آنگاه على علیه السلام به یهودى فرمود: من تو را به خدا قسم می دهم اى یهودى! آیا این موافق بود با آنچه که در تورات شماست، یهود گفت:آرى نه یک حرف زیاد و نه یک حرف کم اى ابو الحسن، مرا یهودى نخوان که من شهادت می دهم به اینکه خدائى جز خدا نیست و اینکه محمد بنده و فرستاده اواست و تو اعلم این امت هستى.
خلیفه و عده اى از علماء یهود
وقتی که عمر بن خطاب… متولى امر خلافت شد عده اى از علماء یهود آمدند نزد او و گفتند:
اى عمر تو و رفیقت بعد از محمد ولى امرى، و ما می خواهیم از تو سئوال کنیم از خصالى که اگر خبر دادى به ما می دانیم که اسلام حق است و محمد هم پیامبر و اگر خبر ندادید می فهمیم که اسلام باطل و محمد هم پیامبر نبوده است.
پس عمر گفت هر چه بخاطرتان میرسد به پرسید:
۱- گفتند به ما خبر بده که قفلهاى آسمانها چیست؟
۲- گفتند به ماخبر بده که کلید آسمانها چیست؟
۳- قبریکه صاحبش را سیر داد چه بود؟
۴- کسی که قومش را ترسانید نه از جن بود و نه از آدمیان کى بود؟
۵- پنج چیزی که روى زمین راه رفتند و در رحم و شکمى بوجود نیامدند چه کسانی بودند؟
۶- دراج در صدایش چه میگوید؟
۷- خروس در فریادش چه میگوید؟
۸- اسب در شیه اش چه میگوید؟
۹- قورباغه در آوایش چه میگوید؟
۱۰- الاغ و خردر عرعرش چه میگوید؟
۱۱- شانه سر در صوت زدنش چه میگوید؟
عمر سرش را بزمین انداخت” از شرمندگى” آنگاه گفت عیبى براى عمر نیست وقتى سئوال میشود از چیزی که نمی داند.
اینکه بگوید: من نمی دانم و اینکه سئوال شود از چیزی که نمی داند.پس یهودیها از جا پریده و گفتند ما گواهى می دهیم که محمد پیامبر نبوده و اسلام باطل است. پس سلمان از جا جست و به یهودیها گفت کمى صبر کنید سپس به سوى على بن ابیطالب علیه السلام رفت تا بر آن حضرت داخل شد و گفت اى ابو الحسن به داد اسلام برس فرمود:
مگر چه شده، پس جریان را گفت، پس حرکت کرد در حالی که در لباس رسول خدا صلى الله علیه و آله می خرامید تا وارد مسجد شد پس چون عمر نگاهش به او افتاد از جا بلند شد و دست بگردن او انداخت و گفت اى ابو الحسن. تو براى حل مشکلى و شدتى دعوت میشوى. پس آن حضرت رو به یهود کرده و فرمود هر چه می خواهید بپرسید که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا هزار باب علم آموخت که از هر بابى هزار باب دیگر منشعب و مفتوح شد پس سئوال کردند از آن حضرت از آن مسائل.
پس على علیه السلام فرمود:
مرا با شما شرطی است وقتی که به شما خبر دادم چنانچه در تورات شماست شما مسلمان شوید و داخل دین ما گردید و ایمان آورید.
گفتند: بلى،
فرمود: سئوال کنید از یکى یکى خصلتها
گفتند:
س”۱″: قفلهاى آسمانها چیست؟
ج: شرک بخدا زیرا وقتى بنده و کنیز مشرک به خدا شدند عملشان بالا نمی رود.
س”۲″: کلید این قفلهاى بسته آسمان چیست؟
ج: شهادت ” لا اله الا الله و محمد رسول الله ” پس بعضى نگاه به دیگرى کرده و میگفتند جوان راست میگوید.
س”۳″: قبری که صاحبش را گردش داد چه بود؟
ج: آن ماهى بود که یونس بن متى پیامبر را بلعید پس در هفت دریا گردید.
س”۴″: آنکه قومش را انذار کرد ولى نه از جن بود و نه از آدمیزاد؟
ج: مورچه سلیمان بن داود بو گفت:
“”یاایها النمل ادخلوا مساکنکم لا یهطمنکم سلیمان و جنوده و هم لا یشعرون”” اى مورچگان داخل منازلتان شوید که سلیمان و لشکرش شما را در زیر پا نابود نکنند و ایشان نمی دانند.
س”۵″: پنج چیزی که بر زمین راه رفتند و در شکمها بوجود نیامدند؟
ج: ۱- آدم ۲- حواء ۳- ناقه صالح ۴- قوچ ابراهیم ۵- عصاى موسى.
س”۶″: دراج چه میگوید در آوازش؟
ج: میگوید الرحمن على العرش استوى، خدابر عرش مسلط است.
س”۷″، خروس در بانگش چه میگوید؟
ج: میگوید: ” اذکروا لله یا غافلین، خدا را یاد کنید از خدا بی خبران.
س”۸″: اسب در شیهه زدنش چه میگوید؟
ج: وقتى مومنین بجنگ کفار می روند، میگوید بار خدایا مومنین را یارى کن بر کافرین.
س”۹″: الاغ در عرعرش چه میگوید؟
ج: میگوید خدا لعنت کند مالیات گیران را و در چشم شیاطین عرعر میکند.
س”۱۰″: قورباغه در قور قورش چه میگوید؟
ج: میگوید: سبحان ربى المعبود المسبح فى لجج البحار، منزه است پروردگار معبود من تسبیح و تنزیه شده در عمق دریاها.
س”۱۱″: کاکلى چه میگوید؟
ج: میگوید: ” اللهم العن مبغضى محمد و آل محمد ” بار خدایا لعن کن دشمنان محمدو آل محمد را.
و یهودیها سه نفر بودند دو نفر از آنان گفتند شهادت می دهیم ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.
پس عالم سوم از جا پرید و گفت:
اى على! هر آینه واقع شده در دلهاى اصحاب من از ایمان و تصدیق آنچه واقع شد ولى یک خصلت باقى ماند که من از آن می پرسم، فرمود:
هر چه به خاطرت می رسد به پرس.
پس گفت به من خبر بده از قومیکه در اول زمان مردند و بعد از سیصد و نه سال”۳۰۹″ خدا آنها را زنده کرد پس قصه و داستان آنها چه بوده است؟
حضرت على علیه السلام فرمود:
اى یهودى اینها رفقائى بودند که خدا بر پیامبر ما قرآنى نازل نموده و در آن قصه آنها را یاد کرده است و اگر خواستى قصه ایشان را بر تو بخوانم یهودى گفت چهاندازه زیاد شنیدیم قرائت قرآن شما را. اگر شما دانا و آگاهى مرا خبر بده بنامهاى ایشان و نامهاى پدرانشان و نام شهرشان و نام پادشاهشان و اسم سگشان و نام کوهشان و نام غارشان و حکایت آنها را از اول تا آخرش؟
پس حضرت على رداء پیامبر خدا صلى الله علیه و آله را به خود پیچید سپس فرمود:
اى برادر عرب!
حبیب من محمد صلى الله علیه و آله فرمود:
که در زمین و کشور روم شهرى بود که به آن” افسوس” میگفتند و میگویند آن طرطوس بود و اسمش در جاهلیت” افسوس” بود و چون اسلام آمد آن را طرطوس نامیدند. و براى ایشان پادشاهى صالح بود پس پادشاهشان مرد. و اوضاعشان پراکنده و پریشان شد پس شنید این را شاهى از شاهان فارس که به او ” دقیانوس ” میگفتند و او ستمکارى کافر بود پس با لشکریانى آمد تا وارد” افسوس” شد پس آنجا را پایتخت و مرکز کشور خود قرار داد و در آن کاخى بنا کرد.
پس یهودى از جا جست و گفت:
اگر شما آگاهى آن کاخ را براى من تعریف کن و مجالس و نشیمنگاه آنرا بگو؟
پس فرمود: اى برادر یهودى!
در آنجا قصرى بنا کرد از سنگ مرمر که طول و عرض آن یک فرسخ بود و در آن چهار هزار ستون قرا داد از طلا و هزار قندیل از طلا که زنجیرهاى آن از نقره بود که هر شب روشن میشد به روغنهاى خوشبو و براى شرق مجلس صد و هشتاد قوه و نیرو قرار داد و همین طور براى غرب مجلس و خورشید از اول طلوعش تا هنگام غروبش میگردید در مجلس هر طوری که دور می زد و در آنجا تختى از طلا قرار داد که طولش هشتاد زرع و عرضش چهل ذرع زینت شده به جواهر بود و در سمت راست آن تخت هشتاد کرسى از طلا قرار داده و بر آن اسقف هاى بزرگ نشانیده و نیز هشتاد کرسى از طلا از سمت چپ نصب کرده و بر آن پهلوانان و قهرمانانش را نشانیده.
آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجى بر سر گذاشت.
پس یهودى حرکتى کرد و گفت:
اى على!
اگر تو دانائى مرا خبر بده که تاج او از چه بوده. فرمود:
اى برادر یهودى تاجش از طلا ریخته شده بود که براى آن ” ۹″ رکن بود و بر هر رکنى لولوئى بود که می درخشید چنانچه چراغ در شب تاریک می درخشد و روشن میکند. پنجاه غلام از پسران انتخاب کرده بود که کمربندشان از حریر سرخ و شلوارشان ازابریشم سبز بود و بر سر آنان تاج و بر بازویشان بازوبند و بر پایشان خلخال و به هر یک عمودى از طلا داده و آنها بر پشت سر خود گمارده بود و انتخاب کرده بود شش نفر از جوانان از فرزندان دانشمندان را و آنها را وزیر خود قرار داده بود هیچ کاری را بدون آنها انجام نمی داد، سه نفر آنها را از سمت راست و سه نفر رااز طرف چپ خود قرار داده بود
پس یهودى باز جنبشى کرد و گفت:
اى على! اگر راست گو هستى پس به من بگو اسم آن شش نفر چه بود؟
پس على علیه السلام فرمود:
به من خبر داد حبیب من محمد صلى الله علیه و آله آنهائى که از طرف راست او بودند نامهایشان چنین بود:
۱- تملیخا
۲- مکسلمینا
۳- محسلمینا و آنهائى که طرف چپ او بودند
۴- مرطلیوس
۵- کشطوس
۶- سادنیوس بود و دقیانوس در تمام کارهابا آنها مشورت میکرد.
و او در هر روزى در صحن خانه اش می نشست و مردم نزد او جمع میشدند از در قصرش سه نفر خدمتکار وارد میشد که در دست یکى از آنها جامى از طلا پر از مشک بود و در دست دومى جامى از نقره پر از گلاب و بر دست سومى پرنده بود پس فریاد میزد به آن پرنده پس پرواز میکرد و بر ظرف گلاب می نشست و در آن گلاب پرپر می زد و با بال و پرش گلاب را بر مجلسیان می افشاند پس از آن دو مرتبه بر آن داد میزد پس می پرید در ظرف مشک و در آن نیز پر و بال میزد و آنچه در آن بود با بال و پرش بر مردم می افشاند و براى سوم بر آن داد میزد پس پرواز میکرد و بر تاج پادشاه می نشست پس پر و بالش را تکان می داد بر سر شاه و آنچه از مشک و گلاب مانده بود نثار میکرد.
پس پادشاه سى سال در کشورش بدون اینکه هیچ ناراحتى به او برسد از درد سر و تب و آب دهان و تف و خلط سینه اى به او برسد پس چون این را از خودش دید ستمگرى و سرکشى و تکبر را آغاز و شروع به گناه نموده و ادعاء خدائى کرد از غیر خداى تعالى و سران و چهره هاى قومش را به این مطلب فرا خواند پس هر کس که پذیرفت به او بخششها نموده و خلعت داد و هر کس که نپذیرفت و پیروى نکرد او را کشت. پس مردم به تمامى او را اجابت کردند پس در کشور او زمانى ماندند و او را از غیر خدا می پرستیدند. پس در یکى از روزهاى عیدی که بر روى تختش نشسته بود و تاج بر سر داشت که برخى از اسقفهایش آمده و به او خبر دادند که سربازان عجم برایش نقشه کشیده و می خواهند او را بکشند پس به شدت از این خبر غمگین شد تا اینکه تاج از سرش افتاد و خودش هم از تخت سرنگون شد پس یکى از جوانانی که طرف راستش ایستاده بود و مرد فهمیده و عاقلى بود که به او “تملیخا” گفته میشددر فکر فرو رفت و با خود گفت: اگر این دقیانوس خدا بود چنانچه خیال میکند هر آینه محزون نمیشد و خواب نمی رفت و بول و غایط از او نمی آمد زیرا اینها از صفات خدا نیست و این شش نفر هر روز منزل یکى از اقران و همقطاران خود بودند و آن روز نوبت تملیخا بود پس آن روز منزل او آمده و خوردند و نوشیدند اما تملیخا هیچ غذاو آب نخورد پس گفتند:
اى تملیخا!
براى چه نمی خورى و نمی نوشى پس گفت:
اى برادران در قلب من خاطره اى آمده که مرا از خوردن و نوشیدن باز داشته است پس گفتند آن چیست اى تملیخا؟
پس گفت:
من اندیشه و فکرم را در این آسمان به کار انداخته و گفتم چه کسى آنرا سقف محفوظ بلند کرده است بدون بستگى از بالایش و یا ستونى از زیرش و کى در آن خورشید و ماه را به جریان انداخته و چه کسى آن را به ستارگان تزیین کرده سپس فکر درباره این زمین نموده از گسترش آن بر روى دریاى ژرف و چه کسى آن را حبس نمود و بسته است به کوه هاى بلند تا آنکه مضطرب نشود.
آنگاه درباره خودم اندیشه ام را به جولان آورده و گفتم چه کسى مرا از شکم مادرم که جینیى بودم بیرون آورد و کى مرا تغذیه و تربیت نمود به درستی که براى همه اینها آفریدگار و مدبرى غیر از دقیانوس پادشاه است.
پس آن پنج نفر جوان خود را به قدمهاى تملیخا افکنده و بوسیدند و گفتند:
اى تملیخا!
در دلهاى ما هم آنچه در قلب تو افتاده واقع شده است.
پس فرمان بده بر ما چه کنیم، گفت:
اى برادران من نمیابم براى خودم و براى شما چاره اى جز فرار کردن از این ستمکار به سوى خداوندآسمانها و زمین.
پس راى چنان است که دیدم.
پس تملیخا از جا جست و خرمائى به سه درهم فروخت و آن را در لباسش نهان ساخت و اسبهای شان را سوار شدند و از شهر بیرون رفتند و چون بهاندازه سه میل از شهر دور شدند تملیخا گفت: اى برادران:
ملک دنیا از دست ما رفت و حکومت آن از ما زایل شد. پس از اسبهایتان فرود آئید و بر روى پاهایتان راه روید شاید خداوند فرج ومخرج براى امر شما قرار دهد.
پس پیاده شدند از مراکبشان و هفت فرسخ پیاده رفتند تا از پاهایشان خون جارى شد چون که ایشان عادت به پیاده روى نداشتند.
پس مرد چوپانى جلوى ایشان آمد. به او گفتند:
آیا نزد تو شربت آب یا شیرى هست. پس گفت پیش من آنچه دوست دارید موجود است و لکن من چهره هاى شما را صورت شاهان میبینم و گمان نمیکنم شما را مگر فرارى.
پس به من خبر دهید از سرگذشت خودتان.
گفتند:
اى مرد ما داخل دینى شدیم که دروغ براى ما حلال و روا نیست آیا صداقت و راستى ما را نجات می دهد گفت: بلى.
پس قصه خود را به او گفتند پس چوپان خود را به قدمهاى آنها انداخت و بوسید. و میگفت:
در دل من هم افتاد آنچه در دلهاى شما واقع شد پس صبر کنید در اینجا تا من گوسفندان را به صاحبانش رد کنم و برگردم نزد شما پس توقف کردند براى او تا آنکه گوسفندان را رد کرد و دوان دوان آمد پس سگ او هم عقب او آمد.
یهودى برخاست ایستاد و گفت:
اى على!
اگر تو دانائى پس مرا خبر بده که سگ او چه رنگى داشت و اسمش چه بود؟
پس فرمود:
اى برادر یهودى!
حبیب من محمد صلى الله علیه و آله مرا خبر داد که سگ ابلق” سفید و سیاه” و اسمش قطمیر بود.
گوید:
پس چون جوانان آن سگ را دیدند بعضى از ایشان به برخى دیگر گفت:
ما میترسیم این سگ ما را رسوا کند به پارس کردنش
پس اصرار کردند که با سنگ او را طرد کنند و از خود دور نمایند
پس چون اصرار آنها را دید که با سنگ او را دور میکنند سر دو پایش نشست و دراز کشید و به زبان فصیح و شیرین گفت:
چرا مرا دور میکنید و حال آنکه من شهادت می دهم ان لا اله الا الله وحده لا شریک له مرا واگذارید تا شما را از دشمنتان پاسبانى کنم و به این کار تقرب به خداى سبحان پیدا نمایم پس او را رها کردند وا گذشتند پس چوپان آنها را از کوهى به بالا برد و به بلندترین غارفرود آورد.
پس یهودى باز تکانى خورد و گفت:
اى على این کوه چه بود و نام این غار چیست؟
امیر المومنین على علیه السلام فرمود:
اى برادر یهودى اسم این کوه” ناجلوس” آنجلوس”و اسم این کهف” وصید” بود و بعضى:
” خیرم” گفتهاند
گفت:
در جلوى غار درختان میوه دار و چشمه آب گوارائى بود پس از میوه جات آن خورده و از آبش نوشیدند و تاریکى شب آنها را قرار گرفت پس پناه به غار بردند و سگ هم بر درب غار زانو بر زمین زده و دستش را بر آن کشید.
و خداوند به فرشته مرگ” عزرائیل” فرمان داد که ارواح آنها را قبض کند و خدا به هر یک از آنها دو فرشته گماشت که آنها را از این پهلو به آن پهلو بگرداند از راست بچپ و از چپ به راست.
و خداوند تعالى به خورشید وحى نمود آن دم که برآید از غارشان به سوى دست راست میل کند و چون فرو رود و” نور خود را” از ایشان ببرد به سوى چپ غار بگردد در حالی که ایشان در وسط غار باشند پس چون” دقیانوس” پادشاه از عیدش برگشت از آن جوانان پرسید گفتندبه او:
ایشان خدائى غیر از تو اختیار کرده و از تو فرار نمودهاند پس با هشتاد هزار نفر جنگنده سوار شد و از پى آنها رفت تا به کوه رسد و از آن بالا رفت و سرکشى به غار نمود
و دید که آنها در کنار هم دراز کشیدهاند گمان کرد که آنها بخواب رفتهاند پس به یارانش گفت:
اگر می خواستم آنها را عقوبت و شکنجه به چیزی که بیشتر باشد از آنچه که آنها خود را به آن شکنجه نمودهاند نمیشد. برایم بنا بیاورید- آوردند پس درب غار را برای شان به سنگ و ساروج سد کردند و بستند. آنگاه به اصحابش گفت:
به ایشان بگوئید که به خداى خودشان که درآسمان است بگویند ایشان را بیرون آورد از این مکان اگر راست میگویند.
پس سیصد و نه سال در آنجا بودند پس خدا روح را در آنها دمید و آنها بیدار شدند از خواب عمیقشان چون خورشید طلوع کرد پس بعضى به دیگرى گفت هر آینه ما در این شب از عبادت خداى تعالى غافل شدیم برخیزیم برویم سر چشمه. پس ناگاه دیدند چشمه خشک شده و درختان خشکیدهاند. پس بعضى به دیگرى گفت:
من از این کارمان در شگفتم که مثل این چشمه چطور در یک شب خشک شد و مثل این درختها در یک شب خشکیدند. پس خدا برای شان گرسنگى انداخت پس گفتند:
کدام یک با این پول به شهر می رود و طعامى می آورد و نگاه کند که غذایش خمیر شده با پیه خوک نباشد. و این قول خداى تعالى است:
“فابعثوا احدکم بود قکم هذه الى المدینه فلینظر ایها ازکى طعاما”” پس یکى از شما با این پول به شهر برود و نگاه کند که کدام غذا حلال تر و پاک تر است. پس تملیخا گفت:
اى برادران!
غیر از من کسى برایتان طعام نیاورد و به چوپان گفت:
لباست را به من بده و لباس مرا بپوش پس لباس چوپان را پوشید و رفت و عبور کرد به جاهائی که نمیشناخت و راه هائی که نابلد بود تا رسید به دروازه شهر پس دید بر آن پرچم سبزى که بر آن نوشته است ” لا اله الا الله عیسى روح الله ” صلى الله على نبینا و علیه و سلم پس جوان کامیاب شد و به آن نگاه کرد و بر چشمانش مالید و میگفت:
آیا من خواب میبینم پس چون این بر او طول کشید داخل شهر شد و بر مردمى گذشت که انجیل تلاوت میکردند و مردمى با او مواجه شدند که آنها را نمیشناخت تا به بازار رسید پس به نانوائى رسید و به او گفت:
اى نانوا اسم این شهرتان چیست؟
گفت:
” افسوس” گفت اسم شاهتان چیست؟
گفت عبد الرحمن
تملیخا گفت:
اگر راست بگوئى پس امر من عجیب است به من با این پولها طعام بده و پولهاى آن زمان اول سنگین و بزرگ بود پس خباز تعجب کرد از این پولها.
پس یهودى باز حرکتى کرد و گفت:
اى على!
اگر عالم هستى بگو وزن یک درهم آنها چه قدر بود.
فرمود:
اى برادر یهودى، مرا خبر داد حبیب من محمد صلى الله علیه و آله که وزن هر درهم ده درهم و دو ثلث درهم بود.
پس نانوا گفت:
اى مرد تو گنجى پیدا کردى قدرى از آن به من بده وگرنه تو را نزد شاه میبرم. تملیخا گفت:
من گنجى پیدانکرده ام و این قیمت میوه ائى است که بسه درهم فروخته ام سه روز قبل و من از این شهر بیرون رفتم که مردمش دقیانوس پادشاه را می پرستیدند پس نانوا در غضب شد و گفت:
راضى نمیشوى که از گنجى که پیدا کرده اى چیزى به من بدهى و یاد میکنى مرد ستمگری را که ادعاء خدائى میکرد و سیصد سال قبل مرد و حالا مرا مسخره میکنى پس او را نگاه داشت و مردم جمع شدند سپس او را نزد پادشاه آوردند و او مردى عاقل و عادل بود پس گفت:
حکایت این جوان چیست؟
گفتند:
گنجى پیدا کرده، پس پادشاه به او گفت:
نترس که پیامبر ما عیسى علیه السلام است ما را امر فرموده که از گنج نگیرم مگر خمس آن را پس خمس آن را بده و برو بسلامت.
تملیخا گفت؟
اى پادشاه تحقیق در کار من کن من گنجى پیدا نکردم و من اهل این شهر هستم
گفت:
آرى تو اهل این شهرى؟
گفت آرى گفت:
آیا کسى را در اینجا میشناسى گفت:
بلى
گفت:
نام آنها را بگو پس براى او حدود هزار مرد را نام برد که یک نفر از آنها شناخته نشد. گفتند:
اى مرد ما این نامها را نمیشناسیم و اینها اهل این زمان ما نیستند ولى بگو آیا در این شهر منزلى دارى گفت:
بلى اى پادشاه کسى را با من بفرست پس شاه با او جماعتى را فرستاد تا با او برفیع ترین و بلندترین منازل آن شهر رسیدند. و گفت این خانه من است.
سپس درب منزل را زد پس پیرمردى سالخورده که ابروانش از پیرى بر چشمش افتاده بود بیرون آمد و او بیمناک و ترسان بود پس گفت:
اى مردم چه خبر است شما را.
پس فرستاده شاه گفت:
این جوان پندارد که این خانه، خانه اوست پس آن پیرمرد در غضب شد و توجه به تملیخا کرد و گفت اسم تو چیست گفت:
تملیخا پسر فلسین
پیرمرد گفت تکرار کن پس گفت:
تملیخا پسر فلسین
پیرمرد خود را بر دست و پاى او انداخت و بوسید و گفت:
به خدا سوگند که این جد من است و او یکى از آن جوانانی است که از دقیانوس پادشاه ستمکار فرار کردندبه سوى خداى تواناى آسمانها و زمین و عیسى” ع” ما را خبر داد به سرگذشت آنها که به زودى ایشان زنده میشوند.
پس این خبر به پادشاه رسید و آمد به سوى ایشان و حاضر کرد ایشان را و چون تملیخا را دید از اسبش به زیر آمد و تملیخا را بر گردن خود سوار کرد و مردم شروع کردن به بوسیدن دست و پاى او و میگفتند اى تملیخا رفقاى تو چه شدند.
پس به ایشان خبر داد که آنها در غار منتظر من اند و در این شهر دو مرد حکومت داشتند یکى مسلمان و دیگرى نصرانى پس هر دو با لشکر خود سوار و با تملیخا آمدند.
پس چون نزدیک غار شدند تملیخا گفت:
به ایشان اى مردم من میترسم اگر برادران من احساس کنند به صداى سم اسبها و مرکبها و چکاچگ لجامها و سلاحها پس گمان کنند که دقیانوس آمده پس به ترسند و همه بمیرند. پس کمى صبر کنید تا بر ایشان وارد شوم و آنها را خبر دهم.پس مردم ایستادند و تملیخا داخل غار شد پس جوانان از جا پریده و او را در آغوش گرفتند و گفتند شکر خدا را که تو را از این ستمگر نجات داد.
پس گفت:
مرا رها کنید از خودتان و دقیانوس کیست. بگوئید چه قدر در اینجا مانده اید:
گفتند یکروز یا بعضى از روز گفت: بلکه سیصد و نه سال دقیانوس هلاک شد و قرنى بعد از قرنى گذشته و اهل شهر همه ایمان به خداى بزرگ آورده و همگى آمدهاند بسوى شما
پس گفتند به او اى تملیخا!
می خواهى ما را فتنه و آزمایش جهانیان کنى گفت:
پس قصد شما چیست گفتند:
دستت را بلند کن و ما هم دستهاى خود را بلند میکنیم پس دستهایشان بلند کرده و گفتند:
بار خدایا بحق آنچه که به ما نشان دادى از عجایب و شگفتیهائى در نفس هاى ما که جان ما را قبض کن و کسى را بر ما آگاه نکن.
پس خدا امر کرد ملک الموت فرشته مرگ را که ارواح ایشان را قبض نمود و خدا درب غار را محو نابود نمود و آمدند دو پادشاه هفت روز اطراف کهف میگشتند و براى آن نه درى و نه روزنه اى و نه سلطه اى پیدا نکردند پس یقین کردند در این موقع که آن به لطف و باریکى فعل خداى بخشنده است و اینکه احوال ایشان عبرتى بود که خدا آن را نشان داده است.
پس پادشاه مسلمان گفت:
آنها بر دین من مردهاند و من مسجدى درب این غار بنا میکنم.
و نصرانى گفت:
بلکه آنها بر دین ما از دنیا رفتهاند من دیرى در غار می سازم پس با هم نزاع کردند و پادشاه مسلمان پیروز شد و بر در غار مسجدى بنا کرد و این قول خداى تعالى است.
” قال الذین غلبوا على امرهم لنتخذن علیهم مسجدا
گفتند:
کسانی که پیروز شدند بر امرشان هر آینه مسجدى برایشان بنا میکنیم و این است اى یهودى آنچه که از سرگذشت و قصه ایشان بود.
آنگاه على علیه السلام به یهودى فرمود:
من تو را به خدا قسم می دهم اى یهودى!
آیا این موافق بود با آنچه که در تورات شماست، یهود گفت:
آرى نه یک حرف زیاد و نه یک حرف کم اى ابو الحسن
مرا یهودى نخوان که من شهادت می دهم به اینکه خدائى جز خدا نیست و اینکه محمد بنده و فرستاده اواست و تو اعلم این امت هستى.
این است سیره و روش اعلم امت و در موقع امتحان و آزمایش آدمى گرامى میشود یا خوار.
ابو اسحاق ثعلبى متوفاى ۳۷ / ۴۲۷ در کتابش””العرائس”” ص ۲۳۹- ۲۳۲ تمام قصه را یاد کرده است.
منبع: سنت