شمع موعود
ماه زیبای شبم، دانی که بیمارم بیا
نازنین تنهاترینم در شب تارم بیا
شب نشینم گرد کوخی تا که آنجا بگذری
با فقیران آشنایی، یار غمخوارم بیا
با نفس در کوچهات دلها بهاری میشود
عشق پنهانی برایت همچنان زارم بیا
شمع موعودی که شب را ما به یادش سوختیم
هرکسی دارد نشان گوید که بیدارم بیا
بی تو بودن طاقتم را انتحاری میکند
گر کنم جان را فدایت برسر دارم بیا
بر وفا گر بگذری بینی فقط خاکستری
چونکه از دنیا و انسان هر دو بیزارم بیا
غلامحسن رضایی اصل (وفا)
جانف جهان
به انتظار تو هر روز و شام میمانیم
و قصّه غم هجرت مدام میخوانیم
برای دیدن روی مه تو جان جهان
به چارسوی زمین اسب شوق میرانیم
بیا بیا که بهاران شود زمستانها
بیا که در قدمت، سر، چو گل، برافشانیم
کرَم نما و قدَم نه، ز مهر، محفل ما
که خاک رهگذرت با مژه بروباییم
تو قطب عالم امکانی و ولّی حقی
بیا که بیتو، همه، جسمهای بیجانیم
امام برحق ما، گرچه غایبی زنظر
مطیع امر تو مولا چنان غلامانیم
بیا و صحنه گیتی ز عدل پفر گردان
اسیر ظلم و جفائیم و بیپناهانیم
دعای ما همه این است همچو «دانشور»
که بهر جان نثاری و طاعت، کنار تومانیم
علی دانشور
ای جانف جهان، کهف امان ادرکنی
ای حجّت حق، روح روان ادرکنی
در حسرت دیدار رفخت میسوزیم
یا مهدی صاحبالزمان(عج) ادرکنی
ای چشم و چراغ اهل ایمان بازآ
موعود افممم، حجت یزدان بازآ
ای یوسف زهرا، گل نرگس بشتاب
ای شمس هدفی، ولّی دوران بازآ
ای دسته گل محمدی(ص) بر تو سلام
ای گلبفن باغ احمدی بر تو سلام
ای نور دو چشم مرتضی و زهرا
ای شادی قلب عسکری بر تو سلام
علی دانشور
ابر عالمگیر عشق
ای فدای آن نگار، لالههای بیشمار
با تو میگردد بهار، این خزان بیبهار
بیتو، ما هیچ و تهی، معنی بودن تویی
با تو آید در حساب، صفرهای بیشمار
لاله میسوزد به دشت، خون همی جوشد زطشت
چشم شهلا زرد شد، شام تار انتظار
روی سیم انتظار، خسته دل نشستهاند
دسته دسته در غروب، صد پرستو بیقرار
تا دمد مهر تو از پشت کهسار قرون
موی عالم شد سپید از غبار روزگار
چشمهها خشکید و باغ، آه حسرت میکشد
ابر عالمگیر عشق! ای بهار گل! ببار
از نسیم موی تو، باغ خندان میشود
باز میخواند هزار، بر سر هر شاخسار
از پس خاکستر سالهای التهاب
باز گل خواهد نمود آتش دیدار یار
میرود از خاطرم، یاد شبهای فراق
میرود از هر کتاب، واژههای انتظار
صور توفانزا! بدم، آستین افشان دگر
ابرهای فتنه را، کن ز هستی تار و مار
وارث حیدر! بیا، ملجأ مضطر! بیا
بر دل ظلمت بکش، آذرخش ذوالفقار
صاحب قرآن تویی! معنی انسان تویی!
جان زهرا مادرت، چشم از ما برمدار
ابوالفضل فیروزی(نینوا)
شب هجران خدایا کی سرآید
به چشم ما جمال دلبر آید
تو خود دانی که در هجر غم او
به جان ما همیشه آذر آید
نهان در پرده غیب است تا چند
دوباره کی به سرها سرور آید
شده دنیای ما تاریک از جرم
برای روشنی کی انور آید
گرفته هستی ما را، غم هجر
چه گردد گر غم هجرش سرآید
شدم پیر ره وصل جمالش
نشاید روز عمرم دیگر آید
نشسته شام هجران در ره صبح
به امیدی که خورشیدش برآید
محمد ابراهیم شریفیراد
ماهنامه موعود شماره ۵۳