آن سالی که پیاده به کربلا مشرّف شدم، در موقع مراجعت از عتبات عالیات، از شهر مقدّس «کاظمین» به طرف «بغداد» حرکت کردم و از آنجا به طرف مرز «ایران» آمدم، مریضیِ من به شدّت عود کرد، کمکم مریض و ضعیف شدم و بعد علاوه بر بیماری مبتلا به خون دماغ شدم. در طول چند روز، قدرت و توان من تمام شد که دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. وقتی که به یکی از روستاهای اطراف «کرمانشاه» رسیدیم، استخوانهای بدنم نمایان شده بود، خیلی نحیف و ناتوان شده بودم…
این داستان را مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری در کتاب «سرّ دلبران» آوردهاند:
مرحوم سلاسـ السّادات، حاج آقا فروغی در سخنرانی خود که درباره سرگذشت سفر «کربلا» داشتند، این داستان را گفتند که نوار آن موجود است و آن داستان را برای خود بنده هم بیان فرموده بودند. ایشان فرمودند:
آن سالی که پیاده به کربلا مشرّف شدم، در موقع مراجعت از عتبات عالیات، از شهر مقدّس «کاظمین» به طرف «بغداد» حرکت کردم و از آنجا به طرف مرز «ایران» آمدم، مریضیِ من به شدّت عود کرد، کمکم مریض و ضعیف شدم و بعد علاوه بر بیماری مبتلا به خون دماغ شدم. در طول چند روز، قدرت و توان من تمام شد که دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. وقتی که به یکی از روستاهای اطراف «کرمانشاه» رسیدیم، استخوانهای بدنم نمایان شده بود، خیلی نحیف و ناتوان شده بودم و از طرفی هوا خیلی سرد و برف زیادی هم آمده بود که دیگر طاقت پیاده رفتن را نداشتم. قلعهای بود که از آنجا الآغی را اجاره کردم. به فرسنگی یک ریال تا مرا چاروادار ببرد تا «سیاوشان» من با چاروادار شرط کردم یک لحاف بردارد برای من؛ زیرا بدن من خیلیضعیف شده بود و او قبول کرد. در راه که بودیم، من به چارودار گفتم: آن لحاف را بده که از سرما بدنم یخ میزند. او گفت: همان گلیمیکه روی الآغ است، بالا پوش قرار بده. من به او گفتم: بنا بود لحاف بردارید. گفت: ما به اینگلیم، میگوییم لحاف و بنابراین من نیمی از گلیم که قسمتی از آن روی الآغ بود، به خود پیچیدم؛ ولی این نیم گلیم کهنه، جلوی سرما را نمیگرفت. لباس من فقط یک پیراهن و یک قبای نازک بود، عمّامه هم به سرم بود تا آمدیم دامنه کوه، سرما فشار آورد. گفتم: یک مکانی پیدا کن که بروم در آن پناه بگیرم تا صبح شود. گفت: من تمام بوتههای این بیابان را کندهام، میدانم هیچ پناهی اینجا نیست. گفتم: پس جایی را پیدا کن که شن باشد و من بروم داخل شنها، والّا هلاک میشوم. در این فکر بودم که مرکز شنی پیدا کنم که داخل شنها بروم، ناگهان دیدم در کنار جادّه روشنایی پیداست. به چاروادار گفتم: من را ببر نزدیک این روشنایی. به آن طرف رفتیم؛ ولی او نمیدید و من هم قدرت نداشتم با دستم به گردن الآغ اشاره کنم و او را به طرف روشنایی راهنمایی کنم. خلاصه الآغ رفت طرف روشنایی، دیدم دری باز است. در داخل آن اتاق در یک طرف، یک بخاری دیواری که هیزم در آن شعله میکشید، طرف دیگر اتاق سماور بزرگ شاهی مجلسی بود، به علاوه استکانها ردیف چیده شده بود و یک پیرمرد خوش برخورد کمر بسته در آنجا بود. با خوشرویی کامل به طرف من آمد و مرا بغل گرفت و از روی الآغ پایین آورد و نزدیک بخاری نشاند و فوراً رفت یک مقداری نان و پنیر برای من آورد. کاملاً گرم شدم و اوّل طلوع فجر وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم. پس از آن، همان پیرمرد مرا دوباره روی الآغ گذاشت. بعداً فهمیدم چرا چاروادار اصلاً این بساط مفصّل را ندید و دنبال روشنایی میگشت.
منبع: سرّ دلبران، ص ۲۰۰.