ب چهارشنبه شده بود و سید مهدی عباباف باید به وعده اش عمل میکرد. او مثل همیشه غسل کرد و بعد هم بقچه ای از نان خشک و کمی ماست برداشت و راهی مسجد سهله شد. اما این بار او تنها نبود. در راه چند نفر از دوستانش هم به او ملحق شده بودند و با هم راهی کوفه شدند.
سید به عادت همیشه در حالی که ذکر میگفت، گیوه هایش را زیر بغلش زده بود و به حرمت مسجد پا برهنه و سر به زیر راه می رفت. سید نجفی آن شب حال عجیبی داشت.
لحظاتی گذشت، بالاخره آنها وارد مسجد شدند. نور و روشنی خیره کننده ای فضای مسجد را پر کرده بود و همه متوجه آن نور شده بودند که یکی از جمع گفت: یعنی چه کسی این وقت شب چراغ روشن کرده؟
سید و همراهانش جلوتر رفتند تا مثل همیشه رو به قبله و نزدیک مقام حضرت حجت(ع) نماز بخوانند. چشم های حاضران از تعجب، گرد شده بود. نور، نور چهره ی مردی بود که در آن مقام نشسته بود و عبادت میکرد. صدایش بهترین نوازنده ی گوش بود. شک و تردید حاضران در مورد حضور امامشان در آن مقام کم کم داشت به یقین تبدیل میشد. شنیده هایشان داشت رنگ دیدن به خود میگرفت. اما دریغ که کسی از جمع نا و توان حرکت کردن نداشت. در حالی که سید مهدی عباباف، دلش برای دیدن مرد قنج می رفت، او قدمیبرداشت و کمی جلو رفت. سید با تته پته و صدایی ضعیف گفت: لطفا استخاره ای برای من بگیرید.
مرد دستانش را باز کرد و با تسبیحی که با آن مشغول ذکر گفتن بود، مشتی گرفته و بعد از حساب کردن فرمود: خوب است.
بعد برای لحظاتی رویش را سمت آنها برگرداند و نگاهشان کرد. ندایی از درون به سید میگفت که حاجاتت را به امامت بگو، اما دهانش قفل شده بود.
مرد از جا بلند شد و سمت در رفت. خارج که شد، ناگهان همه ی حاضران به خودشان آمدند و سمت در دویدند. او از در اول خارج شده بود و به در دوم رسیده بود. مرد دوباره ایستاد و رو به سوی سید مهدی و همراهانش نگاه کرد و بعد به راهش ادامه داد.
***
منبع: برکات حضرت ولی عصر، خلاصه العبقری الحسان، علامه نهاوندی، ج ۱، ص ۱۰۳، س ۲۰.