شعروادب


کسی می‌آید

کسی می آید از یک راه دور آهسته آهسته
شبی هم می کند زینجا عبور آهسته آهسته
غبار غربت از رخسار غمگین دور می سازد
و ما را می کند غرق سرور آهسته آهسته
دل دریایی ما را به دریا می برد روزی
به سان ماهی از جام بلور آهسته آهسته
ازین رخوت رهایی می دهد جانهای محزون را
درونها می شود پر شوق و شور آهسته آهسته
نسیم وحشت پاییز را قدری تحمل کن
بهار آید اگر باشی صبور آهسته آهسته
کسی می آید و می گیرد احساس خدایی را
ز انسانهای سرشار از غرور آهسته آهسته
فنا می گردد این تاریکی و محنت ز دنیامان
ز هر سو می دمد صدگونه نور آهسته آهسته
به سر می‌آید این دوران تلخ انتظار آخر
و ناجی می کند اینجا ظهور آهسته آهسته
ز الطاف خداوندی حضورش را تمنا کن
که او مردانه می یابد حضور آهسته آهسته
هوروش نوابی


دیده بینای دل

چشم به ره مانده ام و بی پناه
منتظرم تا تو بیایی ز راه
تا بدمد ماه رخت لحظه ای
دیده به در دوخته‌ام ماه ماه
خسته ام احساس خطر می کنم
غیر توام نیست دگر تکیه گاه
نیست، نمانده، نبود، کو؟ کجا؟
در دل شوریده من غیر آه
کوه غم است این و کنون لازم است
معجزه ای تا بشود کوه کاه
بود غباری و سواری نبود
گشت تمام لحظاتم تباه
راه گذر را تو نشانم بده
کز سر راهت گذرم گاه گاه
دیده بینای دلم باش تو
تا نروم با سر و گردن به چاه
بر دلم افتاده که خواهی رسید
خنده‌کنان از خم این کوره راه
منتظرم، منتظرم ای عزیز
تا که بیایم به رهت دادخواه
هوروش نوابی


آنروز که دوران تو گردد

از پرده اگر ماه پری چهره درآید
با غمزه مستانه خود جلوه گر آید
ما را دگر از هجرت او شکوه سرآید
از غیبت اگر ماه فروزنده درآید
آفاق، گلستان شود از فیض جمالش
آن لعل لبش گر به تکلم شود آغاز
با نغمه داوودی اگر سر دهد آواز
زیبا صنم ار جلوه نماید به دو صد ناز
در هر قدمش آیتی از نو کند اعجاز
مستانه جهان گردد از آن اوج کمالش
گر پرده از آن جلوه تابنده گشاید
گر برقع از آن چهره تابنده گشاید
انوار تجلی شه پاینده گشاید
بر تشنه دلان چشمه زاینده گشاید
خرم شود هر عاشق مسکین ز وصالش
زیبا بود آن چهره ماهش به تماشا
زیباتر از آن یوسف زیبای دل آرا
یک لحظه برون آر از آن پرده خدایا
تنها نه منم جلوه او را به تمنا
عالم بود از حیرانی آن نقطه خالش
زیبا شود آن روز که دوران تو گردد
روزی که جهان پهنه جولان تو گردد
اقلیم جهان زیر سواران تو گردد
با شیعه، «رضا» نیز به قربان تو گردد
ما نیز گرفتار غم عشق و خیالش
هادیشهر – رضا قاسم زاده


شرار عشق

دلم به یاد تو امشب بهانه می‌گیرد
نشان وصل تو را عاشقانه می‌گیرد
ز خوان عشق تو ای یوسف اهورایی
کبوتر دل من آب و دانه می‌گیرد
اگر فراق تو از دیده روشنی برده است
شرار عشق تو در دل زبانه می‌گیرد
شده است ساغر جان پر ز خون دل شاید
کمان عشق تو دل را نشانه می‌‌گیرد


آیه حفسن

سراغ ما تو بیا ای بهار جاویدم
که از فراق تو سردی گرفته‌ امیدم
نمی‌توان ز دو چشمت نخواند آیه حسن
ملازم است نگاهت برای خورشیدم
زمان هجرت تو سال و ماه نشناسد
سفید مویی من یک نشان ز تبعیدم
من آن سکوت غریبانه را چه چاره کنم؟
سکوت کردم و گفتم تراست تقلیدم
تویی ستاره، تویی ماه، هم تویی خورشید
منم چو ذره که بی انتهاست تصعیدم
یگانگی کن و یک‌رنگی ای تضاد تناسب
تقارب تو رساند مرا به توحیدم
تمام لحظه رنگین در انکسار شفق بود
گذشت تاری شبها گریخت تهدیدم
بیا تو ای همه مهر و وفا کجایی تو
رقیب می‌شکند اقتدار تأییدم
بخوان به محفل جانان به یک اشاره مرا
که آن اشاره برون آورد ز تردیدم
محمد شکوهی زنگانی – زنجان


اشراق شاعرانه

ای با توگشته گویا، آوا، نوا، ترانه
از بهر با تو بودن، دارد دلم بهانه
تر گشته دفتر من، از مثنوی چشمم
کی شاعری سروده، چون چشم من ترانه
هر شب به یاد رویت، خواندم نماز باران
وقتی که استجابت، زد در دلم جوانه
طرح دوباره‌ای زد، رنگین کمان خود را
از چشم شرجی من، دریای بیکرانه
چون شعله‌های آتش، احساس غربت من
با هر نفس کشیدن، از دل کشد زبانه
در راه تو نشاندم، فانوس دیده‌ام را
شاید شبانه آیی، ای دلستان! به خانه
هر روز همچو مجنون، آواره‌ام به صحرا
هر شب تو را سرودم، با گریه شبانه
وقتی بهار چشمت، می‌خواندم به گلشن
کی بلبل دل من، دارد هوای لانه
از جذر و مد چشمم، وصل و فراق پیداست
از غیبت و حضورت، بهتر از این نشانه؟
ای عقل سبز عاشق، سرخ از بیان حسنت
روح غزل! که کردی در سینه آشیانه
شاید شبی بیایی، در بزم انتظارم
تقدیم تو نمایم، یک شعر عاشقانه
پیوسته می‌تراود، بر قلب زار عاشق
از چشم شرقی تو، اشراق شاعرانه
محمدعلی جعفریان (عاشق) – کرج


ادرکنی

ای حجت حق، مظهر ذات، ادرکنی!
ای ذات تو مصدر صفات، ادرکنی!
ای نقطه مرکز، ای ولایت واجب
ای دایره‌دار ممکنات، ادرکنی!

ای مخزن سرّ کردگار، ادرکنی!
ای هم تو نهان و آشکار، ادرکنی!
بگزیده برای خویش، هر کس یاری
ای درد و جهان مرا تو یار، ادرکنی!
حسین صغیر اصفهانی


امید زمین

بیا و ختم کن به چشمهایت انتظار را
به بی‌صدا تبسمی، صدا بزن بهار را
نبودن تو کوه را پر از سکوت کرده است
و دشتهای خسته از قرون بی شمار را
به گوشه چشمی از تو دردها به باد می‌روند
بزن به زخم عشق آن نگاه شاهکار را
بیا که مدتی‌ست از میانه، نو رسیده‌ها
به گوشه رانده‌اند عاشقان کهنه‌کار را
تمام جمعه‌ها زمین، امیدوار می‌شود
که پرکنی از آفتاب، آسمان تار را
بریز خون تازه عبور زیر گام خود
رگان خشک جاده‌های خفته در غبار را
نشسته در غروب، روی زین اسب خسته‌اش
نظاره می‌کند گذشت تند روزگار را
«رکاب در رکاب تو، به سمت شعله تاختن»
برآور آروزی واپسین این سوار را!

حمیدرضا شکارسری

ستون آسمانها

کجایی ای ستون آسمان‌ها تکیه‌گاه تو
زمین و عرش و فرش و کهکشانها خاک راه تو
خلایق شب به شب حیران زخال رویت ای خورشید
ملایک صف به صف رقصان به گرد روی ماه تو
دو ابروی تو شاهین و‌زینف‌ خلقت است آری!
جهان میزان شده از قاب قوسین نگاه تو
سپیده از سپیدای نگاهت رنگ می‌گیرد
و شب آغاز می‌گردد ز گیسوی سیاه تو
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دست نجاتی هست جز دست پناه تو؟
تو آن خورشید رخشانی که بر این آستان هر روز
تمام آفرینش می‌گذارد سر به راه تو!

یدالله گودرزی

 

ماهنامه موعود شماره ۵۲

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *