دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
ای عزیز مصطفی، ای جان حیدر، ای یوسف فاطمه! من که لایق دیدار شما نیستم، لایق درک شما نیستم، ولی به سر سودای شما را دارم. دلم وعده وصال به خود داده و من هم به این وعده دل دادهام که اگر به این وعده اعتماد نکنم دیگر امیدی به بقا نخواهم داشت. اصلاً زندگی بدون شوق و آرزوی دیدار یار، بدون شوق و عشق غلامی تو به چه کار میآید.
ولی اگر حقیقت این باشد که من چند سالی زندگی کنم و بعد بدون هیج کاری بمیرم، بی هیچ دیداری، حتی یک لحظه بدون یک لحظه درک حضور. این زندگی به چه کارم میآید جز اینکه بارم را سنگینتر کنم.
پس بیا و معاملهای با من کن. باقی عمرم را با یک لحظه وصال معاوضه میکنم! ولی حیف و صد حیف که این جان مقداری ندارد و من راهی ندارم جز چشم دوختن به دستان کریم ارباب تا نوالهای را تصدّق کند و من بینیاز شوم.
ای کاش توان رسیدن به شما را داشتم، ای کاش لوح دلم را پاک نگه داشته بودم، ای کاش این قدر پردههای حیا را ندریده بودم، ای کاش این قدر عملم را، محبتم را، عشقم را مخلوط به غیر شما نکرده بودم.
مولای من، سرور من، دار و ندار من، همه چیز من، همه هستی من، انگیزه و باعث نفس کشیدنم! اگر من عشق واقعی را داشتم باید با شنیدن نام شما قالب تهی میکردم از درد فراق.
آقای من! این وضعیت من است، این حال زار من است. آیا امیدی هست؟ آیا شما هنوز به من توجه دارید؟ آیا دیدن من هنوز دلتان را به درد میآورد؟ کاش میدانستم.
خدا، خدا، خدا! تو از او بخواه، تو واسطه من شود، از او بخواه یکبار دیگر نظری کند، شاید پسندید و من را هم برای قربانی شدن انتخاب کرد.
امان ای دل، ای دل، ای دل، این دل دیگر تسّلا پیدا نمیکند. ای کاش با این نوشتنها میشد کاری کرد. فقط شرح حال است و امید اینکه او هم نظری بر این نوشته بیفکند، شاید که از صفای همان یک نگاه در را باز کنند و گره از کار فروبسته ما بگشایند. اما تا که از جانب معشوق نباشد کششی، کوشش حقیر پستی چون من به جایی نرسد. او خواست، او مرا یاد کرد، تا من به یاد او افتادم، تا برایش نوشتم و خواندم و گریه کردم، وگرنه این دل غافل من کجا و یاد او کجا و اگر من به غایت این مطلب را درک کنم باید از شوق به پرواز درآیم.
افسوس و صد افسوس که عمر و جوانیم را در مستی دوری از او میگذرانم و به باد فنا میسپارم و میترسم روزی این نجوا ترنم لبانم شود که:
از جوانی به پیری رسیدم
یک نظر روی ماهت ندیدم
بارها از خدا خواستهام من را به این لحظه نرساند. در زمانه غیبت که نه تنها او بلکه تمام صفات خدا در پرده است و درهای رحمت به تنگی گشوده میشود من ماندهام و گذشتهای تاریک و حالی خراب و آیندهای امیدوار و توانی ناچیز و دلی پراضطراب که اگر روزی او بیاید من کجا خواهم بود، در برابر او، در کنار او و یا بیتفاوت و نظارهگر ظهور او و یا زیر خروارها خاک.
کاش میشد که بدانم. ولی میدانم که او میداند و همین مرا اندکی آرام میکند.
نَفَس آخر
یا أیهّا العزیز مسّنا و أهلنا الضّفر وجئنا ببضاعه المزجه فأوف لنا الکیل و تصدق علینا إنّ الله یجزی المتصدّقین.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
ع ـ مسیحا، مشهد مقدس
ماهنامه موعود شماره ۵۴