بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان

گمارده

از خواب بیدار شد ... پیشانی‌اش خیس عرق شده بود. از جا بلند شد و زیر نور ماه به حیاط رفت و کوزه آب را برداشت، چند جرعه آب خورد، نفس عمیقی کشید و ...

بیشتر بخوانید »