عاشقان امیرالمؤمنین در تمام دنیا با کتاب «الامام على، صوت العداله الانسانیه» جرج جرداق، نویسنده بزرگ لبنانى آشنا هستند.
تتبع و تحقیق جرج جرداق، واکاوى و تحفص در زندگى و احواات امیرالمؤمنین نیست؛ بلکه شرح عشقى است به شخصیّتى بزرگ و فرا انسانى.
در سال ۲۰۰۲ میلادى تعدادى از نویسندگان ایرانى که به لبنان سفر کرده بودند، دیدارى با جرج جرداق داشتند که، شرح آن را به قلم خودشان براى خوانندگان گرامى موعود مى آوریم.
خانه جرج جرداق، در محله الحمرا است. محله اى مسیحى نشین در شمال غرب بیروت. بیروت نمایشگاهى است از ملل و مذاهب. شوخى نیست، کشورى با حدود ۱۰ هزار کیلومتر مربع مساحت و ۳ میلیون نفر جمعیّت، ۱۸ مذهب رسمى دارد. تا پیش از رفتن به لبنان همواره برایم سؤال بود که هویت یک لبنانى چگونه تعریف مى شود؟ چه مؤلفه هایى هویت لبنانى را مى سازد؟ کشورى به این کوچکى چگونه توانسته است تا این حد خبرساز باشد و در فرهنگ پیشرو؟ چه چیزى جز زبان، این کشور را که در آن هیچ نماد عربى- پوشش، معمارى، حتى آب و هوا!- دیده نمى شود، با سایر کشورهاى عرب پیوند داده است؟ تقابل مدرنیسم فرانسوى و سنت عربى چه آش در هم جوشى را پدید آورده است؟ کهن الگوى انسان لبنانى کیست؟ با احتساب ترافیک بیروت حدود ۵ دقیقه زودتر از زمان ملاقات، به محله الحمرا رسیده ایم. راننده رایزن، کنار کافه اى نُقلى مى ایستد و ما نشانى را براى دو پیرمردى که پشت میز نشستهاند مى خوانیم هر دو به تأسف سر تکان مى دهند که شارع امین مشرق را نمى شناسند. بعد با ناراحتى مى گوییم که با استاد جرج جرداق قرار داریم. ناگهان از جا مى پرندو مى گویند، خانه جرج جرداق دو خیابان آن طرف تر است. با راهنمایى آن ها به راحتى منزل را پیدا مى کنیم. الحمرا محله اى است مرفه تر از سایر محلات بیروت و دست کم اسمش ما را به یاد قصر الحمرا مى اندازد. انتظارش را نیز داشتیم. نویسنده اى که یک کتابش در جهان تشیع بیش از یک میلیون نسخه، فروش داشته است، باید هم در چنین محله اى زندگى کند. امّا … واقعیت آن است که هرچه از خیابان اصلى دورتر شدیم، بیشتر شک کردیم! خانه جرج جرداق یک آپارتمان معمولى در یک ساختمان قدیمى در خیابانى متوسط بود. اسمش را روى یک زنگ پیدا کردیم. خودش جواب داد و در را باز کرد. چشمتان روز بد نبیند. قصر الحمرا، آپارتمانى بود حدود ۱۰۰ متر، مملو از روزنامه وکتاب و بروشور، نه مرتب و طبقه بندى شده، و نه تمیز و پاکیزه. انگار که ۲۰۰ کیلو روزنامه و ۲۰ کارتن کتاب را بدهى دست یک بچه بازیگوش و بگویى هر جور که خواستى آنها را پخش و پلا کن! تابلویى هم به دیوار آویزان بود؛ مجلس رقصى کج! در حضور سلطانى خاک آلود! البته ناگفته نماند یک وجب خاک (دقیقاً همان ۵ انگشت!) روى همه چیز نشسته بود، جورى که روى هیچ صندلى و مبلى نمى توانستیم بنشینیم. وقتى خواستیم چند کتاب را از روى مبل برداریم تا جا باز شود، استاد به سرعت جلو دوید و با دقت کتاب ها را برداشت و در جایى دیگر قرار داد. انگار نظمى در میان این بى نظمى حاکم بود. بگذریم؛ در زمان بسیار کوتاهى، همه اینها را خُلق مهربان و چهره خندان استاد ۷۵ ساله محو کرد. جرداق از ما پرسید که آیا عربى مى فهمیم؟ جوابش را دادیم: شوى شوى! (کمى!) امّا اشاره کردیم که السیدشریف، کار ترجمه را انجام مى دهد. دیگر جرج جرداق با ما صمیمى شده بود. به او گفتیم که خانه همه اهل قلم همین شکلى است. خندید و جواب داد: زن وبچه ام به خاطر همین خانه از دست من به ده مان فرار کردهاند … همان ابتداى کار سؤال کردیم که آیا استاد تا به حال به ایران سفر کرده است؟ و او جواب داد که دوبار، یک بار براى بزرگداشت سعدى و دیگر بار هم همین دوسال پیش (یعنى ۲۰۰۰ م). مردمان ایران زمین را بسیار دوست مى دارم.
من متولد ۱۹۲۶ هستم. در ده مرجعیون به دنیا آمده ام. دهى در ژنوب (جنوب) لبنان! دهى که اهل آن مانند سایر دهات اطراف، ذوق اصیل ادبى دارند …
جالب است بدانید براى شناخت لهجه لبنانى در میان لهجه هاى مختلف عربى کافى است به مخرج جیم دقت کنید. لبنانى ها از تلفظ جیم عاجزند و آن را «ژ» تلفظ مى کنند. (این هم براى آنهایى که خیال مى کنند عرب ها گچ پژ ندارند) جالب تر است که بدانید در لبنان اهل ده بودن! نمودار اصالت است. کاملًا به خلاف مملکت ما که هنوز لهجه مان برنگشته، ادعاى پایتخت نشینى مى کنیم. یعنى آنها به هیچ وجه دوست ندارند که خود را اهل عاصمه- پایتخت- بلدشان، بیروت بدانند. به عکس، هرجایى که مى روند اصالت روستایى خود را به رخ مى کشند. ضمن آنکه فراموش نکنیم روستاییان عرب (بادیه نشینان قدیم) به دلیل فصاحت و بلاغت، همواره بهترین افراد براى تحقیق اهل لغت بودند. بگذریم، استاد با ذوق اتیمولوژیکش ادامه داد: من زاده مرجعیون هستم، مرجعیون از دو لغت مرج و عیون تشکیل شده است. یعنى محلى که در آن چشمه ها پیش مى آیند. کنایه از سرسبزى و طراوت. (و البته راست مى گفت، دیروزش ما در بازدید از جنوب به طور اتفاقى از آن روستاى مرزى گذر کرده بودیم.) ده ما مملو از چشمه بود و من نیز کودکى مملو از شور. هر روز از مدرسه فرار مى کردم و به یکى از این چشمه ها پناه مى بردم. مدیر مدرسه و معلمان همواره به دنبال این کودک فرارى بودند و هر روز به خانواده اعتراض مى کردند. در این میان فقط برادرم حامى من بود. فؤاد جرداق.
* همان فؤاد جرداق شاعر؟
* بله، برادر بزرگ من، فؤاد جرداق، شاعر و لغوى بود. بسیار اهل مطالعه. اصلًا او مرا به این وادى کشاند. روزى کتابى قطور به من هدیه داد و گفت، همه ادبیات عرب در همین کتاب خلاصه شده است ….
* نهج البلاغه؟!
* آرى! من نهج البلاغه را به دست مى گرفتم و از مدرسه مى گریختم و مى رفتم در کنار چشمه اى، به صخره اى تکیه مى دادم و غرق دریاى نهج البلاغه مى شدم.
* پس همین کتاب شما را با امیرالمؤمنین (ع) آشنا کرد!
* نه! من تازه گرفتار ادبیات امام على شده بودم و نه گرفتار شخصیّت امام. فراموش نکنید که ما مسیحى بودیم و در دهى مسیحى نشین مى زیستیم. پس خیلى به امام على علاقه اى نداشتیم. البته برادرم فؤاد هر وقت که مهمان داشتیم اشعارى در مدح امیرالمؤمنین براى مهمان ها (ى مسیحى) مى خواند و همین کمک مى کرد به من!
* چگونه به شخصیّت جامع امیرالمؤمنین نزدیک شدید؟
* وقتى رفتم دانشگاه همزمان در دو رشته ادبیات عرب و فلسفه عرب تحصیل و بعد تدریس مى کردم. در هر دوى این رشته ها مجدداً با امام على برخورد کردم، به عنوان شخصیّتى بزرگ در ادبیّات و فلسفه.
تصمیم گرفتم یک تحقیق خیلى جدى بکنم پیرامون این شخصیّت. از عقاد و طه حسین بگیر تا علماى شیعه. هر کتابى را که مرتبط با امام على بود، خواندم. با مطالعه این کتاب ها متوجه شدم که همه در مورد ولایت امام على، حقانیّت یا عدم حقانیت او صحبت کردهاند و شخصیت بزرگ او در این بحث ها گم شده است. چندان در حواشى مسئله خلافت فرو ماندهاند که چهره نورانى على را ندیدهاند. زمامدارى على را دیدهاند؛ امّا از انسانیّت او مغفول ماندهاند. من سیراب نشدم. پس شخصیّت درخشان و بزرگ او را شکافتم. «فقد بقرت عبرقیته!» دوباره برگشتم به کنار سرچشمه هاى مرجعیون، عیون مرجعیون و نهج البلاغه دوران کودکى، امّا با روشى جدید. همه کتاب هایم دباره امام على را همین گونه نوشتم ….
* استاد! از اولین کتاب بگویید «صوت العداله الانسانیّه» …
* اتفاقاً ماجرایش خیلى زیباست. شما حتماً خیال مى کنید که با کمک مسلمانان این کتاب چاپ شد؟ (سر تکان مى دهیم- مى خندد) همان طور که متنش را مى نوشتم، سردبیر مجله الرساله آمد و گفت به ما بده که شماره به شماره چاپ کنیم. من قبول نکردم. بعد از اصرار و الحاح فراوان او، عاقبت دو قسمت از متن را به او دادم. بلافاصله بعد از چاپ، رئیس کشیشان و راهبان فرقه کرملیه (از فرق مارونى مسیحى) گفت: «من خودم این را به هزینه خودم چاپ مى کنم». طبیعتاً خیلى خوشحال شدم. براى اینکه دیدم از دست این ناشرها- که عمده شان واقعاً دزدند- خلاصى یافته ام.
* و بعد حتماً مسلمانان شما را پیدا کردند!
* خیر، اتفاقاً اوّل کار، مسیحى ها فهمیدند و آمدند پهلوى من. ذوق زده و شادان. مى گفتند تو عرب را سرافراز کرده اى. پول جمع کرده بودند و مى خواستند پول چاپ کتاب را به من بدهند. گفتم این کتاب را با پول خودم چاپ نکرده ام و رئیس راهبان کارملیه چاپ کرده. رفتند که به او پول بدهند. او گفت خجالت بکشید، من این را چاپ نکرده ام. این پول راهبانى است که در اینجا عبادت مى کنند. ببرید این پول را بدهید به فقرا. بعدها آن کشیش- رئیس راهبان کارملیه- به من گفت من امام على را دوست دارم و از برکت او فقراى ما نیز به نوایى رسیدند.
* عجب استاد! بالاخره مسلمان ها چه کردند؟
* اوّل از همه قاسم رجب، صاحب مکتبه اى (کتابخانه) در بغداد کتاب را برد و طواف داد دور ضریح امیرالمؤمنین؛ امّا بعد از او بعضى برادران شیعه این کتاب را بارها چاپ کردند و به من چیزى ندادند و متأسفانه حتى براى خرید کتاب خودم به کتاب فروشى ها مى رفتم.
* آیا تا به حال به نجف رفته اید؟
* نه! تا به حال به نجف نرفته ام. (شگفتى ما را که مى بیند، توضیح مى دهد:) اما دوبار به کربلا رفته ام براى سخنرانى. آنجا مقام (قبر) امام حسین، پسر ایشان را نیز زیارت کرده ام.
* و آخرین جملات این گفت وگو، تصویرى عمیق از عاشقى و دلدادگى جرداق مسیحى به امام على (ع) بود …
* من عقیده دارم امام على (ع) از مسیح بالاتر است. من شیفته شخصیت انسانى امام شده ام. ما کلًا مسیحى بوده ایم و بالطبع به امامت امام على (ع) اعتقادى نداریم. (درمانده ایم که چگونه بى اعتقادى و چگونه اعتقادى است که هیچ گاه حاضر نیست اسم امیرالمؤمنین را بدون امام بیاورد! راستش کمى پریشان شده ایم. مگر مى شود کسى بهترین سال هاى جوانى اش را بى اعتقاد روى چنین موضوعى کار کند و چنان ادیبانه … امّا استاد بى توجه به ما ادامه مى دهد:) من در خانواده اى مسیحى بزرگ شده ام که اعتقاد به این چیزها نداریم، امّا بگذارید خاطره اى با مزه برایتان تعریف کنم. پدر من حجار بود، سنگ تراش. کارهایش را مى فروخت به دهات اطراف مى برد و روزى اش از این راه به دست مى آمد. امّا سنگى را در خانه نگاه داشته بود و دو سال روى آن کار مى کرد. بعد که کارش تمام شد آن را به سر در خانه مان آویخت.
حساس شده ایم تا بدانیم چه چیزى به سر در خانه این خانواده مسیحى در ده مسیحى نشین مرجعیون نصب شده بوده است. از استاد مى پرسیم: روى آن سنگ چه نوشته بود؟ استاد مى خندد و مى گوید:
«لافتى إلّا على لا سیف إلّا ذوالفقار».