حاج شیخ محمد، در حالی که پیشانی اش غرق در عرق بود، یک دو سه ای میگفت و تمام توانش را به کار میگرفت تا با کمک مرد همراهش، طنابی که به پای شتر بسته بود، را بکشد و حیوان زبان بسته را از درون آن گودال پر از آب بیرون بیاورد. اما کار آنها بی فایده بود، انگار حیوان قصد تکان خوردن نداشت. مردی که همراهشان بود گفت: اگر این طور پیش برود، امشب را مهمان بیابانیم.
شیخ محمد کوفی طناب را رها کرد و در حالی که دستش را از شدت درد روی کمرش میگذاشت، روی سنگی نشست و با ابروان در هم گره کرده، شروع کرد به زیر لب حرف زدن. با خودش میگفت: مگر راه قحط بود، آخر این راه بود که انتخاب کردی؟ این حیوان هم که خیال حرکت ندارد، این هم بخت و اقبال ما. در آن لحظه، نگاهش گره خورد به نگاه پر خجالت پدر پیر و فرتوتش که انگار خودش را مقصر به زحمت افتادن پسرش می دانست. شیخ محمد هر سال تنها به حج می آمد اما این بار پیر مرد را هم همراه خودش آورده بود.
حاج شیخ محمد کوفی آهی از عمق وجودش کشید و بعد یکدفعه چشمانش را درشت کرد. انگار حلال مشکلش را یافته بود. رو به قبله نشست و با حال تضرع و زاری گفت: یا فـارس الـحجاز، یا ابا صالح المهدی، آیا به فریاد ما نمى رسى , تا بدانیم امامى داریم که ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادمان مى رسد؟
هنوز جمله شیخ محمد تمام نشده بود که دو مرد از راه رسیدند، یکی جوان بود و دیگری مرد کاملی به نظر می رسید.
شیخ محمد به آنها نگاه کرد و در حالی که چشمانش را به هم نزدیک کرده بود تا بلکه جوان را بشناسد، سلام کرد و رو به جوان گفت: تو محمد بن الحسین که در بازار نجف، دکان بزازی داری، نیستی؟
جوان گفت: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم.
شیخ کوفی رو به مرد دیگر کرد و از جوان نام او را پرسید، مرد جوان با لبخندی که به لب داشت، گفت: این خضر است.
شیخ محمد شتر را نشان داد و گفت: شتر من خوابیده است و ما در این صحرا مانده ایم , نمى دانم مرا به خانه مى رساند یا نه؟
جوان سمت شتر رفت و پایش را بر زانوهاى آن گذاشت و سر خود را سمت گوشش برد. ناگهان شتر حـرکـت کـرد، به طورى که نزدیک بود از جا بپرد. جوان دستش را بر سر آن حیوان گذاشت، حیوان آرام شـد. بـعد روى به شیخ محمد کرد و سه مرتبه گفت: نترس تو را مى رساند.
سپس گفت: دیگر چه مى خواهى؟
شیخ گفت: الان شما مى خواهید کجاتشریف ببرید؟
جوان گفت: مى خواهیم به خضر برویم. (خضر مقام معروفى در شرق سماوه است.)
گفتم : بعد از این شما را کجا ببینم ؟
– هر جا بخواهى مى آیم .
شیخ که محو جمال جوان شده بود، من من کنان گفت: راستش منزل ما در کوفه است.
جوان گفت: من به مسجدسهله مى آیم.
جوان این را گفت و در چشم بر هم زدنی هر دوی آنها از نظرها غایب شدند.
شیخ پدر پیرش را سوار قاطر کرد و همراه او و همسفر دیگرش به راه افتادند. بالاخره در بیابان به بادیه نشینانی رسیدند و پیش آنها اطراق کردند.
شیخ آن بادیه نشینان از حاج شیخ محمد پرسید: شما از کجا و از چه راهى آمده اید؟
– ما از سماوه و نهر عاموره مى آییم.
شیخ عرب با تعجب گفت: سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف این نیست .با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور کردید، حال آن که گودى اش به حدى است که اگر کشتى در آن غرق شود، دکلش هم نمایان نخواهدشد.
شیخ محمد کوفی طناب را رها کرد و در حالی که دستش را از شدت درد روی کمرش میگذاشت، روی سنگی نشست و با ابروان در هم گره کرده، شروع کرد به زیر لب حرف زدن. با خودش میگفت: مگر راه قحط بود، آخر این راه بود که انتخاب کردی؟ این حیوان هم که خیال حرکت ندارد، این هم بخت و اقبال ما. در آن لحظه، نگاهش گره خورد به نگاه پر خجالت پدر پیر و فرتوتش که انگار خودش را مقصر به زحمت افتادن پسرش می دانست. شیخ محمد هر سال تنها به حج می آمد اما این بار پیر مرد را هم همراه خودش آورده بود.
حاج شیخ محمد کوفی آهی از عمق وجودش کشید و بعد یکدفعه چشمانش را درشت کرد. انگار حلال مشکلش را یافته بود. رو به قبله نشست و با حال تضرع و زاری گفت: یا فـارس الـحجاز، یا ابا صالح المهدی، آیا به فریاد ما نمى رسى , تا بدانیم امامى داریم که ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادمان مى رسد؟
هنوز جمله شیخ محمد تمام نشده بود که دو مرد از راه رسیدند، یکی جوان بود و دیگری مرد کاملی به نظر می رسید.
شیخ محمد به آنها نگاه کرد و در حالی که چشمانش را به هم نزدیک کرده بود تا بلکه جوان را بشناسد، سلام کرد و رو به جوان گفت: تو محمد بن الحسین که در بازار نجف، دکان بزازی داری، نیستی؟
جوان گفت: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم.
شیخ کوفی رو به مرد دیگر کرد و از جوان نام او را پرسید، مرد جوان با لبخندی که به لب داشت، گفت: این خضر است.
شیخ محمد شتر را نشان داد و گفت: شتر من خوابیده است و ما در این صحرا مانده ایم , نمى دانم مرا به خانه مى رساند یا نه؟
جوان سمت شتر رفت و پایش را بر زانوهاى آن گذاشت و سر خود را سمت گوشش برد. ناگهان شتر حـرکـت کـرد، به طورى که نزدیک بود از جا بپرد. جوان دستش را بر سر آن حیوان گذاشت، حیوان آرام شـد. بـعد روى به شیخ محمد کرد و سه مرتبه گفت: نترس تو را مى رساند.
سپس گفت: دیگر چه مى خواهى؟
شیخ گفت: الان شما مى خواهید کجاتشریف ببرید؟
جوان گفت: مى خواهیم به خضر برویم. (خضر مقام معروفى در شرق سماوه است.)
گفتم : بعد از این شما را کجا ببینم ؟
– هر جا بخواهى مى آیم .
شیخ که محو جمال جوان شده بود، من من کنان گفت: راستش منزل ما در کوفه است.
جوان گفت: من به مسجدسهله مى آیم.
جوان این را گفت و در چشم بر هم زدنی هر دوی آنها از نظرها غایب شدند.
شیخ پدر پیرش را سوار قاطر کرد و همراه او و همسفر دیگرش به راه افتادند. بالاخره در بیابان به بادیه نشینانی رسیدند و پیش آنها اطراق کردند.
شیخ آن بادیه نشینان از حاج شیخ محمد پرسید: شما از کجا و از چه راهى آمده اید؟
– ما از سماوه و نهر عاموره مى آییم.
شیخ عرب با تعجب گفت: سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف این نیست .با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور کردید، حال آن که گودى اش به حدى است که اگر کشتى در آن غرق شود، دکلش هم نمایان نخواهدشد.
***
مدتی گذشت. شتر آنها را تا مقابل قبر میثم تمار در کوفه آورد و در آن جا روى زمین خوابید. شیخ محمد کوفی، یاد کار آن جوان در بیابان افتاد و نزدیک گوش شتر رفت و آهسته به او گفت: بنا بود که تو ما را به منزلمان برسانى.
شتر تا این حرف را شنید، فوراً حرکت کرد و آنها را تا خانه رسانید.
برکات حضرت ولی عصر(ع)، خلاصه العبقری الحسان، ، شیخ على اکبر نهاوندى (ره)