از جمله عرفانهاى نوظهور در کشور، عرفان سرخپوستى است که از آن به عرفان ساحرى هم یاد مىشود. در دهه اخیر کتابهایى با نام این مسلک در کشورترجمه و چاپ گردید. موسس این جریان «کارلوس کاستاندا» است که ۱۲ کتاب از وى به فارسى موجود است.
به گزارش مشرق، آنچه وى تحت عنوان عرفان سرخپوستى نگاشته است، آموزشها و تعلیماتى است که کاستاندا از استاد خود «دون خوان» فراگرفت.
از گفتنىهاى عرفانهاى نو ظهور، عدم اطلاع دقیق بر جزئیات زندگى پارهاى از سردمداران این جنبشهاست. همچنان که زندگى افرادى همچون ماهاریشى ماهش، پال توئیچل درهالهاى از ابهام قرار دارد،
در مورد کارلوس کاستاندا هم گزارشها و اختلافنظرهاى مختلفى در مورد مکان تولد و تربیت وى وجود دارد. وى خود را متولد ۱۹۳۵ در سائوپائولو در برزیل معرفى کرده است، اما اسناد رسمى مهاجرت آمریکا حکایت از این دارد که وى متولد پرو است. پدر وى مدعى است که هیچ علاقهاى به مکاتب رازورانه نداشته اما همسر سابقش گفته که تنها موضوعى که در مورد آن با هم گفتگو مىکردیم «راز وارى» بوده است. کاستاندا همچنین ادعا کرده که پدرش استاد ادبیات بوده است اما مجله تایم، پدر کاستاندا را طلاساز معرفى کرده است.
ایدههاى اصلى
۱. چنانکه در آموزشهاى دون خوان به کاستاندا بارها و بارها بازگو شده است، هدف و غایت در عرفان ساحرى، دستیافتن به «قدرتهاى جادویى» است.
رسیدن به این نوع قدرتها در سایه دستیافتن به مرکز تجمع انرژى در بدن حاصل مىشود و عارف در مرام ساحرى، کسى است که بتواند این مرکز انرژى را جابجا کند و با این جابجایى، به دستهاى از نیروهاى غیر طبیعى دست یابد.
قدرتهاى غیر عادى، خود تحلیل جداگانه لازم دارد، بگذریم که اساسا این گونه توانایىها به خودى خود بیانگر هیچ مزیتى نیست و به معناى معنویت حقیقى و عرفان راستین نیست و از طرف دیگر اینگونه قدرتها اختصاص به شمنها و سالکان عرفان ساحرى ندارد و در میان همه آیینها، افرادى که از اینگونه توانایىها برخوردارند یافت مىشوند.
اما نکتهاى که ذکر آن در مورد عرفان ساحرى خالى از لطف نیست این است که به شهادت تاریخ، سلسله پیامبران الهى همه مامور بودهاند به آدمیان گوشزد نمایند که انسان بریده از خدا و گسسته از مبدا، از نظر محرومیت و دورى از تعالى روحى، همچون چهارپاست، یعنى مقام بالفعل براى انسان بىخدا حیوانیت است و این حقیقت نیاز به اثبات ندارد. بنابراین مجاهدت رسولان الهى همه براى خروج انسان از مقام حیوانیت و وصول به مقام والاى انسانى بوده و اگر مکتبى قدرت یابد آدمى را قدمى از جایگاه حیوانیت به مقام منیع انسانى نزدیک نماید، توانسته به آدمى خدمت نماید و هر اندازه که در ایجاد فاصله بین صفات حیوانى و صفات ملکوتى انسان توفیق یابد به همان میزان در خور ستایش و تحسین است نه آن که همچون دون خوان با جان کندن اثبات کند که هنر انسان در تبدیل شدن به دیگر چهارپایان و جانوران است.
ریاضتها و آموزشهاى دون خوان جهت برخوردارى انسان از توانایىهاى حیوانات طراحى شده است. باید پرسید براستى این مرام با عرفان چه نسبتى دارد؟ اگر بپذیریم که فنونى که دون خوان آموزش داده، توانمندى جادویى به تمرینکننده مىدهد باز جاى این سؤال خالى است که اصولا در برخوردارى از این قدرتها چه کمالى نهفته است؟ کدام جنبه از ابعاد معنوى و ملکوتىانسان با قدرتهاى این چنینى شکوفا مىشود؟ حتى اگر انسان از بدو تولد مجهز به این گونه قدرتها متولد شود و عمرى را با این قدرتها بگذراند، آیا میل کمالجویى انسان ارضا شده و تمامى قواى وجودى انسان به تعالى رسیده است؟ آیا این منطق مىتواند عقل کاوشگر انسان را براى انتخاب چنین هدفى بعنوان «غایت سیر انسان» قانع کند؟ بالاخره آیا رسیدن به این گونه قدرتها به انسان تضمین مىدهد که آنچه اتفاق افتاده است در بر دارنده «سعادت» انسان بوده است؟
در مقام دفاع از عرفان ساحرى مىتوان بهگونهاى دیگر هدف عرفان ساحرى را توضیح داد و با آرایشى علمى آن را به مرز قبول نزدیک نمود. با این بیان که؛ طبیعت همچون انسان، زنده، با شعور و هدفمند است. مىتوان در سایه اتحاد با طبیعت، جمال و جلال و اقتدار و محبت را تجربه کرد. ارتباط با طبیعت، ارتباط با حقیقت هستى است و متحد شدن با طبیعت، وحدت یافتن با روح جهان است. بنابراین شناخت طبیعت و اتحاد با قواى طبیعت و پیوند با روح طبیعت و در نتیجه فناى در نیروى طبیعت، غایتى است که مراتبى از وحدت عرفانى و اتحاد معنوى را در درون خود دارد.
در بیان فوق هرچند سخن از «تجربه وحدت با طبیعت» به میان آمده اما در این تبیین به ظاهر عرفانى یک حقیقت فراموش شده و آن همانا «خالق طبیعت» است که مبدأ آفرینش است، یعنى حقیقت یکتایى که جوهره هستى است و طبیعت بىجان، بدون اتکاء به آن، صلاحیت غایت بودن را ندارد.
۲. عرفان ساحرى که به خاطر توجه ویژه به نیروهاى طبیعت، «عرفان طبیعتگرا» نام گرفته است، یک نقص اساسى دارد و آن فراموش کردن آن دسته از قواى معنوى انسان است که مستقیم با طبیعت و کشف طبیعت ارتباط پیدا نمىکند. یعنى تنها آن دسته از گرایشهاى معنوى انسان که مىتواند به طور مستقیم در وحدت با طبیعت و تسلط بر نیروهاى طبیعى و فوق طبیعى به کار آید، در عرفان ساحرى مورد توجه است و دیگر گرایشهاى ماورایى انسان حتى مورد اشاره هم قرار نمىگیرد، از همین روى مفاهیمى مانند عشق، محبت، خدمت به مردم، عبادت و مراقبه که در دیگر عرفانهاى نوظهور اوراق زیادى را به خود اختصاص داده است، در عرفان ساحرى خبرى از آنها نیست و همه فضایل روحى در آیینهاى جادویى و نگرشهاى آمیخته با اوهام خلاصه مىشود.
این مرام از آنجا که فقط دستوراتى شخصى با هدف بازیابى قدرتهاى غیر عادى عرضه نموده است، هیچ دستور العمل جمعى جهت اصلاح اجتماع ندارد. گویا بشر به زندگى جمعى و زیستن در اجتماع نیازى ندارد. در مرام سرخپوستى، آنچه اهمیت دارد، خود سالک است و دستیابى به قدرتهاى ماورایى و حفظ این قدرتها، از همین نگاه است که کاستاندا تصریح مىکند که استادم تاکنون چندین نفر را با قدرتهاى جادویى کشته است. (قدرت سکوت)
۳. قواى عقل، حس، خیال و وهم هرکدام در ساحت وجودى انسان جایگاهى دارند و در رشد و ترقى معنوى انسان سهیماند و بخشى از مراتب شکوفایى روحى انسان به کارکرد این قوا مربوط مىشود.
آنچه در عرفان ساحرى به صورت برجسته دیده مىشود، «عقلستیزى» است آن هم به بهانه دستیافتن به بطن عالم. در این مرام عقل کنار گذاشته مىشود و آنچه به عنوان جایگزین معرفى مىگردد، «وهم» است و پردازش این قوه. در بسیارى از گفتگوهاى کاستاندا و دون خوان، شاهبیت «توجه به احساسات» است. (آموزشهاى دون کارلوس، کندرى ص ۵۴) و فصل الخطاب، «ناکارامدى عقل و ناتوانى برهان» است به گونهاى که دریافتهاى قواى حسى هم مورد تشکیک قرار مىگیرد و آنچه چشم مىبیند و عقل تأیید مىکند، همه در حوزه دنیاى غیر واقعى (تونال) قرار مىگیرد. گیاهان قدرت و داروهاى روانگردان همچون پیوت، قارچ، تاتوره و بذر ذرت که کاستاندا شرحى دراز درباره کشت و تربیت و طرز استفاده از آنها در کتابهایش آورده است، همگى با منطق «محور قرار دادن قوه وهم» در عرفان ساحرى است و به حاشیه راندن قوه درک و تعقل. عرفان ساحرى به گونهاى وحشتناک به استفاده از گیاهان روانگردان و تجربه دنیاى وهم تشویق نموده است.
تخریب جسم و اختلالات روانى و روحى و اختلال سیستم عصبى و تغییر در عمل مغز، کمترین پیامد منفى استفاده از این گیاهان است به طورى که در موارد زیادى، رویاها و کابوسهاى آزاردهنده بر زندگى فرد سایهانداخته و آن را به جهنمى تبدیل مىکند.
براستى اگر قرار باشد با توسل به داروهاى توهمزا تجربه عرفانى محقق شود، چه نیازى به شعار «بازگشت به طبیعت و اتحاد با طبیعت» وجود دارد؟ نکند هدف از تقدس طبیعت و مدح آن، فقط وجود همین گیاهان در طبیعت است؟
باید پذیرفت که سالک در عرفان ساحرى با ورود به فضاى وهم، جهان را و در نتیجه غایت هستى و در نهایت خالق هستى را جز «وهم» نمىبیند و چند صباحى با صورتهاى خیالى خودساخته، سرگرم مىشود و «بازى گرفتن همه چیز» و «بازى دادن خود» تنها ثمرى است که عاید سالک در مرام ساحرى مىشود. روشن است که این گونه حالات توهمآمیز، کمترین قرابتى با شهود عارفانه و معرفت حقیقى و مکاشفه رحمانىندارد.
۴. در عرفان ساحرى، خدا یا وجود ندارد و یا چنان نقش ضعیفى در نظام اعتقادى این مکتب دارد که سالک، کمترین توجهى به خدا و نیروهاى او و قدرت او نمىکند.
در کتابهاى کاستاندا به ندرت با نام «خدا» برخورد مىکنیم و هیچ یادى از پیامبران الهى نمىشود و تبعاً نقشى براى ادیان الهى و برنامه وحیانى اداره زندگى بشر لحاظ نمىشود. در نگاه دون خوان، خدا در حوزه تونال قرار مىگیرد نه حوزه ناوال. حوزه تونال همان بخشى از هستى است که ناشى از خیالپردازىهاى ماست و بهرهاى از حقیقت ندارد. «خداوند بخشى از تونال ماست. تونال همه آن چیزهایى است که فکر مىکنیم دنیا از آن چیزها تشکیل شده است از جمله خداوند». (قدرت سکوت ص ۱۳)
دون خوان ترجیح مىدهد ریشه نیروهاى عالم را موجودى نمادین به نام «عقاب» معرفى کند اما اسمى از خدا نبرد. وى و شاگردش از این که براى خدا در تاثیر و تاثرات طبیعت سهمى قائل شوند به جد اجتناب مىکنند. علت روشن است زیرا در عرفان ساحرى، منجى ساحر و جادوگر است نه رسولان الهى. نمایندگان خدا جاى خود را به شمنها مىدهند و جادوگر بر مسند نبوت تکیه مىزند و تمام کارکردهاى رسالت که همان قدرت نجات انسانها و وعده فلاح و رستگارى به آدمیان است، به ساحران نسبت داده مىشود.
مرام ساحرى از این جهت به آیین شیطانگرایى بسیار شییه است چرا که در هر دو، شکست نیروهاى خیر به تصویر کشیده مىشود و غلبه با نیروهاى شر و قدرتهاى شیطانى است و جهان مملو از نیروهایى معرفى مىشود که بدون تبعیت از اراده خداوندى، قادر به تصرف در تار و پود هستىاند و یکهتازى و خودمختارى این قدرتها چنان است که گویا خدا هم به گوشهاى خزیده و به تماشاى هنرنمایى این قدرتها بسنده نموده است. کوتاه سخن آن که عرفان ساحرى را باید عرفان ضد خدا دانست یا دست کم عرفان بىخدا.
۵. آنچه در مورد میادین انرژى در مرام ساحرى ادعا شده است، صحت آن، کمکى به صحت آموزههاى عرفانى این مسلک نمىکند، چنانکه رد این نظریه هم نقصى براى آن محسوب نمىشود، چرا که این آموزهها از این نظریه متفرع نمى شوند و منطقا از این مبنا برنمىآیند، خلاصه این که این ایده با عرفان ساحرى بیگانه است.
از طرف دیگر نظریه «پیوندگاه» و ادعاى وجود ۴۸ نوار انرژى و فیوضات عقاب، نه پشتوانه تجربى دارد و نه عقلى و همگى ادعایى بیش نیست.
۶. سنت جادوگرى از سنتهاى کهن است که ریشه در رویارویى با آیینهاى توحیدى دارد. در قرآن این عمل مورد مذمت قرار گرفته و در روایات شیعى در مرتبه انکار خدا از آن یاد شده است. در مسیحیت از جادوگرى به عنوان نوعى کفر نام برده شده است. این عمل هرچند واقعى (مىتواند واقع شود) است اما بهرهاى از حقیقت (اثر تربیتى و تعالىبخش) ندارد.
سحر هر چند نوعى از تصرفات غیر عادى را با خود دارد و ورود به دنیایى ناشناخته و جدید محسوب مىشود، اما نباید از نظر دور داشت که هرگونه ورود به دنیاى ناشناخته، رشددهنده و تعالىبخش نیست و نشانگر گام برداشتن در مسیر رستگارى نخواهد بود، همان طور که در زندگى دنیوى هم چندان کارگشا و راهگشا نیست، چنان که دون خوان خود به این مهم اعتراف کرده است: «(در زمانهاى گذشته) پس از سالها سر و کار داشتن با گیاهان اقتدار، بعضى توانستند به «عمل دیدن» بصیرت درونى دست یابند.. البته بینندگانى که فقط مىتوانستند ببینند. آنها با ناکامى روبهرو شدند و هنگامىکه سرزمینشان مورد تاخت و تاز فاتحان قرار گرفت، آنها نیز مانند هر آدم دیگرى بىدفاع ماندند. این فاتحان تمام دنیاى تولتکها را تصرف کردند و همه چیز را به خودشان اختصاص دادند. (آتش درون کاستاندا، مهران کندرى ص ۱۵)
۷. ارائه راه دشوار و و عرضه دستورالعملهاى ناکارآمد از دیگر خصیصههاى این آیین است. در عرفان ساحرى از یک طرف مسیر را خطرناک و هدف را دشوار و دستنایافتنى معرفى مىکنند به گونهاى که این طریق ممکن است به دیوانگى سالک مبارز هم منجر گردد. (آموزشهاى دون کارلوس ص۱۴۰) دستورات غیر قابل تحمل دون خوان و دنیاى افسار گسیخته اوهام ممکن است تعادل روانى سالک را به هم بزنند و این مسیر بلاى جان او گردد.
از طرف دیگر گاهى دستوراتى را پیشنهاد مىکنند که اگر هم از یک جهت تاثیراتى داشته باشد، پارهاى دیگر از فضایل اخلاقى را لگدمال مىکند، چنانکه در دستورات زیر کرامت انسانى و احساس بزرگمنشى در فرد نادیده گرفته مىشود و با این توجیه که این کارها فایدهاى در بر دارد، پیامدهاى منفى اجتماعى و روانى آن نادیده گرفته مىشود. «آگاهانه به خود دروغ بگویید. علیه منفىترین ویژگىهاى فکرى (دروغهایى) بنویسید… نخستین وظیفه در صبح و آخر شب باید تکرار این دروغها با صداى بلند و در جلوى آیینه براى خودتان باشد. اصلاً مهم نیست که مىدانید اینها دروغ هستند… تمرین بیشتر در این مورد است که توجه به عملى معطوف شده است که متفاوت از عمل عادى است» (آموزشهاى دون کارلوس ص ۱۵۶)
در جاى دیگر آمده است: «این تمرین به دلیل بىهمتایىاش لازم است مستقل ذ کر شود یک مرد فقط در لباس زنانه مىتواند هنر کمین و شکار کردن (یکى از مراتب سیر باطنى در عرفان ساحرى) را بیاموزد.تمرین متشکل از این است که مرد خود را مثل زن چنان تغییر شکل دهد که براى هر ناظرى متقاعدکننده باشد. براى آنکه مثل زنى رفتار کنیم، باید بىرحم، حیلهگر، صبور و ملایم باشید که خصوصیات طبیعى زن است. وقتى زنى مىخواهد این تمرین را اجرا کند، به نحوى مشابه باید مانند مردى تغییر شکل دهد و بنابر آن عمل کند. این تمرین اگر در میان دوستانتان انجام شود، تأثیرگذار است. براى اینکه این تمرین ارزشمند باشد باید در میان بیگانگانى انجام شود که بخاطر تغییر شکل واقعاً فکر کنند با زنى سروکار دارند. این تمرین بدون استثناء موجب حرکت پیوندگاه مىشود.» (آموزشهاى دون کارلوس مهران کندرى ص ۱۳۱)
آنچه گذشت تنها بخش هایی از موهومات یکی دیگر از فرقه های انحرافی بود که کمتر نیازی به نقد مشروح و تفصیلی آن است. فرقه هایی که به شدت عقل گریز و مخرب ارزش ها و آرمان های بشری در عصر جدید به حساب می آیند. ارمغان دین گریزی و انسان مداری دنیای تاریک اومانیسم آن قدر مهلک و بنیان افکن است که ظهور چنین فرقه هایی را باید از نتایج آغازین این انحطاط و فروپاشی دانست.