به نام حضرت حق، مدبر اول، مدبر معظم، عظیم با کرامت، کریم پر سخاوت، به نام مطلق، حضرت دوست که هرگز در نیامد در پوست و درنیاید. همان است که بود و خواهد بود. به نام بدیعی که بداعتش هر لحظه به کار است بدون آنکه تو بدانی و اگر خوب بنگری، تو خود همان نیستی که دیروز و امروز بودی و این از حکمت اوست و قدرت او که در پیدایی هستی و بسط جهان هستی، هر لحظه به شکلی و هر لحظه به فعلی که تو در نمییابی. پس به نام قادری که قدرتش همه بر بسط است و کمال و این تویی که از سر کوچکی میل به ثقل داری، چو کوچکی، دنیای کوچک را اوج آمال خویش دانسته، ورنه حقیقت هستی آنقدر عظیم است و این عظمت، تو لایق آن، اگر از این کوچکی به در آیی و پر پرواز بر اندیشه خود دهی، اندیشه را از خاک که تن توست، برگیری و به ماسوی نظر نکنی و همه هستی، نیستی بینی و در این نیستی خود را زنده بینی و در حیات خویش خود را حق و در حقیقت خود، خود را قیوم.