ادبیات

زانوی خسته

کمی انطرف تر از نیمه شب یک یلدای غریب ستارگان اشک ریزان به فراخور وظیفه نه از ته دل نور میدادند و کسی به گوشه های دیوار خانه نمیگریست.زانو ...

بیشتر بخوانید »

بهار می آیی

بر اسب پاك محبت سوار مي‌آييچه دلنشين و عجب باوقار مي‌آييميان برف دلم صد بنفشه روييده استاز آن زمان كه شنيدم بهار مي‌آيي تمام دلهره‌‌ها ...

بیشتر بخوانید »

خواب

امشب از جام خیال، جرعه ای هم، تو بنوشتا که در جوی زمان، مثل من آب شویدور از این شهر نفاقپای آن سرو بلندرنگ مهتاب شویبیا باهم برویم، معبد ...

بیشتر بخوانید »