یک جریان واقعاً دلسوزى مىنویسند که چند نفر از شیعیان امام، از ایران آمده بودند، با آن سفرهاى قدیم که با چه سختىاى مىرفتند. اینها خیلى آرزو داشتند که حالا که موفق شدهاند بیایند تا بغداد، لااقل بتوانند از این زندانى هم یک ملاقاتى بکنند. ملاقات زندانى که نباید یک جرم محسوب شود، ولى هیچ اجازه ملاقات با زندانى را نمىدادند. اینها با خود گفتند: ما خواهش مىکنیم، شاید بپذیرند. آمدند خواهش کردند، اتفاقاً پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب، همین امروز ما ترتیبش را مىدهیم، همین جا منتظر باشید. این بیچارهها مطمئن که آقا را زیارت مىکنند، بعد برمىگردند به شهر خودشان [و مىگویند] که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم، آقا را زیارت کردیم، از خودشان فلان مسأله را پرسیدیم و اینجور به ما جواب داد
بسم اللَّه الرحمن الرحیم
الحمد للَّه رب العالمین، بارئ الخلائق اجمعین، والصلوۀ والسلام على عبد اللَّه و رسوله و حبیبه و صفیّه سیّدنا و نبیّنا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله علیه و آله و اله الطیّبین الطاهرین المعصومین؛ انْتُمُ الصِّراطُ الْاقْوَمُ وَالسَّبیلُ الْاعْظَمُ وَ شُهَداءُ دارِ الْفَناءِ وَ شُفَعاءُ دارِ الْبَقاءِ.
همه ائمه اطهار علیهم السلام به استثناى وجود مقدس حضرت حجّت عجّل اللَّه تعالى فرجه که در قید حیات هستند، شهید از دنیا رفتهاند، هیچ کدام از آنها با مرگ طبیعى و با اجل طبیعى و یا با یک بیمارى عادى از دنیا نرفتهاند، و این یکى از مفاخر بزرگ آنهاست. اوّلاً: خودشان همیشه آرزوى شهادت در راه خدا را داشتند که ما مضمون آن را در دعاهایى که آنها به ما تعلیم دادهاند و خودشان مىخواندهاند مىبینیم. على علیه السلام مىفرمود: من تنفر دارم از اینکه در بستر بمیرم؛ هزار ضربت شمشیر بر من وارد بشود بهتر است از این که آرام در بستر بمیرم. و ما هم در دعاها و زیاراتى که آنها را زیارت مىکنیم یکى از فضائل آنان را که یادآورى مىکنیم همین است که آنها از زمره شهدا هستند و شهید از دنیا رفتهاند. جملهاى که در آغاز سخنم خواندم از زیارت جامعه کبیره است که مىخوانیم: «انْتُمُ الصِّراطُ الْاقْوَمُ وَالسَّبیلُ الْاعْظَمُ وَ شُهَداءُ دارِ الْفَناءِ وَ شُفَعاءُ دارِالْبَقاءِ» شما راستترین راهها و بزرگترین شاهراهها هستید. شما شهیدان این جهان و شفیعان آن جهانید.
در اصطلاح، «شهید» لقب وجود مقدس امام حسین علیه السلام است و ما معمولًا ایشان را به لقب «شهید» مىخوانیم: «الحسین الشهید». همانطور که لقب امام صادق را مىگوییم «جعفرٌ الصادق» و لقب امام موسى بن جعفر را مىگوییم «موسى الکاظم»، لقب سیدالشهداء «الحسین الشهید» است. ولى این بدان معنى نیست که در میان ائمه ما تنها امام حسین است که شهید است. همانطور که اگر موسى بن جعفر را مىگوییم «الکاظم» معنایش این نیست که سایر ائمه کاظم نبودهاند، یا اگر به امام رضا مىگوییم «الرّضا» معنایش این نیست که دیگران مصداق «الرضا» نیستند، و یا اگر به امام صادق مىگوییم: «الصادق» معنایش این نیست که دیگران العیاذباللَّه صادق نیستند، همچنین اگر ما به حضرت سیدالشهداء علیه السلام مىگوییم «الشهید»، معنایش این نیست که ائمه دیگر ما شهید نشدهاند.
تأثیر مقتضیات زمان در شکل مبارزه
اینجا این سخن به میان مىآید که سایر ائمه چرا شهید شدند؟ آنها که تاریخ نشان نمىدهد که در مقابل دستگاههاى جور زمان خودشان قیام کرده و شمشیر کشیده باشند. آنها که ظاهر سیرهشان نشان مىدهد که روششان با روش امام حسین متفاوت بوده است. بسیار خوب، امام حسین شهید شد، چرا امام حسن شهید بشود؟ چرا امام سجّاد شهید بشود؟ چرا امام باقر و امام صادق و امام کاظم شهید بشوند؟ و همینطور سایر ائمه جواب این است: اشتباه است اگر ما خیال کنیم روش سایر ائمه با روش امام حسین در این جهت اختلاف و تفاوت داشته است. برخى اینطور خیال مىکنند، مىگویند:.
در میان ائمه، امام حسین بنایش بر مبارزه با دستگاه جور زمان خود بود ولى سایر ائمه این اختلاف را داشتند که مبارزه نمىکردند. اگر اینجور فکر کنیم سخت اشتباه کردهایم. تاریخ خلافش را مىگوید و قرائن و دلایل همه برخلاف است. بله، اگر ما مطلب را جور دیگرى تلقى کنیم، که همین جور هم هست، هیچ وقت یک مسلمان واقعى، یک مؤمن واقعى- تا چه رسد به مقام مقدس امام- امکان ندارد که با دستگاه ظلم و جور زمان خودش سازش کند و واقعاً بسازد، یعنى خودش را با آن منطبق کند، بلکه همیشه با آنها مبارزه مىکند. تفاوت در این است که شکل مبارزه فرق مىکند.
یک وقت مبارزه علنى است، اعلان جنگ است، مبارزه با شمشیر است. این یک شکل مبارزه است. و یک وقت، مبارزه هست ولى نوع مبارزه فرق مىکند. در این مبارزه هم کوبیدن طرف هست، لجنمال کردن طرف هست، منصرف کردن مردم از ناحیه او هست، علنى کردن باطل بودن او هست، جامعه را بر ضد او سوق دادن هست، ولى نه به صورت شمشیر کشیدن.
این است که مقتضیات زمان در شکل مبارزه مىتواند تأثیر بگذارد. هیچ وقت مقتضیات زمان در این جهت نمىتواند تأثیر داشته باشد که در یک زمان سازش با ظلم جایز نباشد ولى در زمان دیگر سازش با ظلم جایز باشد. خیر، سازش با ظلم هیچ زمانى و در هیچ مکانى و به هیچ شکلى جایز نیست، اما شکل مبارزه ممکن است فرق کند. ممکن است مبارزه علنى باشد، ممکن است مخفیانه و زیر پرده و در استتار باشد.
تاریخ ائمه اطهار عموماً حکایت مىکند که همیشه در حال مبارزه بودهاند. اگر مىگویند مبارزه در حال تقیّه، [مقصود سکون و بىتحرکى نیست]. «تقیّه» از ماده «وَقْى» است، مثل تقوا که از ماده «وَقْى» است. تقیّه معنایش این است: در یک شکل مخفیانهاى، در یک حالت استتارى از خود دفاع کردن، و به عبارت دیگر سپر به کار بردن، هرچه بیشتر زدن و هرچه کمتر خوردن؛ نه دست از مبارزه برداشتن، حاشا و کَلّا.
روى این حساب است که ما مىبینیم همه ائمه اطهار این افتخار را- آرى این افتخار را- دارند که در زمان خودشان با هیچ خلیفه جُورى سازش نکردند و همیشه در حال مبارزه بودند. شما امروز بعد از هزار و سیصد سال- و بیش از هزار و سیصد سال، یا براى بعضى از ائمهاندکى کمتر: هزار و دویست و پنجاه سال، هزار و دویست و شصت سال، هزار و دویست و هفتاد سال- مىبینید خلفایى نظیر عبد الملک مروان (از قبل از عبد الملک مروان تا عبد الملک مروان، اولاد عبد الملک، پسر عموهاى عبد الملک، بنى العباس، منصور دوانیقى، ابوالعباس سفّاح، هارون الرشید، مأمون و متوکّل) از بدنامترین افراد تاریخند. در میان ما شیعهها که قضیه بسیار روشن است؛ حتى در میان اهل تسنن، اینها لجن مال شدهاند. چه کسى اینها را لجن مال کرده است؟
اگر مقاومت ائمه اطهار در مقابل اینها نبود، و اگر نبود که آنها فسقها و انحرافهاى آنان را برملا مىکردند و غاصب بودن و نالایق بودن آنها را به مردم گوشزد مىنمودند، آرى اگر این موضوع نبود، امروز ما هارون و مخصوصاً مأمون را در ردیف قِدّیسین مىشمردیم. اگر ائمه، باطن مأمون را آشکار نمىکردند و وى را معرفى کامل نمىنمودند، مسلّم او یکى از قهرمانان بزرگ علم و دین در دنیا تلقى مىشد.
بحث ما در موجبات شهادت امام موسى بن جعفر علیهما السلام است. چرا موسى بن جعفر را شهید کردند؟ اولًا: اینکه موسى بن جعفر شهید شده است از مسلّمات تاریخ است و هیچ کس انکار نمىکند. بنا بر معتبرترین و مشهورترین روایات، موسى بن جعفر علیه السلام چهار سال در کُنج سیاهچالهاى زندان به سر برد و در زندان هم از دنیا رفت؛ و در زندان، مکرر به امام پیشنهاد شد که یک معذرتخواهى و یک اعتراف زبانى از او بگیرند، و امام حاضر نشد. این متن تاریخ است.
امام در زندان بصره
امام در یک زندان به سر نبرد، در زندانهاى متعدد بسر برد. او را از این زندان به آن زندان منتقل مىکردند؛ و راز مطلب این بود که در هر زندانى که امام را مىبردند، بعد از اندک مدتى زندانبان مرید مىشد. اول امام را به زندان بصره بردند. عیسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور، یعنى نوه منصور دوانیقى والى بصره بود. امام را تحویل او دادند که یک مرد عیّاش کیّاف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود. به قول یکى از کسان او «این مرد عابد و خداشناس را در جایى آوردند که چیزها به گوش او رسید که در عمرش نشنیده بود.» در هفتم ماه ذى الحجه سال ۱۷۸ امام را به زندان بصره بردند، و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانى بود، امام را در یک وضع بعدى (از نظر روحى) بردند. مدتى امام در زندان او بود. کم کم خود این عیسى بن جعفر علاقهمند و مرید شد. او هم قبلًا خیال مىکرد که شاید واقعاً موسى بن جعفر همانطور که دستگاه خلافت تبلیغ مىکند مردى است یاغى که فقط هنرش این است که مدعى خلافت است، یعنى عشق ریاست به سرش زده است. دید نه، او مرد معنویت است و اگر مسأله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنویت مطلب مطرح است نه اینکه یک مرد دنیاطلب باشد. بعدها وضع عوض شد. دستور داد یک اتاق بسیار خوبى را در اختیار امام قرار دادند و رسماً از امام پذیرایى مىکرد. هارون محرمانه پیغام داد که کلک این زندانى را بکن. جواب داد من چنین کارى نمىکنم. اواخر، خودش به خلیفه نوشت که دستور بده این را از من تحویل بگیرند و الّا خودم او را آزاد مىکنم؛ من نمىتوانم چنین مردى را به عنوان یک زندانى نزد خود نگاه دارم. چون پسر عموى خلیفه و نوه منصور بود، حرفش البته خریدار داشت.
امام در زندانهاى مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل بن ربیع دادند. فضل بن ربیع، پسر «ربیع» حاجب معروف است. هارون امام را به او سپرد. او هم بعد از مدتى به امام علاقهمند شد، وضع امام را تغییر داد و یک وضع بهترى براى امام قرار داد. جاسوسها به هارون خبر دادند که موسى بن جعفر در زندان فضل بن ربیع به خوشى زندگى مىکند، درواقع زندانى نیست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل بن یحیاى برمکى داد. فضل بن یحیى هم بعد از مدتى با امام همینطور رفتار کرد که هارون خیلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد. رفتند و تحقیق کردند، دیدند قضیه از همین قرار است، و بالاخره امام را گرفت و فضل بن یحیى مغضوب واقع شد. بعد پدرش یحیى برمکى، این وزیر ایرانى علیهِ ما علیه، براى اینکه مبادا بچههایش از چشم هارون بیفتند که دستور هارون را اجرا نکردند، در یک مجلسى سرزده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت: اگر پسرم تقصیر کرده است، من خودم حاضرم هر امرى شما دارید اطاعت کنم، پسرم توبه کرده است، پسرم چنین، پسرم چنان. بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگرى به نام سندى بن شاهِک داد که مىگویند اساساً مسلمان نبوده؛ و در زندان او خیلى بر امام سخت گذشت، یعنى دیگر امام در زندان او هیچ روى آسایش ندید.
درخواست هارون از امام
در آخرین روزهایى که امام زندانى بود و تقریباً یک هفته بیشتر به شهادت امام باقى نمانده بود، هارون همین یحیى برمکى را نزد امام فرستاد و با یک زبان بسیار نرم و ملایمى به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگویید بر ما ثابت شده که شما گناهى و تقصیرى نداشتهاید ولى متأسفانه من قسم خوردهام و قسم را نمىتوانم بشکنم. من قسم خوردهام که تا تو اعتراف به گناه نکنى و از من تقاضاى عفو ننمایى، تو را آزاد نکنم. هیچ کس هم لازم نیست بفهمد. همین قدر در حضور همین یحیى اعتراف کن، حضور خودم هم لازم نیست، حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست، من همین قدر مىخواهم قسمم را نشکسته باشم؛ در حضور یحیى همین قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت مىخواهم، من تقصیر کردهام، خلیفه مرا ببخشد، من تو را آزاد مىکنم، و بعد بیا پیش خودم، چنین و چنان.
حال روح مقاوم را ببینید. چرا اینها «شُهَداءُ دارِ الْفَناءِ» هستند؟ چرا اینها شهید مىشدند؟ در راه ایمان و عقیدهشان شهید مىشدند، مىخواستند نشان بدهند که ایمان ما به ما اجازه [همگامى با ظالم را] نمىدهد. جوابى که به یحیى داد این بود که فرمود: «هارون بگو از عمر من دیگر چیزى باقى نمانده است. همین!» که بعد از یک هفته آقا را مسموم کردند.
علت دستگیرى امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟ براى اینکه به موقعیت اجتماعى امام حسادت مىورزید و احساس خطر مىکرد، با اینکه امام هیچ در مقام قیام نبود، واقعاً کوچکترین اقدامى نکرده بود براى آنکه انقلابى بپا کند (انقلاب ظاهرى) اما آنها تشخیص مىدادند که اینها انقلاب معنوى و انقلاب عقیدتى بپا کردهاند. وقتى که تصمیم مىگیرد که ولایت عهدی را براى پسرش امین تثبیت کند، و بعد از او براى پسر دیگرش مأمون، و بعد از او براى پسر دیگرش مؤتمن، و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت مىکند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه مىخواهد بیاید مکه و آنجا یک کنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعت بگیرد؛ فکر مىکند مانع این کار کیست؟ آن کسى که اگر باشد و چشمها به او بیفتد این فکر براى افراد پیدا مىشود که آن که لیاقت براى خلافت دارد اوست، کیست؟ موسى بن جعفر. وقتى که مىآید مدینه، دستور مىدهد امام را بگیرند. همین یحیى برمکى به یک نفر گفت: من گمان مىکنم خلیفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را توقیف کنند. گفتند چطور؟ گفت من همراهش بودم که رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبى. وقتى که خواست به پیغمبر سلام بدهد، دیدم اینجور مىگوید: السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْعَمِّ (یا: یا رسول اللَّه). بعد گفت: من از شما معذرت مىخواهم که مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقیف کنم. (مثل اینکه به پیغمبر هم مىتواند دروغ بگوید.) دیگر مصالح اینجور ایجاب مىکند، اگر این کار را نکنم در مملکت فتنه بپا مىشود؛ براى اینکه فتنه بپا نشود، و به خاطر مصالح عالى مملکت مجبورم چنین کارى را بکنم، یا رسول اللَّه! من از شما معذرت مىخواهم. یحیى به رفیقش گفت: خیال مىکنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد. هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام. اتفاقاً امام در خانه نبود. کجا بود؟ مسجد پیغمبر. وقتى وارد شدند که امام نماز مىخواند. مهلت ندادند که موسى بن جعفر نمازش را تمام کند، در همان حالِ نماز، آقا را کشان کشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرت نگاهى کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد:
السَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسولَ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا جَدّاه، ببین امت تو با فرزندان تو چه مىکنند؟
چرا [هارون این کار را مىکند؟] چون مىخواهد براى ولایت عهدی فرزندانش بیعت بگیرد. موسى بن جعفر که قیامى نکرده است. قیام نکرده است، اما اصلًا وضع او وضع دیگرى است، وضع او حکایت مىکند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
سخن مأمون
مأمون طورى عمل کرده است که بسیارى از مورخین او را شیعه مىدانند، مىگویند او شیعه بوده است، و بنا بر عقیده من- که هیچ مانعى ندارد که انسان به یک چیزى اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند- او شیعه بوده است و از علماى شیعه بوده است. این مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن کرده است که در متن تاریخ ضبط است. من ندیدهام هیچ عالم شیعى اینجور منطقى مباحثه کرده باشد. چند سال پیش یک قاضى سنى ترکیهاى کتابى نوشته بود که به فارسى هم ترجمه شد به نام «تشریح و محاکمه درباره آل محمد». در آن کتاب، مباحثه مأمون با علماى اهل تسنن درباره خلافت بلافصل حضرت امیر نقل شده است. به قدرى این مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر مىبیند که عالمى از علماى شیعه اینجور عالمانه مباحثه کرده باشد. نوشتهاند یک وقتى خود مأمون گفت: اگر گفتید چه کسى تشیع را به من آموخت؟ گفتند چه کسى؟ گفت: پدرم هارون. من درس تشیع را از پدرم هارون آموختم. گفتند پدرت هارون که از همه با شیعه و ائمه شیعه دشمنتر بود. گفت: در عین حال قضیه از همین قرار است.
در یکى از سفرهایى که پدرم به حج رفت، ما همراهش بودیم، من بچه بودم، همه به دیدنش مىآمدند، مخصوصاً مشایخ، معاریف و کبار، و مجبور بودند به دیدنش بیایند. دستور داده بود هر کسى که مىآید، اول خودش را معرفى کند، یعنى اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جدّ اعلایش بگوید تا خلیفه بشناسد که او از قریش است یا از غیرقریش، و اگر از انصار است خزرجى است یا اوسى. هرکس که مىآمد، اول دربان مىآمد نزد هارون و مىگفت: فلان کس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است. روزى دربان آمد گفت آن کسى که به دیدن خلیفه آمده است مىگوید: بگو موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب. تا این را گفت، پدرم از جا بلند شد، گفت: بگو بفرمایید، و بعد گفت: همانطور سواره بیایند و پیاده نشوند؛ و به ما دستور داد که استقبال کنید. ما رفتیم.
مردى را دیدیم که آثار عبادت و تقوا در وَجَناتش کاملًا هویدا بود. نشان مىداد که از آن عُبّاد و نُسّاک درجه اول است. سواره بود که مىآمد، پدرم از دور فریاد کرد: شما را به کى قسم مىدهم که همینطور سواره نزدیک بیایید، و او چون پدرم خیلى اصرار کرد یک مقدار روى فرشها سواره آمد. به امر هارون دویدیم رکابش را گرفتیم و او را پیاده کردیم. وى را بالادست خودش نشاند، مؤدّب، و بعد سؤال و جوابهایى کرد: عائلهتان چقدر است؟ معلوم شد عائلهاش خیلى زیاد است. وضع زندگیتان چطور است؟ وضع زندگىام چنین است. عوایدتان چیست؟ عواید من این است؛ و بعد هم رفت. وقتى خواست برود پدرم به ما گفت: بدرقه کنید، در رکابش بروید، و ما به امر هارون تا درِ خانهاش در بدرقهاش رفتیم، که او آرام به من گفت تو خلیفه خواهى شد و من یک توصیه بیشتر به تو نمىکنم و آن اینکه با اولاد من بدرفتارى نکن.
ما نمىدانستیم این کیست. برگشتیم. من از همه فرزندان جرىتر بودم، وقتى خلوت شد به پدرم گفتم این کى بود که تو اینقدر او را احترام کردى؟ یک خندهاى کرد و گفت: راستش را اگر بخواهى این مسندى که ما بر آن نشستهایم مال اینهاست. گفتم آیا به این حرف اعتقاد دارى؟ گفت: اعتقاد دارم. گفتم: پس چرا واگذار نمىکنى؟ گفت:مگر نمىدانى الْمُلْکُ عَقیمٌ؟ تو که فرزند من هستى، اگر بدانم در دلت خطور مىکند که مدعى من بشوى، آنچه را که چشمهایت در آن قرار دارد از روى تنت برمىدارم.
قصیه گذشت. هارون صله مىداد، پولهاى گزاف مىفرستاد به خانه این و آن، از پنج هزار دینار زر سرخ، چهار هزار دینار زر سرخ و غیره. ما گفتیم لابد پولى که براى این مردى که اینقدر برایش احترام قائل است مىفرستد خیلى زیاد خواهد بود.
کمترین پول را براى او فرستاد: دویست دینار. باز من رفتم سؤال کردم، گفت: مگر نمىدانى اینها رقیب ما هستند. سیاست ایجاب مىکند که اینها همیشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانى امکانات اقتصادىشان زیاد شود، یک وقت ممکن است که صدهزار شمشیر علیه پدر تو قیام کند.
نفوذ معنوى امام
از اینجا شما بفهمید که نفوذ معنوى ائمه شیعه چقدر بوده است. آنها نه شمشیر داشتند و نه تبلیغات، ولى دلها را داشتند. در میان نزدیکترین افراد دستگاه هارون، شیعیان وجود داشتند. حق و حقیقت، خودش یک جاذبهاى دارد که نمىشود از آن غافل شد. امشب در روزنامهها خواندید که ملک حسین گفت من فهمیدم که حتى رانندهام با چریکهاست، آشپزم هم از آنهاست.
علىّ بن یقطین وزیر هارون است، شخص دوم مملکت است، ولى شیعه است، اما در حال استتار، و خدمت مىکند به هدفهاى موسى بن جعفر ولى ظاهرش با هارون است. دو سه بار هم گزارشهایى دادند، ولى موسى بن جعفر با آن روشن بینىهاى خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهایى به او داد که وى اجرا کرد و مصون ماند.
در میان افرادى که در دستگاه هارون بودند، اشخاصى بودند که آنچنان مجذوب و شیفته امام بودند که حد نداشت ولى هیچ گاه جرأت نمىکردند با امام تماس بگیرند. یکى از ایرانیهایى که شیعه و اهل اهواز بوده است مىگوید که:
من مشمول مالیاتهاى خیلى سنگینى شدم که براى من نوشته بودند و اگر مىخواستم این مالیاتهایى را که اینها براى من ساخته بودند بپردازم از زندگى ساقط مىشدم. اتفاقاً والى اهواز معزول شد و والى دیگرى آمد و من هم خیلى نگران که اگر او بر طبق آن دفاتر مالیاتى از من مالیات مطالبه کند، از زندگى سقوط مىکنم. ولى بعضى دوستان به من گفتند: این باطناً شیعه است، تو هم که شیعه هستى. اما من جرأت نکردم بروم نزد او و بگویم من شیعه هستم، چون باور نکردم. گفتم بهتر این است که بروم مدینه نزد خود موسى بن جعفر (آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند)، اگر خود ایشان تصدیق کردند او شیعه است از ایشان توصیهاى بگیرم. رفتم خدمت امام. امام نامهاى نوشت که سه چهار جمله بیشتر نبود، سه چهار جمله آمرانه، اما از نوع آمرانههایى که امامى به تابع خود مىنویسد، راجع به اینکه «قضاى حاجت مؤمن و رفع گرفتارى از مؤمن در نزد خدا چنین است والسّلام». نامه را با خودم مخفیانه آوردم اهواز. فهمیدم که این نامه را باید خیلى محرمانه به او بدهم. یک شب رفتم در خانهاش، دربان آمد، گفتم به او بگو که شخصى از طرف موسى بن جعفر آمده است و نامهاى براى تو دارد. دیدم خودش آمد و سلام و علیک کرد و گفت: چه مىگویید؟ گفتم من از طرف امام موسى بن جعفر آمدهام و نامهاى دارم. نامه را از من گرفت، شناخت، نامه را بوسید، بعد صورت مرا بوسید، چشمهاى مرا بوسید، مرا فوراً برد در منزل، مثل یک بچه در جلوى من نشست، گفت تو خدمت امام بودى؟! گفتم بله. تو با همین چشمهایت جمال امام را زیارت کردى؟! گفتم بله. گرفتاریت چیست؟ گفتم یکچنین مالیات سنگینى براى من بستهاند که اگر بپردازم از زندگى ساقط مىشوم. دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند؛ و چون آقا نوشته بود «هرکس که مؤمنى را مسرور کند، چنین و چنان» گفت اجازه مىدهید من خدمت دیگرى هم به شما بکنم؟ گفتم بله. گفت من مىخواهم هرچه دارایى دارم، امشب با تو نصف کنم، آنچه پول نقد دارم با تو نصف مىکنم، آنچه هم که جنس است قیمت مىکنم، نصفش را از من بپذیر. گفت با این وضع آمدم بیرون و بعد در یک سفرى وقتى رفتم جریان را به امام عرض کردم، امام تبسمى کرد و خوشحال شد.
هارون از چه مىترسید؟ از جاذبه حقیقت مىترسید. «کُونوا دُعاۀً لِلنّاسِ بِغَیْرِ الْسِنَتِکُمْ». تبلیغ که همهاش زبان نیست، تبلیغ زبان اثرش بسیار کم است؛ تبلیغ، تبلیغ عمل است. آن کسى که با موسى بن جعفر یا با آبای کرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو مىشد و مدتى با آنها بود، اصلًا حقیقت را در وجود آنها مىدید، و مىدید که واقعاً خدا را مىشناسند، واقعاً از خدا مىترسند، واقعاً عاشق خدا هستند، و واقعاً هرچه که مىکنند براى خدا و حقیقت است.
دو سنت معمول میان ائمه علیهم السلام
شما دو سنت را در میان همه ائمه مىبینید که بهطور وضوح و روشن هویداست. یکى عبادت و خوف از خدا و خداباورى است. یک خداباورى عجیب در وجود اینها هست، از خوف خدا مىگریند و مىلرزند، گویى خدا را مىبینند، قیامت را مىبینند، بهشت را مىبینند، جهنم را مىبینند. درباره موسى بن جعفر مىخوانیم: حَلیفِ السَّجْدَۀِ الطَّویلَۀِ وَالدُّموعِ الْغَزیرَۀِ؛ یعنى هم قسم سجدههاى طولانى و اشکهاى جوشان. تا یک درونِ منقلبِ آتشین نباشد که انسان نمىگرید.
سنت دومى که در تمام اولاد على علیه السلام [از ائمه معصومین] دیده مىشود همدردى و همدلى با ضعفا، محرومان، بیچارگان و افتادگان است. اصلًا «انسان» براى اینها یک ارزش دیگرى دارد. امام حسن را مىبینیم، امام حسین را مىبینیم؛ زین العابدین، امام باقر، امام صادق، امام کاظم و ائمه بعد از آنها؛ در تاریخِ هر کدام از اینها که مطالعه مىکنیم، مىبینیم اصلًا رسیدگى به احوال ضعفا و فقرا برنامه اینهاست، آنهم [به این صورت که] شخصاً رسیدگى کنند نه فقط دستور بدهند، یعنى نایب نپذیرند و آن را به دیگرى موکول نکنند. بدیهى است که مردم اینها را مىدیدند.
نقشه دستگاه هارون
در مدتى که حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشهاى کشید براى اینکه بلکه از حیثیت امام بکاهد. یک کنیز جوان بسیار زیبایى مأمور شد که به اصطلاح خدمتکار امام در زندان باشد. بدیهى است که در زندان، کسى باید غذا ببرد، غذا بیاورد، اگر زندانى حاجتى داشته باشد از او بخواهد. یک کنیز جوان بسیار زیبا را مأمور این کار کردند، گفتند: بالاخره هرچه باشد یک مرد است، مدتها هم در زندان بوده، ممکن است نگاهى به او بکند، یا لااقل بشود متهمش کرد، یک افراد وِلگویى بگویند: «مگر مىشود؟! اتاق خلوت، یک مرد با یک زن جوان!» یکوقت خبردار شدند که اصلًا در این کنیز انقلاب پیدا شده، یعنى او هم آمده سجادهاى [انداخته و مشغول عبادت شده است.] دیدند این کنیز هم شده نفر دوم امام. به هارون خبر دادند که اوضاع جور دیگرى است. کنیز را آوردند، دیدند اصلًا منقلب است، حالش حال دیگرى است، به آسمان نگاه مىکند، به زمین نگاه مىکند. گفتند قضیه چیست؟ گفت: این مرد را که من دیدم، دیگر نفهمیدم که من چى هستم، و فهمیدم که در عمرم خیلى گناه کردهام، خیلى تقصیر کردهام، حالا فکر مىکنم که فقط باید در حال توبه بسر ببرم؛ و از این حالش منصرف نشد تا مُرد.
بِشر حافى و امام کاظم علیه السلام
داستان بشر حافى را شنیدهاید. روزى امام از کوچههاى بغداد مىگذشت. از یک خانهاى صداى عربده و تار و تنبور بلند بود، مىزدند و مىرقصیدند و صداى پایکوبى مىآمد. اتفاقاً یک خادمهاى از منزل بیرون آمد درحالى که آشغالهایى همراهش بود و گویا مىخواست بیرون بریزد تا مأمورین شهردارى ببرند. امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبى بود. گفت: از خانه به این مجللى این را نمىفهمى؟ این خانه «بشر» است، یکى از رجال، یکى از اشراف، یکى از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده مىبود که این سر و صداها از خانهاش بلند نبود. حال، چه جملههاى دیگرى ردوبدل شده است دیگر ننوشتهاند، همین قدر نوشتهاند کهاندکى طول کشید و مکثى شد. آقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقهاى طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردى؟ گفت: یک مردى مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبى از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده مىبود که این سر و صداها بیرون نمىآمد. گفت: آن مرد چه نشانههایى داشت؟ علائم و نشانهها را که گفت، فهمید که موسى بن جعفر است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، براى اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. پاى برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد.) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: من این را گفتم. فهمید که مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت مىخواهم بنده خدا باشم، و واقعاً هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
این خبرها را به هارون مىدادند. این بود که احساس خطر مىکرد، مىگفت: اینها فقط باید نباشند «وُجودُکَ ذَنْبٌ» اصلًا بودن تو از نظر من گناه است. امام مىفرمود: من چکار کردهام؟ کدام قیام را بپا کردم؟ کدام اقدام را کردم؟ جوابى نداشتند، ولى به زبان بى زبانى مىگفتند: «وُجودُکَ ذَنْبٌ» اصلًا بودنت گناه است. آنها هم در عین حال از روشن کردن شیعیانشان و محارم و افراد دیگر هیچ گاه کوتاهى نمىکردند، قضیه را به آنها مىگفتند و مىفهماندند، و آنها مىفهمیدند که قضیه از چه قرار است.
صفوان جمّال و هارون
داستان صفوان جمّال را شنیدهاید. صفوان مردى بود که- به اصطلاح امروز- یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدرى متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهى دستگاه خلافت، او را براى حمل و نقل بارها مىخواست. روزى هارون براى یک سفرى که مىخواست به مکه برود، لوازم حمل و نقل او را خواست. قراردادى با او بست براى کرایه لوازم. ولى صفوان، شیعه و از اصحاب امام کاظم است. روزى آمد خدمت امام و اظهار کرد- یا قبلًا به امام عرض کرده بودند- که من چنین کارى کردهام. حضرت فرمود: چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر کرایه دادى؟ گفت: من که به او کرایه دادم، براى سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم والّا کرایه نمىدادم. فرمود: پولهایت را گرفتهاى یا نه؟ یا لااقل پس کرایههایت مانده یا نه؟ بله، مانده. فرمود: به دل خودت یک مراجعهاى بکن، الآن که شترهایت را به او کرایه دادهاى، آیا ته دلت علاقهمند است که لااقل هارون این قدر در دنیا زنده بماند که برگردد و پس کرایه تو را بدهد؟
گفت: بله. فرمود: تو همین مقدار راضى به بقاى ظالم هستى و همین گناه است. صفوان بیرون آمد. او سوابق زیادى با هارون داشت. یک وقت خبردار شدند که صفوان تمام این کاروان را یکجا فروخته است. اصلًا دست از این کارش برداشت. بعد که فروخت رفت [نزد طرف قرارداد] و گفت: ما این قرارداد را فسخ مىکنیم چون من دیگر بعد از این نمىخواهم این کار را بکنم، و خواست یک عذرهایى بیاورد. خبر به هارون دادند.
گفت: حاضرش کنید. او را حاضر کردند. گفت: قضیه از چه قرار است؟ گفت من پیر شدهام، دیگر این کار از من ساخته نیست، فکر کردم اگر کار هم مىخواهم بکنم کار دیگرى باشد. هارون خبردار شد. گفت: راستش را بگو، چرا فروختى؟ گفت: راستش همین است. گفت: نه، من مىدانم قضیه چیست. موسى بن جعفر خبردار شده که تو شترها را به من کرایه دادهاى، و به تو گفته این کار، خلاف شرع است. انکار هم نکن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادى که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور مىدادم همین جا اعدامت کنند.
پس اینهاست موجبات شهادت امام موسى بن جعفر علیه السلام. اولًا: وجود اینها، شخصیت اینها به گونهاى بود که خلفا از طرف اینها احساس خطر مىکردند. دوم: تبلیغ مىکردند و قضایا را مىگفتند، منتها تقیه مىکردند، یعنى طورى عمل مىکردند که تا حد امکان، مدرک به دست طرف نیفتد. ما خیال مىکنیم تقیه کردن، یعنى رفتن و خوابیدن. اوضاع زمانشان ایجاب مىکرد که کارشان را انجام دهند، و کوشش کنند مدرک هم دست طرف ندهند، وسیله و بهانه هم دست طرف ندهند یا لااقل کمتر بدهند. سوم: این روح مقاوم عجیبى که داشتند. عرض کردم که وقتى مىگویند: آقا! تو فقط یک عذرخواهى کوچک زبانى در حضور یحیى بکن، مىگوید: دیگر عمر ما گذشته است.
یک وقت دیگرى هارون کسى را فرستاد در زندان و خواست از این راه [از امام اعتراف بگیرد]؛ باز از همین حرفها که ما به شما علاقهمندیم، ما به شما ارادت داریم، مصالح ایجاب مىکند که شما اینجا باشید و به مدینه نروید و الّا ما هم قصدمان این نیست که شما زندانى باشید، ما دستور دادیم که شما را در یک محل امنى در نزدیک خودم نگهدارى کنند، و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممکن است که شما به غذاهاى ما عادت نداشته باشید؛ هر غذایى که مایلید، دستور بدهید برایتان تهیه کنند.
مأمورش کیست؟ همین فضل بن ربیع که زمانى امام در زندانش بوده و از افسران عالی رتبه هارون است. فضل در حالى که لباس رسمى پوشیده و مسلح بود و شمشیرش را حمایل کرده بود رفت زندان خدمت امام. امام نماز مىخواند. متوجه شد که فضل بن ربیع آمده. (حال ببینید قدرت روحى چیست!) فضل ایستاده و منتظر است که امام نماز را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ کند. امام تا نماز را سلام داد و گفت: السّلام علیکم و رحمۀ اللَّه و برکاته، مهلت نداد، گفت: اللَّه اکبر، و ایستاد به نماز. باز فضل ایستاد.
بار دیگر نماز امام تمام شد. باز تا گفت: السلام علیکم، مهلت نداد و گفت: اللَّه اکبر. چند بار این عمل تکرار شد. فضل دید نه، تعمد است. اول خیال مىکرد که لابد امام یک نمازهایى دارد که باید چهار رکعت یا شش رکعت و یا هشت رکعت پشت سر هم باشد، بعد فهمید نه، حساب این نیست که نمازها باید پشت سر هم باشد، حساب این است که امام نمىخواهد به او اعتنا کند، نمىخواهد او را بپذیرد، به این شکل مىخواهد نپذیرد.
دید بالاخره مأموریتش را باید انجام بدهد، اگر خیلى هم بماند، هارون سوء ظن پیدا مىکند که نکند رفته در زندان یک قول و قرارى با موسى بن جعفر بگذارد. این دفعه آقا هنوز السلام علیکم را تمام نکرده بود، شروع کرد به حرف زدن. آقا هنوز مىخواست بگوید السلام علیکم، او حرفش را شروع کرد. شاید اول هم سلام کرد. هر چه هارون گفته بود گفت. هارون به او گفته بود مبادا آنجا که مىروى، بگویى امیرالمؤمنین چنین گفته است، به عنوان امیرالمؤمنین نگو، بگو پسرعمویت هارون اینجور گفت. او هم با کمال تواضع و ادب گفت: هارون پسر عموى شما سلام رسانده و گفته است که بر ما ثابت است که شما تقصیرى و گناهى ندارید، ولى مصالح ایجاب مىکند که شما در همین جا باشید و فعلًا به مدینه برنگردید تا موقعش برسد، و من مخصوصاً دستور دادم که آشپز مخصوص بیاید، هر غذایى که شما مىخواهید و دستور مىدهید، همان را برایتان تهیه کند. نوشتهاند امام در پاسخ این جمله را فرمود: لا حاضِرٌ لى مالٌ فَیَنْفَعُنى وَ ما خُلِقْتُ سَؤُولًا، اللَّهُ اکْبَرُ» آدمى نیستم که بگویم جیره بنده چقدر است، جیره این ماه مرا بدهید؛ من هم مرد سؤال نیستم. این «ما خُلِقْتُ سَؤولًا» همان و «اللَّه اکبر» همان. مال خودم اینجا نیست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج کنم، آشپز بیاید و من به او دستور بدهم؟ هم این بود که خلفا مىدیدند اینها را از هیچ راهى و به هیچ وجهى نمىتوانند [وادار به] تمکین کنند، تابع و تسلیم کنند، والّا خود خلفا مىفهمیدند که شهید کردن ائمه چقدر برایشان گران تمام مىشود، ولى از نظر آن سیاست جابرانه خودشان که از آن دیگر دست برنمى داشتند، باز آسانترین راه را همین راه مىدیدند.
چگونگى شهادت امام
عرض کردم آخرین زندان، زندان سندى بن شاهِک بود. یک وقت خواندم که او اساساً مسلمان نبوده و یک مرد غیرمسلمان بوده است. از آن کسانى بود که هرچه به او دستور مىدادند، دستور را به شدت اجرا مىکرد. امام را در یک سیاهچال قرار دادند
بعد هم کوششها کردند براى اینکه تبلیغ کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است. نوشتهاند که همین یحیى برمکى براى اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد، به هارون قول داد که آن وظیفهاى را که دیگران انجام ندادهاند من خودم انجام مىدهم. سندى را دید و گفت این کار (به شهادت رساندن امام) را تو انجام بده، و او هم قبول کرد. یحیى زهر خطرناکى را فراهم کرد و دراختیار سندى گذاشت. آن را به یک شکل خاصى در خرمایى تعبیه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فوراً شهود حاضر کردند، علماى شهر و قضاۀ را دعوت کردند (نوشتهاند عدول المؤمنین را دعوت کردند، یعنى مردمان موجه، مقدس، آنها که مورد اعتماد مردم هستند)، حضرت را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت: ایّها الناس! ببینید این شیعهها چه شایعاتى در اطراف موسى بن جعفر رواج مىدهند، مىگویند: موسى بن جعفر در زندان ناراحت است، موسى بن جعفر چنین و چنان است. ببینید او کاملًا سالم است. تا حرفش تمام شد حضرت فرمود: «دروغ مىگوید، همین الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزى بیشتر باقى نمانده است.» اینجا تیرشان به سنگ خورد. این بود که بعد از شهادت امام، جنازه امام را آوردند در کنار جِسر بغداد گذاشتند، و مرتب مردم را مىآوردند که ببینید! آقا سالم است، عضوى از ایشان شکسته نیست، سرشان هم که بریده نیست، گلویشان هم که سیاه نیست، پس ما امام را نکشتیم، به اجل خودش از دنیا رفته است.
سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند براى اینکه به مردم اینجور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است. البته امام، علاقهمند زیاد داشت، ولى آن گروهى که مثل اسپندِ روى آتش بودند شیعیان بودند.
یک جریان واقعاً دلسوزى مىنویسند که چند نفر از شیعیان امام، از ایران آمده بودند، با آن سفرهاى قدیم که با چه سختىاى مىرفتند. اینها خیلى آرزو داشتند که حالا که موفق شدهاند بیایند تا بغداد، لااقل بتوانند از این زندانى هم یک ملاقاتى بکنند. ملاقات زندانى که نباید یک جرم محسوب شود، ولى هیچ اجازه ملاقات با زندانى را نمىدادند. اینها با خود گفتند: ما خواهش مىکنیم، شاید بپذیرند. آمدند خواهش کردند، اتفاقاً پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب، همین امروز ما ترتیبش را مىدهیم، همین جا منتظر باشید. این بیچارهها مطمئن که آقا را زیارت مىکنند، بعد برمىگردند به شهر خودشان [و مىگویند] که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم، آقا را زیارت کردیم، از خودشان فلان مسأله را پرسیدیم و اینجور به ما جواب دادند.
همینطور که در بیرون زندان منتظر بودند که به آنها اجازه ملاقات بدهند، یکوقت دیدند که چهار نفر حمّال بیرون آمدند و یک جنازه هم روى دوششان است. مأمور گفت: امام شما همین است.
و لا حول ولا قوّۀ الا باللَّه العلىّ العظیم