قاسم اجازه میدان رفتن خواست، ولى امام حسین علیهالسلام نپذیرفت، آنقدر دست و پاى امام را بوسه زد تا رضایت ایشان را جلب کرد و در حالى که اشک مىریخت به میدان رفت.
بنا بر سنتی دیرینه، روز ششم محرم عزاداران و مداحان از حضرت قاسم بن الحسن علیهالسلام یاد میکنند و برای آن شهید، نوحه میخوانند. در این یادداشت، کیفیت شهادت قاسم بیان میشود.
شهادت برای قاسم از عسل شیرینتر است
ابوحمزه ثمالى در روایتى از امام سجّاد علیهالسلام ماجراى وفادارى یاران و خاندان حضرت را در شب عاشورا بازگو مىکند، تا آنجا که امام علیهالسلام خبر شهادت همه یارانش را داد. در آن هنگام قاسم بن حسن به امام علیهالسلام عرض کرد: «أَنَا فِی مَنْ یُقْتَلْ؟؛ آیا من هم فردا در شمار شهیدان خواهم بود؟».
امام حسین علیهالسلام با مهربانى و عطوفت فرمود: «یا بُنَىَّ کَیْفَ الْمَوْتُ عِنْدَکَ؟؛ فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟». عرض کرد: «یا عَمِّ أَحْلى مِنَ الْعَسَلِ؛ عموجان! از عسل شیرینتر!».
امام فرمود: «إی وَاللَّهِ فِداکَ عَمُّکَ إِنَّکَ لَأَحَدُ مَنْ یُقْتَلُ مِنَ الرِّجالِ مَعِی بَعْدَ أَنْ تَبْلُوا بِبَلاءٍ عَظیمٍ وَابْنی عَبْدُاللَّهِ؛ آرى به خدا! عمویت به فداى تو باد! تو نیز از شهیدان خواهى بود آن هم پس از گرفتارى سخت و پسرم عبداللَّه (شیرخوار) نیز شهید خواهد شد!».
قاسم گفت: «اى عمو! آیا آنان به زنان هم حمله مىکنند که عبداللَّه شیرخوار نیز شهید مىشود؟!».
امام علیه السلام فرمود:«فِداکَ عَمُّکَ یُقْتَلُ عَبْدُاللَّهِ اذْ جَفَّتْ رُوحی عَطَشاً وَ صِرْتُ الى خِیَمِنا فَطَلَبْتُ ماءً وَ لَبَنَاً فَلا أَجِدُ قَطُّ؛ فَأَقُولُ: ناوِلُونی ابْنِی لِأَشْرَبَ مِنْ فیهِ، فَیَأْتُونی بِهِ فَیَضَعُونَهُ عَلى یَدی فَأَحْمِلُهُ لِأَدْنِیَهُ مِنْ فِیَّ فَیَرْمِیَهُ فاسِقٌ بِسَهْمٍ فَیَنْحِرَهُ وَ هُوَ یُناغی فَیَفیضُ دَمُهُ فی کَفّی، فَأَرْفَعُهُ إِلىَ السَّماءِ وَ أَقُولُ: اللَّهُمَّ صَبْراً وَ احْتِساباً فیکَ، فَتُعَجِّلُنِی الْأَسِنَّهُ فیهِمْ وَالنَّارُ تُسْتعِرُ فِى الْخَنْدَقِ الَّذی فِی ظَهْرِ الْخِیَمِ، فَأَکُرُّ عَلَیْهِمْ فِی أَمَرِّ أَوْقاتٍ فِی الدُّنْیا، فَیَکُونُ ما یُریدُ اللَّهُ».
«عمویت به فداى تو باد! عبداللَّه هنگامى کشته خواهد شد که من از تشنگى زیاد بى تابم و در خیمهها دنبال آب یا شیر مىگردم ولى چیزى نمىیابم. پس فرزندم «عبداللَّه» را طلب کنم تا از لبانش سیراب شوم. چون او را به دستم دهند. پیش از آنکه لبهایم را بر دهان او بگذارم، ناگاه فاسقى گلوى او را با تیر بشکافد و او دست و پا مىزند و خون او در دستانم جارى گردد! در آن حال او را به آسمان بلند کنم و مىگویم: خدایا! از تو صبر مىطلبم و این را براى تو و به حساب تو مىگذارم.
آنگاه نیزههاى دشمن مرا به سوى خود بخواند و آتش از خندق پشت خیمهها زبانه کشد و من بر آنان در آن تلخترین لحظات زندگیم حمله خواهم کرد و آنچه خدا خواهد، رخ خواهد داد».
امام سجّاد علیهالسلام فرمود: آنگاه او گریست و ما نیز گریستیم و صداى گریه فرزندان پیامبر در خیمهها پیچید.
زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر اشاره به من کردند و به امام علیهالسلام عرضه داشتند: «سرنوشت سرور ما على (امام سجّاد علیهالسلام) چه خواهد شد؟». امام علیهالسلام در حالى که اشک مىریخت، فرمود: «ما کانَ اللَّهُ لِیَقْطَعَ نَسْلی مِنَ الدُّنْیا فَکَیْفَ یَصِلُونَ إِلیهِ؟ وَ هُوَ ابُو ثَمانِیَهَ ائِمَّهٍ علیهم السلام؛ (نگران نباشید) خداوند نسل مرا در دنیا قطع نخواهد کرد. به او (امام سجّاد) چگونه دست مىیابند در حالى که او پدر هشت امام است؟». (مدینه المعاجز، سید هاشم بحرانی، ج ۴ ص ۲۱۴؛ نفس المهموم، ص ۱۱۶؛ عاشورا ریشهها، انگیزهها، رویدادها، پیامدها ص ۳۹۸)
کیفیت شهادت قاسم بن حسن علیهالسلام
پس از شهادت حضرت على اکبر علیهالسلام حضرت قاسم بن حسن آماده پیکار شد. او نوجوانى بود که هنوز به سنّ بلوغ نرسیده بود. هنگامى که نزد امام علیهالسلام آمد و نگاه آن حضرت به او افتاد وى را در آغوش گرفت، با هم چنان گریستند که از حال رفتند.
قاسم اجازه میدان رفتن خواست، ولى امام حسین علیهالسلام نپذیرفت، آنقدر دست و پاى امام را بوسه زد تا رضایت امام را جلب کرد و در حالى که اشک مىریخت به میدان آمد و این رجز را مىخواند:
إِنْ تُنْکِرُونی فَأَنَا ابْنُ الْحَسَنِ / سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفى وَ الْمُؤْتَمَنِ
هذا حُسَیْنٌ کَالْأَسِیرِ الْمُرْتَهَنِ / بَیْنَ اناسٍ لَاسُقُوا صَوْبَ الْمُزَنِ
«اگر مرا نمىشناسید بدانید من فرزند امام حسنم! که او فرزند پیامبر برگزیده و امین خداست!
این حسین علیهالسلام است که همانند اسیرى است گروگان، میان گروهى که خداوند آنان را از باران رحمت خود سیراب نکند».
چهره مبارکش همانند پاره ماه مىدرخشید، پیکار سختى کرد تا آنجا که با سنّ کمش سى و پنج نفر را بر زمین افکند.
حمید بن مسلم مىگوید: من در لشکر ابن سعد بودم به این نوجوان مىنگریستم که پیراهن و لباسى بلند به تن و نعلینى به پا داشت که بند یکى پاره بود. فراموش نمىکنم که بند نعلین چپش بود.
عمرو بن سعد أزْدى گفت: به خدا سوگند! من به او حمله مىکنم (تا وى را از پاى درآورم) گفتم: سبحان اللَّه، این چه تصمیمى است؟ به خدا سوگند! اگر این نوجوان بر من حمله کند من به سوى وى دست تعدّى دراز نخواهم کرد. همان گروهى که وى را احاطه کردهاند، او را بس است.
گفت: نه، هرگز! به خدا سوگند! من بر او یورش خواهم برد، پس حمله کرد و برنگشت تا آن که با شمشیرش فرق او را شکافت. قاسم علیهالسلام با صورت به زمین افتاد و فریاد زد: عموجان! مرا دریاب.
امام علیهالسلام چون باز شکارى صفها را شکافت و مانند شیر ژیان حمله کرد و با شمشیر بر عمرو -قاتل قاسم- ضربتى زد که دستش را از بدن جدا کرد، عمرو در حالى که فریاد مىکشید گریخت، کوفیان خواستند وى را از دست امام علیهالسلام نجات دهند، ولى بدنش زیر سم اسبان قرار گرفت و کشته شد.
هنگامى که گرد و غبار فرو نشست، دیدند امام علیهالسلام بر بالین قاسم علیهالسلام نشسته است و قاسم پاهایش را بر زمین مىساید.
امام حسین علیهالسلام فرمود: «عَزَّ وَاللَّهِ عَلى عَمِّکَ أَنْ تَدْعوُهُ فَلا یُجیبُکَ، أَوْ یُجیبُکَ فَلا یُعینُکَ، أَوْ یُعینُکَ فَلا یُغْنی عَنْکَ، بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوکَ»
«به خدا سوگند! بر عمویت ناگوار است که وى را بخوانى ولى نتواند به تو پاسخى دهد، یا پاسخى دهد ولى نتواند تو را یارى کند و یا به کمکت بشتابد ولى تو را بى نیاز نکند. دور باد (از رحمت خدا) گروهى که تو را کشتند».
در روایت دیگرى آمده است که امام علیهالسلام فرمود: «بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوکَ، وَ مَنْ خَصْمَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ فیکَ جَدُّکَ. عَزَّ وَ اللَّهِ عَلى عَمِّکَ أَنْ تَدْعُوهُ فَلا یُجیبُکَ، أَوْ یُجیبُکَ ثُمَّ لا یَنْفَعُکَ، یَوْمٌ وَاللَّهِ کَثُرَ واتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ»
«دور باد (از رحمت خدا) گروهى که تو را کشتند و خونخواه تو از اینان در قیامت جدّ تو خواهد بود. به خدا سوگند! بر عمویت دشوار است که وى را بخوانى ولى نتواند پاسخ دهد یا پاسخ دهد ولى به حال تو سودى نبخشد. به خدا سوگند! امروز روزى است که رنج و مظلومیّت عمویت فراوان و یاورش اندک است».
سپس امام علیهالسلام پیکر خونین قاسم علیهالسلام را برداشت و به سوى خیمهها روانه شد.
راوى مىگوید: گویا هم اکنون مىبینم سینهاش به سینه امام چسبیده بود و پاهایش به زمین کشیده مىشد، با خود گفتم: امام چه مىکند؟ دیدم او را آورده کنار شهداى اهل بیت علیهالسلام قرار داد و آنگاه به خدا عرض کرد: «اللَّهُمَّ أَحِصَّهُمْ عَدَداً، وَ اقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً، وَ لا تَغْفِرْ لَهُمْ أَبَداً؛ صَبْراً یا بَنی عُمُومَتی، صَبْراً یا أَهْلَ بَیْتی، لا رَأَیْتُمْ هَواناً بَعْدَ هذَا الْیَوْمِ أَبَدا»
خدایا! از تعدادشان بکاه و آنان را پراکنده ساز و به قتل برسان و هیچ کس از آنان را باقى مگذار و هرگز آنان را نیامرز! اى عموزادگانم! صبر پیشه سازید! اى اهل بیتم! صبر کنید! بعد از این روز هرگز خوارى نبینید!». (مقتل الحسین خوارزمی، ج ۲ ص ۲۷؛ بحارالانوار علامه مجلسی، ج ۴۵ ص ۳۴؛ عاشورا ریشهها، انگیزهها، رویدادها، پیامدها، ص ۴۸۲)
داستان شهادت قاسم از زبان استاد شهید مرتضی مطهری
همین طفل سیزده ساله مىآید خدمت اباعبدالله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است، اسلحهاى به تنش راست نمىآید. زرهها را براى مردان بزرگ ساختهاند نه براى بچههاى کوچک.
کلاهخُودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه کوچک. عرض کرد:
عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهید به میدان بروم. (در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه اباعبدالله به میدان نمىرفت. هرکس وقتى مىآمد، اول سلامى عرض مىکرد: السّلام علیک یا اباعبداللَّه، به من اجازه بدهید.)
اباعبدالله به این زودیها به او اجازه نداد. او شروع کرد به گریه کردن. قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن. نوشتهاند: «فَجَعَلَ یُقَبِّلُ یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ» یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى اباعبداللَّه را بوسیدن.
آیا این [صحنه] براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟ او اصرار مىکند و اباعبداللَّه انکار. اباعبداللَّه مىخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مىخواهى بروى برو، اما با لفظ به او اجازه نداد، بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر، مىخواهم با تو خداحافظى کنم. قاسم دست به گردن اباعبداللَّهانداخت و اباعبداللَّه دست به گردن جناب قاسم. نوشتهاند این عمو و برادرزاده آنقدر در این صحنه گریه کردند- اصحاب و اهل بیت اباعبداللَّه ناظر این صحنه جانگداز بودند- که هر دو بىحال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فوراً سوار بر اسب خودش شد. راوى که در لشکر عمرسعد بود مىگوید:
یکمرتبه ما بچهاى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمهاى نیست، کفش معمولى است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمىرود که پاى چپش بود، و تعبیرش این است: «کَانَّهُ فَلْقَهُ الْقَمَرِ» گویى این بچه پارهاى از ماه بود، اینقدر زیبا بود.
همان راوى مىگوید: قاسم که داشت مىآمد، هنوز دانههاى اشکش مىریخت. رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفى مىکردند که من کى هستم. همه متحیّرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد، فریادش بلند شد:
انْ تَنْکُرونى فَا نَا ابْنُ الْحَسَن / سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى الْمُؤْتَمَن
هذَا الْحُسَیْنُ کَالاسیرِ الْمُرْتَهَن / بَیْنَ اناسٍ لاسُقوا صوبَ الْمَزَن
جناب قاسم به میدان مىرود. اباعبداللَّه اسب خودشان را حاضر کرده و [افسار آن را] به دست گرفتهاند و گویى منتظر فرصتى هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند.
من نمىدانم دیگر قلب اباعبداللَّه در آن وقت چه حالى داشت. منتظر است، منتظر صداى قاسم که ناگهان فریاد «یا عمّاه» قاسم بلند شد.
راوى مىگوید: ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد. تعبیر او این است که مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند.
نوشتهاند بعد از آنکه جناب قاسم از روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر مىخواست سر قاسم را از بدن جدا کند ولى هنگامى که دیدند اباعبداللَّه آمد، همه فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود، زیر دست و پاى اسبان پایمال شد.
از بس که ترسیدند، رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال کردند. جمعیتْ زیاد، اسبها حرکت کردهاند، چشم چشم را نمىبیند. به قول فردوسى:
ز سمّ ستوران در آن پهن دشت / زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچ کس نمىداند که قضیه از چه قرار است. «وَ انْجَلَتِ الْغَبَرَهُ» همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است. (من این را فراموش نمىکنم؛ خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را، گفت: یک بار من در حضور مرحوم آیت اللَّه حائرى این روضه را- که متن تاریخ است، عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست- خواندم. به قدرى مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بى تاب شد. بعد به من گفت: فلانى! خواهش مىکنم بعد از این در هر مجلسى که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).
درحالى که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طى مىکند و از شدت درد پاهایش را به زمین مىکوبد (وَالْغُلامُ یَفْحَصُ بِرِجْلَیْهِ)
شنیدند که اباعبداللَّه چنین مىگوید: «یَعِزُّ وَاللَّهِ عَلى عَمِّکَ انْ تَدْعُوَهُ فَلایَنْفَعُکَ صَوْتُهُ»
پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عمّاه، ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد؛ چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوّه الّا باللَّه العلىّ العظیم و صلّى اللَّه على محمّد و اله الطاهرین. (مجموعه آثار استاد مطهری ج ۱۷ ص۳۷۶)
منبع: فارس