت. با نگاهی مهربان، امّا ژرف در چشمان راهب خیره ماند؛ انگار داشت کتاب دل او را میخواند. آنگاه لب به سخن گشود و گفت: آیا بیتالمقدّس را میشناسی؟
مرد راهب با عجله گفت: من… من بیت المقدّسی نمیشناسم، مگر بیت المقدّسی که در شام (فلسطین) است. مرد گفت: نه آنجا محراب پیامبران است. بیت المقدّس منظورم آن نیست
مرد راهب با عجله گفت: من… من بیت المقدّسی نمیشناسم، مگر بیت المقدّسی که در شام (فلسطین) است. مرد گفت: نه آنجا محراب پیامبران است. بیت المقدّس منظورم آن نیست
مرضیه دانشزاده
چند دانه عرق بر پیشانی راهب نشسته بود. چشمان آبی و کنجکاوش را به قلّه کوه دوخت. نفس نفس میزد. دستانش را که به چوبدستی تکیه داده بود، میلرزید. راه زیادی آمده بود و هنوز تا قلّه، راه زیادی مانده بود. خسته بود ولی شوق دیدن مرد هندی، بیتابش میکرد. امّا به خودش نهیب زد که صبر کن. اگر خدا بخواهد، میرسی. عجله کار شیطان است. پس به سایه تخته سنگی که در همان نزدیکی بود، پناه برد و نشست. نفس عمیقی کشید و با گوشه آستین، عرق را از صورتش پاک کرد. به شیب تند کوه نگاه کرد. باورش نمیشد این همه راه را از کوه بالا آمده باشد. لبخند امیدی روی صورتش نشست. با خودش گفت: «من از یمن، از دورترین نقطه عربستان، روزها و شبها، سواره و پیاده، از شهرها و کشورها گذشتهام تا به هندوستان بزرگ رسیدهام. حالا توی شهر سندان هستم، بالای کوه.» آن وقت به آسمان صاف و آبی نگاه کرد و گفت: «خدایا، مغرور نمیشوم تو مرا تا اینجا آوردی، بقیه راه را هم خودت یاریم کن تا بتوانم به آرزویم برسم و آن مرد هندی را ببینم و از علم و قدرتش استفاده کنم. همان قدرتی را که آصف، وزیر حضرت سلیمان داشت که به کمک اسم اعظم، تختی را که در شهر «صنعا» بود، برای حضرت سلیمان آورد.»
چند دانه عرق بر پیشانی راهب نشسته بود. چشمان آبی و کنجکاوش را به قلّه کوه دوخت. نفس نفس میزد. دستانش را که به چوبدستی تکیه داده بود، میلرزید. راه زیادی آمده بود و هنوز تا قلّه، راه زیادی مانده بود. خسته بود ولی شوق دیدن مرد هندی، بیتابش میکرد. امّا به خودش نهیب زد که صبر کن. اگر خدا بخواهد، میرسی. عجله کار شیطان است. پس به سایه تخته سنگی که در همان نزدیکی بود، پناه برد و نشست. نفس عمیقی کشید و با گوشه آستین، عرق را از صورتش پاک کرد. به شیب تند کوه نگاه کرد. باورش نمیشد این همه راه را از کوه بالا آمده باشد. لبخند امیدی روی صورتش نشست. با خودش گفت: «من از یمن، از دورترین نقطه عربستان، روزها و شبها، سواره و پیاده، از شهرها و کشورها گذشتهام تا به هندوستان بزرگ رسیدهام. حالا توی شهر سندان هستم، بالای کوه.» آن وقت به آسمان صاف و آبی نگاه کرد و گفت: «خدایا، مغرور نمیشوم تو مرا تا اینجا آوردی، بقیه راه را هم خودت یاریم کن تا بتوانم به آرزویم برسم و آن مرد هندی را ببینم و از علم و قدرتش استفاده کنم. همان قدرتی را که آصف، وزیر حضرت سلیمان داشت که به کمک اسم اعظم، تختی را که در شهر «صنعا» بود، برای حضرت سلیمان آورد.»
راهب از جا برخاست، به دیری که در قلّه کوه بنا شده بود، چشم دوخت. راه دراز بود امّا او شادمان بود، چوبدستیاش را محکم بر سنگ کوه کوبید و بالا رفت.
٭٭٭
راهب چشم به در بسته دیر دوخته بود. نمی دانست چگونه میتواند وارد شود. در دلش ترسی همراه با حیا و شرم از دیدار مرد هندی موج میزد. سه روزی صبوری کرد و به خودش اجازه نداد، درِ دیر را بکوبد تا اینکه روز چهارم همان طوری که روی سنگی نشسته و در افکارش غوطهور بود، صدایی شنید. صدا از همان نزدیکی بود. با خود فکر کرد شاید کسی دیگر مثل او برای دیدن مرد هندی از کوه بالا آمده باشد. بلند شد. هنوز چند قدمیبرنداشته بود که با تعجّب یک گاو سیاه و سفید بزرگ جلویش ظاهر شد. ترسید. کمی عقب رفت. بر پشت گاو پشتهای هیزم بار شده بود. پستانهای گاو پر شیر بود. گاو، آرام همانطور که سر به زیر انداخته بود، جلو رفت و در مقابل در دیر ایستاد، آنگاه با سر در را فشار داد و داخل شد. مرد راهب هم ناباورانه از فرصت استفاده کرد و داخل شد. کلبهای چوبین و کوچک بود. در سمتی کوزه و کاسه و سجّاده و در گوشهای دیگر، مردی میانسال و بلند قامت با پیراهنی سفید، امّا کهنه و دستاری که بر سر انداخته بود، مقابل پنجره ایستاده بود. پنجره رو به کوهستانی عمیق و تو در تو باز میشد. انگار که مرد هندی در بالاترین نقطه جهان ایستاده بود. نگاهش در عمق کوهستان گره خورده بود. راهب آرام به طرفش رفت. دانههای اشک از گوشه چشمان مرد چکید و در محاسن موجدار و بلندش فرو رفت. راهب با تعجّب گفت: «سبحان الله! چقدر مثل تو در این زمانه کم است.» راهب لحظهای سکوت کرد و به سخنان مرد گوش کرد و سپس گفت: «ای بنده صالح خدا! به من خبر دادهاند که نزد تو اسمی از اسمای خدای تعالی است که به وسیله آن اسم، در یک شب به بیت المقدّس میروی و برمیگردی.»
مرد برگشت. با نگاهی مهربان، امّا ژرف در چشمان راهب خیره ماند؛ انگار داشت کتاب دل او را میخواند. آنگاه لب به سخن گشود و گفت: آیا بیتالمقدّس را میشناسی؟
مرد راهب با عجله گفت: من… من بیت المقدّسی نمیشناسم، مگر بیت المقدّسی که در شام (فلسطین) است. مرد گفت: نه آنجا محراب پیامبران است. بیت المقدّس منظورم آن نیست؛ بلکه منظورم آن خانهای است که مقدّس و پاکیزه شده است، بیت آل محمّد(ص) است. مرد راهب تکانی خورد و با تعجّب زیر لب زمزمه کرد: بیت آل محمّد(ص)! کمی صبر کرد و آنگاه نزدیکتر رفت. سرش را پایین انداخت و با صدایی که آهنگ خواهش داشت، گفت: من از شهری دور به سوی تو سفر کردهام و برای رسیدن به تو از دریاها گذشتهام و سختیهای زیادی کشیدهام تا اینکه به خواسته و حاجتم برسم. مرد هندی باز در چشمان راهب نگریست. اشک در چشمش حلقه زد. لبانش لرزید. آهی از اعماق وجودش کشید و گفت: ای مرد! به خدا قسم که من نیستم مگر حسنهای از حسنات پسر پیغمبر، منظورم حضرت موسی بن جعفر(ع) است که او را واگذاشتی و به اینجا آمدی. راهب ابرو بالا انداخت و دهانش باز ماند. لحظاتی چون چوب درخت، خشکید. مرد هندی ادامه داد: فرزندم از هر کجا آمدهای، برگرد و به مدینه برو. مدینه حضرت محمّد(ص) که به آن مدینه طیّبه میگویند و نام آن در عصر جاهلیّت یثرب بود. در مدینه به محلّی برو که به آن بقیع میگویند، بعد سؤال کن که خانه مروان کجاست؟ پس در آنجا سه روز بمان. مواظب باش تا کسی نفهمد که برای چه کار آمدهای. سپس به آن پیرمرد سیاهپوستی که بر در آن خانه حصیر میبافد، مهربانی و محبّت کن و به او بگو: «کسی که در کنج خانه منزل میکرد مرا به سوی تو فرستاده است و آنگاه حال حضرت موسی بن جعفر(ع) را از او بپرس و جا، مجلس و ساعت ورود ایشان را سؤال کن. آن پیرمرد تو را راهنمایی خواهد کرد. راهب که هنوز مات حرفهای مرد هندی بود، گفت: وقتی… وقتی آن جناب را ملاقات کردم، چه… چه کنم؟ مرد گفت: هر گاه آن حضرت را ملاقات کردی، از آنچه در گذشته اتّفاق افتاده و آنچه در آینده اتّفاق خواهد افتاد، سؤال کن. از علوم دین در گذشته و هر چه باقی مانده بپرس، او به همه سؤالهای تو پاسخ میدهد.
کلام مرد هندی با لبخندی ملیح پایان گرفت و مرد راهب که هنوز حیران سخنان مرد هندی بود، با خودش زمزمه کرد که: بیچاره من که آن همه راه را آمدم تا حقیقت را در سرزمین تو بیابم؛ در حالی که نمی دانستم خورشید حقیقت در سرزمین خودم میتابد.
٭٭٭
غلام از چاه اُمّ الخیر آب کشید. کوزه را پر آب کرد. کوزه از عطش افتاد. غلام آرام آمد و کوزه را کنار حصیری که از برگ خرما بافته شده بود، گذاشت. مرد راهب و زنی مسیحی روی حصیر، چهار زانو نشسته بودند. عطش دیدار امام و شنیدن کلام ایشان، لبانشان را خشکانده بود و چشمه اشکانش را جاری ساخته بود. امام، همچون اقیانوسی بیکرانه، امّا آرام در مقابلشان نشسته بود. با اجازه امام، زن مسیحی شروع به پرسش کرد. امام بیکم و کاست به همه سؤالهای زن، پاسخ داد. سپس امام سؤالهایی از زن پرسید که او نتوانست پاسخ دهد. زن در سکوتی محض فرو رفت. از پاسخهایی که شنیده بود، حیران و شگفت زده بود. شیرینی و حلاوت ایمان را به خوبی در دل و جانش حس میکرد. پس یکباره زبان به شهادتین گشود و چهرهاش از شادی و سپاس این نعمت گلگون شد.
و حالا نوبت به مرد راهب رسیده بود. مانده بود کدام سؤال را بپرسد تا جانش از حلاوت پاسخ امام شیرین شود. سؤالهایی که سالها در انبار سینهاش خاک خورده بود و هیچ پاسخی نیافته بود. سپس بیدرنگ پرسید و پرسید انگار که سؤالهایش هرگز پایانی ندارد و امام با حوصله تمام، همه را پاسخ میداد. وقتی آرام آرام عطش راهب فرو نشست و قلبش قرار گرفت، هر آنچه از مرد هندی دیده و شنیده بود، با شوق برای امام بازگو کرد. آنگاه پرسید: فدایتان گردم نام آن مرد چیست؟ حضرت موسی بن جعفر(ع) پاسخ دادند: نام او متمّم بن فیروز است. او از ابنای عجم است و از کسانی که به خداوند یکتا که شریک ندارد، ایمان آورده و او را با اخلاص و یقین پرستیده است و از قوم خود گریخته است چون ترسیده که آنها دین او را ضایع کنند. پس خداوند به او حکمت بخشید و او را به راه راست هدایت فرمود و او را از متّقیان قرار داد و میان او و بندگان مخلص خود آشنایی و دوستی قرار داد. او هر سال به مکّه میآید و حج میگزارد و هر ماه یک عمره به جای میآورد و به فضل و یاری خداوند از هند به مکّه میآید و خداوند اینچنین شکرگزاران را جزا و پاداش میدهد. سپس راهب مشتاقانه پرسید: مولای من دوست دارم بدانم هشت حرفی که از آسمان نازل شده که چهار تای آن در زمین ظاهر شد و چهار تای دیگر آن در آسمان باقی مانده، چیست؟ میخواهم بدانم آن چهار حرفی که در آسمان باقی مانده بر چه کسی نازل میشود و چه کسی آنها را تفسیر خواهد کرد؟ و بیصبرانه، چشم به دهان امام دوخت. امام موسی کاظم(ع) مهربانانه فرمود: خداوند آنها را بر قائم(عج) ما نازل میکند و او آنها را تفسیر خواهد کرد. (در حالی که) آنها را بر صدّیقان، رسولان و هدایت شوندگان نازل نفرموده است. راهب با لحنی پر از خواهش و متواضع گفت: آیا به من دو حرف از آن چهار حرف را که در زمین است، یاد میدهید؟ حضرت فرمودند: «به تو همه آن چهار حرف را میگویم. پس اوّل توحید است و دوم رسالت حضرت رسول اکرم(ص) است، در حالی که از آلایش خالص شده و سوم ما اهل بیت پیغمبر(ع) هستیم و چهارم، شیعیان ما.(که آنها) از ما میباشند و ما از رسول خدا(ص) هستیم و رسول خدا(ص) از خدا (که مراد از این اتّصال آن دینی است که با ولایت و محبّت باشد).» پس امام سکوت کرد. راهب سر به زیر انداخت. شانههایش لرزید و اشک اَمانش نداد. لحظاتی گذشت. نسیم، صورت خیس راهب را نوازش داد. راهب به سختی بغضی را که طعم شیرین شادی و رضایت داشت را فرو خورد و با شوقی وصف ناشدنی گفت: مولای من! یابن رسول الله! شهادت میدهم که نیست معبودی جز خداوند. او یکتاست و شریکی برای او نیست و به درستی که محمّد(ص) رسول خداست و اینکه آنچه از نزد خدای تعالی آورده است، حق است. آنگاه نفسی تازه کرد. حس کرد جهان پیش چشمش روشنتر میدرخشد. به آسمان نگریست، خورشیدی در آسمان ندید. دانست که خورشید حقیقت در برابر او نشسته است؛ خورشیدی پر از نور و روشنایی و لبریز از گرمای عشق و محبّت.
٭ اصول کافی؛ منتهی الآمال.
ماهنامه موعود شماره ۱۱۸