سید بحر العلوم داشت جملات پایانی درس را به طلبه ها میگفت که صدای جرجر باز شدن در چوبی حجره، نگاه سید را، سمت در برد. خادم مدرسه، میرزا ابوالقاسم قمى را که برای دیدار علامه بحرالعلوم، به نجف آمده بود، برای دیدن استاد به حجره آورده بود. درس تمام شد و طلبه ها از حجره بیرون رفتند.
سید بحر العلوم داشت جملات پایانی درس را به طلبه ها میگفت که صدای جرجر باز شدن در چوبی حجره، نگاه سید را، سمت در برد. خادم مدرسه، میرزا ابوالقاسم قمى را که برای دیدار علامه بحرالعلوم، به نجف آمده بود، برای دیدن استاد به حجره آورده بود. درس تمام شد و طلبه ها از حجره بیرون رفتند. محقق قمى بعد از حال و احوال کردن، رو به سید کرد و گفت : شما به مقامات جسمانى و روحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر امیرالمؤمنین (ع)) و باطنى رسیده اید؛ پس از آن نعمتهاى نامتناهى، چیزى هم به ما تصدق فرمایید.
سـید این را که شنید، بدون تامل فرمود: شب گذشته براى خواندن نماز شـب بـه مسجد کوفه رفته بودم، با این قصد که صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم، تا درسها تعطیل نشود. از در مسجد که بیرون آمدم، دلم بدجور هوای رفتن به مسجد سهله را کرد اما هر چه تلاش کردم تا خودم را منصرف کنم، فایده نداشت، آرام و قرار نداشتم. لحظه به لحظه شوق رفتن در دلم بیشتر میشد. ناگاه بادى وزید و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حرکت داد. خیلى نگذشت که خود را کنار در مسجدسهله دیدم.
داخل مسجد شدم، هیچ کس آنجا نبود، جلو تر که رفتم، دیدم شخصى جلیل القدر مشغول مناجات با خداوند است آن هـم با جملاتى که قلب را منقلب و چشم را گریان مى کرد.
از شنیدن مناجات او، حالم دگرگون و دلم از جا کنده شد و زانوهایم به لرزه درآمد و اشکم از شنیدن آن جملات جارى شد.
جملاتى بود، که هرگز به گوشم نـخـورده بود و آنها را در هیچ کتابی ندیده بودم. با خودم گفتم که حتماً آن شخص، کلمات را از حفظ نمی خواند بلکه آنها را انشاء مى کند و این سخنان از درونش بر زبانش جاری میشود.
در گوشه ای ایستادم و به صدای مناجات مرد گوش دادم و از آنها لذت بردم، تا مناجاتش تمام شد.
آنگاه مرد رو به من کرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بیا.
پیش رفتم و ایستادم .
دوباره فرمود: بیا.
باز اندکى جلو رفتم و ایستادم .
براى بار سوم دستور به جلو رفتن دادند و فرمودند: ادب در امتثال است (یعنى تا هر جا که گفتم بیا نه آن که به خاطر رعایت ادب توقف کنی.)
من هم پیش رفتم تا جایى رسیدم که دست ایشان به من و دست من به آن جناب مى رسید. ایشان مطلبى به من فرمودند.
در این لحظه علامه بحرالعلوم در فکر فرو رفت و کلامش را قطع کرد و شروع کرد به سخن گفتن درباره سوالی که در ابتدای دیدار، محقق قمی از ایشان درباره ی کم بودن تعداد تالیفاتشان، پرسیده بود.
میرزای قمیکه هنوز فکرش مشغول مطلبی بود که امام زمان(ع) به علامه فرموده بودند، دوباره در حالی که نگاهش به فرش بود، گفت: آقا جان! نمی خواهید آن مطلب را بفرمایید؟
سید بحر العلوم دستش را به نشانه نه گفتن تکان داد و میرزای قمی فهمید که سخن از اسرار مکتومه است و دیگر چیزی نپرسید.
منبع: برکات حضرت ولی عصر(ع)، خلاصه العبقری الحسان، ، شیخ على اکبر نهاوندى (ره)