زن، کوزه آب را آهسته برداشت. جرعهای در کاسه ریخت و خورد. نگاهش از پنجره به قرص روشن ماه افتاد که در آسمان شب میدرخشید. کوزه را با احتیاط سر ...
بیشتر بخوانید »پیغام دوست
پیرمرد دستهای چروكیدهاش را به هم حلقه كرد. لحاف را روی شانههایش كشید. حیدر شرمنده از سرمایی كه تا مغز استخوان پدر پیرش را میلرزاند، ...
بیشتر بخوانید »گمارده
از خواب بیدار شد ... پیشانیاش خیس عرق شده بود. از جا بلند شد و زیر نور ماه به حیاط رفت و کوزه آب را برداشت، چند جرعه آب خورد، نفس عمیقی کشید و ...
بیشتر بخوانید »