مادر، کلافه عرق را از پیشانی گرفت و سینی سبزی های پاک کرده را بلند کرد و به پسران کوچکش که بر بام خانه، دور بزغاله ی وحشت زده می دویدند، نگاه کرد. طوری که صدایش از ورای صدای آنها که می خواندند «بزغاله جان، برغاله!» بگذرد صدایشان زد: «پسرها! پسرها! بس کنید! ول کنید این زبان بسته را!»
پسرها بی توجه به مادر، حالا دوان دوان دور پدرشان حلقه می زدند که چاقو و ظرفی آب آورده بود. پدر، با احتیاط ظرف آب را جلوی بزغاله گذاشت و به پسرهایش گفت: «وروجکها! کمیبه مادرتان دست برسانید.»
پسری که کوچک تر بود، از پدر پرسید: «برای چه بزغاله را به خانه آوردی؟ چرا نگذاشتی در دشتها برای خودش بدود؟» پدر، با مهربانی دستی بر سر او کشید و دست برادر بزرگتر را نیز به دست گرفت و گفت: «امروز میزبان بهترین مرد جهانیم. امشب مهمان عزیزی داریم.»
برادر بزرگتر با بازیگوشی دستش را از دست پدر بیرون کشید و گفت: «رسول الله؟» پدر لبخندی زد و سر تکان داد. پسر کوچکتر با شادی از جا جست و گفت: «همان که در کوچه ها ما را در آغوش میکشد و میبوسد؟ خیلی دوستش دارم پدر! کی می آید؟» پدر، چاقو را در دست گرفت و با اطمینان گفت: «امشب!» و سر بزغاله را به قبله برگرداند و ادامه داد: «حالا کنار بروید که خون روی لباستان نریزد.» و بسم اللهی گفت و سر بزغاله را با چاقو برید. خون بر زمین جاری شد و بچه ها بی توجه به پدر، دور و بر خون جست خیز کردند و دست زدند.
پدر، لاشه ی بزغاله را بر دوش گذاشت و بُرد. برادر بزرگتر، چاقو را از زمین برداشت و به برادر کوچکتر گفت: «بیا تو را مثل بزغاله سر ببرم!»
پسر کوچکتر که از این بازی خوشش آمده بود، قبول کرد. برادر بزرگتر، چاقو را بر گلوی برادر کوچکتر گذاشت و همزمان با صدای جیغ مادر، سر بچه ی کوچک را برید. مادر، بر سر زنان به سمت آنها دوید و برادر بزرگتر که فکر میکرد وقتی خونها تمام شود، برادرش زنده میشود، با جیغ مادر، ترسید و از لبه ی بام به زمین افتاد و در دم جان داد.
***
رسول خدا (صلی الله علیه و آله)، میهمان مرد انصاری بود. پدر، بی خبر از مردن فرزندانش، بزغاله را پخته بود و اکنون مقابل رسول خدا (ص) گذاشته بود. پیامبر (ص)، با مهربانی رو به پدر کرد و گفت: «به دو پسرت بگو برای غذا بیایند.» صدای زن از اندرونی آمد که: «بچه ها نیستند!»
پیامبر (ص) اصرار کرد: «باید حاضر شوند.»
مرد، از سر سفره برخاست و در اندرونی وارد شد. زن، رنگ و رو پریده و سرگشته، جسد بی جان طفلانش را در آغوش گرفته بود و میگریست. مرد، وحشت زده، نزدیک شد و بچه ها را در آغوش گرفت و با اطمینان، به مهمان سرا برد.
پیامبر (ص) وقتی که بچه ها را دید، نگذاشت دل میزبان سخاوتمندش بیشتر به در بیاید، دعا کرد و بچه ها، جان گرفتند… (۱)
***
«یکی از طایفه ی انصار، بزغاله ای داشت؛ آن را ذبح کرد و به اهل خود گفت: نصف گوشت را بپزید و نصف دیگر آن را کباب کنید؛ شاید رسول خدا (ص) امشب ما را سرافراز نموده، نزد ما شام بخورند…» (۲)
پی نوشت:
۱. الخرائج و الجرائح، ج ۲، صص ۹۲۷-۹۲۶؛ به نقل از نهاوندی، علی اکبر، العبقری الحسان، نشر مسجد مقدس جمکران، ج ۸، ص ۶۸۰
۲. همان.