چین و چروک صورت مرد، وقتی که اخمش در هم فرو می رفت، عمیق تر نشان داده می شد. ادریس نبی (علیه السلام)، به شکمش چنگ زد و لرزش پایش را نادیده گرفت. دل ضعفه گرفته بود و هیچ چیز برای خوردن نداشت. چشمهایش سیاهی رفت و بدن نحیفش تلو تلو خوران به سمت دیوار کاهگلی حرکت کرد.
چین و چروک صورت مرد، وقتی که اخمش در هم فرو می رفت، عمیق تر نشان داده میشد. ادریس نبی (علیه السلام)، به شکمش چنگ زد و لرزش پایش را نادیده گرفت. دل ضعفه گرفته بود و هیچ چیز برای خوردن نداشت. چشمهایش سیاهی رفت و بدن نحیفش تلو تلو خوران به سمت دیوار کاهگلی حرکت کرد.
وقتی سرگیجه پایان گرفت، خود را مقابل در چوبی کوچکی دید. در زد و در انتظار صاحب خانه، به دیوار تکیه زد. در شهر غریبه بود و غریبه را کسی به خانه راه نمی داد. در به آرامیباز شد و پیرزنی چروکیده و تکیده در مقابل در، به ادریس (ع)، لبخند زد.
حضرت ادریس (ع)، رو به پیرزن گفت: «از گرسنگی سخت به زحمت افتادم… چیزی برای خوردن داری؟»
پیرزن، نگاهش را به وصله ی پیراهن ادریس (ع)، دوخت و زیر لب با شرمندگی گفت: «دو قرص نان بیشتر ندارم. در خانه نیز فرزندی دارم که گرسنه است. این دو تکه نان، برای ما دو تاست.»
ادریس نبی (ع)، زمزمه وار گفت: «نیمی از قرص نان کودکت را سیر میکند. نصف دیگر آن را به من بده؛ همان برای زنده ماندنم کافی است.»
پیرزن، از مقابل در کنار رفت و ادریس (ع)، وارد شد. کودک نزار و بی حالی، در گوشه ی خانه، زانوانش را در بغل گرفته بود و با ورود غریبه به خانه شان، سرش را با تعجب بالا آورد و به او نگریست. ادریس (ع)، در کنارش نشست و نوازشگرانه بر سرش دستی کشید. پیرزن، لنگان لنگان، دو تکه نان را در ظرف کوچکی گذاشت و در مقابل حضرت ادریس (ع)، قرار داد. پیرزن، در سکوت، قرص نانش را بدست گرفت و ادریس (ع)، قرص دیگر را برداشت تا دو نیم کند.
به محض آنکه دست ادریس (ع)، به نان خورد، پسربچه از جا جست. مثل ماهی از آب بیرون مانده، چند نفس کشید و در سکوت و با وحشت به قرص نان اشاره کرد. دست ادریس (ع) را چنگ زد و شیونی زد و در دم جان داد. قرص نان از دست پیرزن افتاد. صدای جیغ و واویلایش به آسمان رفت. بر سر ادریس (ع) داد میکشید و میگریست: «تو کشتی اش! تو گفتی نانش را با تو قسمت کند… طفل گرسنه ام از اضطراب جان داد…»
ادریس (ع)، نترسید. کودک را در آغوش گرفت و سعی کرد از دستان پیرزن دورش کند. آرام گفت: «بی تابی نکن! به اذن خدا زنده اش میکنم.»
پیرزن هق هق تلخی کرد و آرام گوشه ای نشست. ادریس (ع)، بازوان پسر را در دست گرفت و تکان داد و گفت: «ای روحی از این بدن رفتی، به بدن بازگرد؛ من ادریس پیغبرم.»
پسر، تکانی خورد و دوباره جان گرفت. صدای گریه ی شادی پیرزن، اتاق را پر کرد.
***
حضرت باقرالعلوم (ع) فرمودند: «حضرت ادریس از شدت گرسنگى بر در خانه ی پیرزنى ایستاد، گفت: غذائى به من بده که از گرسنگى، سخت در زحمتم…» (۱)
پی نوشت:
۱. شیخ حرّ عاملی، الإیقاظ من الهجعه بالبرهان على الرجعه، النص، صص ۱۲۹-۱۲۷؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث ۳/۵، تولید موسسه نور
رجعت از عقاید مهم شیعیان و به معنای بازگشت مردگان پیش از واقعه ی قیامت است. در این مطلب برآنیم که به حکایات و روایاتی اشاره کنیم که در آن از بازگشت مردگان در میان اقوام و ملل گذشته بازگو شده است.