عباسیان زمام امور را به دست گرفته بودند و بی کفایتی به حد اعلایش رسیده بود. مردم در فقر و بیچارگی دست و پا می زدند.
مرد، از اولاد خلیفه دوم بود و با امام موسی کاظم(ع) سر لج داشت. هر وقت امام را می دید، چشمانش را میبست و دهانش را باز میکرد. انگار امام موسی کاظم(ع) را عامل همه ی بدبختی هایش می دانست.
دیگر طاقت یاران امام موسی کاظم(ع) طاق شده بود و خون غیرتشان به جوش آمده بود. آنها دائم به امام(ع) پیشنهاد می دادند تا در شبی به طور مخفی مرد را بکشند تا همه مسلمین از شر آزار های او راحت شوند.
روزی امام(ع) تصمیم آخرشان را گرفتند و بعد ار امتحان راههای مختلف، سوار بر اسب راهی مزرعه ی فرزند خلیفه دوم شدند.
امام موسی کاظم(ع) با اسب وارد مزرعه شدند. مرد که امام(ع) را دید با صدای خراشیده و نتراشیده اش فریاد زد: هی، زراعتم را پایمال نکن!
امام توجهی نکردند و جلو رفتند و فرمودند: چقدر براى این مزرعه خرج کرده اى؟
مرد با ابروان درهم، با بی اعتنایی گفت: صد دینار
امام(ع) فرمودند: چقدر امید سود دارى؟
مرد به کلامش مایه ی تمسخر داد و گفت: غیب نمى دانم.
امام موسی کاظم(ع) فرمودند: گفتم چقدر امیدوار هستى؟
مرد جواب داد: امید دویست دینار سود دارم.
حضرت سیصد دینار به او دادند و فرمودند زراعت هم از آن خودت، خدا به تو آنچه به آن امید دارى خواهد رسانید.
مرد که عطای امام(ع) را دید، دست و پایش را گم کرد و از شادی سمت امام(ع) رفت و سر و صورت ایشان را غرق در بوسه کرد. بعد هم با صورتی که از خجالت سرخ شده بود، من من کنان گفت: آقا جان، مرا ببخشید و نظر عفو بر گناهانم داشته باشید، باور کنید با حرف هایم به شما قصد بدی نداشتم….
***
روز بعد، مرد در مسجد نشسته بود که امام (ع) وارد شدند، تا نگاهش به ایشان افتاد، گفت: الله اعلم حیث یجعل رسالته؛ خدا بهتر مىداند که رسالت خویش را به چه کسانى بدهد.
دوستان مرد با تعجب از او پرسیدند: داستان چیست، قبلا از او بد مى گفتى؟
او دوباره امام را دعا کرد و دوستانش شروع کردند به فحش و ناسزا دادن به مرد.
امام رو به یارانشان که قصد قتل او را داشتند، فرمودند:کدام بهتر است، نیت شما یا اینکه من با رفتار خویش او را به راه آوردم؟
منبع: تاریخ بغداد ج ۱۳، ص ۲۸؛ ارشاد مفید ص ۲۷۸
اریحا