مهدی جان کجایی

اینجا بچه‌های چند ماهه را به جرم اینکه از مادری شیعه متولد شده‌اند، دار می‌زنند، سر می‌برند یا گلوله‌ای در مغز کوچکشان خالی می‌کنند… تو هر لحظه و هر روز و همیشه شاهد میلیون‌ها از این دست اتفاقات هستی… چه می‌رود بر روزگارت آقا.

جوان شیعه را جلوی دوربین سر می‌برند و ناموسش را به گلوله سربی می‌سپارند و فریاد الله اکبر سر می‌دهند…
کودک بچه‌های چند ماهه را به جرم اینکه از مادری شیعه متولد شده‌اند، دار می‌زنند، سر می‌برند یا گلوله‌ای در مغز کوچکشان خالی می‌کنند…
این حکایت روزگار ماست، روزگاری که تو امامش هستی و ما فارغ از قلب به خون نشسته تو، در تدارک جشن میلادت هستیم…
آقا… راستی، برایم جای سوال است، سوالی مبهم و وهم انگیز…
شما هم با ما شادی می‌کنید؟ می‌خندید؟ شما هم در کارناوال‌های خیابانی، با آهنگ‌های تند و ریتمیک و شاد، شربت‌های رنگارنگ، صدای شادی جمعیت و یا دخترکان بد‌حجاب و … همراه هستید؟
شما هم این شب‌ها را بی‌خیال مردمی هستید که در سوریه، بحرین، پاکستان، افغانستان، عربستان، فلسطین، لبنان، عراق و … سلاخی می‌شوند؟
بی‌خیال فقری هستید که مردم جهان را در کام خود بلعیده است، فقری که مردم آفریقا را به اسکلتی مبدل کرده است که رویش را پوستی سیاه کشیده‌اند؟
نمی‌دانم؟…
نمی‌دانم، امام غریب من چه می‌کشد؟ با این همه غم چه می‌کند؟ و با غمی‌بزرگ‌تر، که غفلت ماست چه می‌کند؟
راستی امروز هم آن زن میانسال ناشناس را در کوچه دیدم…
همان که گاه گاهی پیدایش می‌شود، هنوز هم نتوانستم ردش را بزنم، تا برای کمک به او چاره‌ای بیندیشم، چون سایه‌ای می‌آید و در فضای کوچه ناپدید می‌شود…
با نایلونی در دست و چادری بر صورت کشیده، آشغال‌ها را با دقتی خیره کننده می‌کاوید، در نایلون دستش، تکه‌های شیرینی و میوه‌های دور ریخته شده خود نمایی می‌کرد.
شاید این روزها او نیز خوشحال‌تر از همیشه باشد، زیرا مردم به خاطر ایام میلادت بیشتر می‌خرند و بیشتر دور میچریزند و او نیز پیام این اتفاق شاد کننده را برای کودکان معصومش به خانه می‌برد…
دوباره آتش گرفتم و قلبم به درد آمد…
نمی‌دانم، قلب سیاه شده از گناه من که به این روز افتاد، پس قلب نازنین تو که لطیف‌ترین قلب عالم است، به چه روزی افتاده است؟ ما همین یک صحنه را می‌بینیم و به این روز می‌افتیم، تو هر لحظه و هر روز و همیشه شاهد میلیون‌ها از این دست اتفاقات هستی… چه می‌رود بر روزگارت آقا؟
بگذریم…
میلاد تو روزگارش رسیده است و به روال معمول باید مطلبی می‌نوشتم از سر احساسات و عواطف عاشقانه، تا به خیال خام خویش تو را خوشحال می‌کردم…
ترور، خون اما دلم پر بود از غفلت خودم و امثال خودم، و از ستم‌هایی که به مردم مظلوم جهان می‌شود، با خود اندیشیدم که تو لباس سیاه غمت را این روزها بیرون نمی‌آوری، آنقدر مظلومان را در خون خود غوطه‌ور می‌بینی که لباس عید را و لباس شادی را به تن نمی‌کنی…
تو هم مانند مادرت زهرا (سلام الله علیها) هستی، هم او که در شب عروسی لباس بهتر خود را به فقیری بخشید و خود لباس کهنه همیشگی‌اش را به تن کرد، او بهترین شب زندگی خویش را با فقیری همراه شد؛ اما تو هستی و جهانی از ظلم و ستم که بر مظلومان و ستم دیدگان می‌رود، ‌و جهانی که میلیون‌ها گرسنه را بر خود جا داده است، کاستی‌ها و رنج‌هایی که از ظلم ستمگران و غفلت ما ایجادش کرده است…
حال و روز تو اما، آقا اصلاً دیدن ندارد…
راستی …
دعایمان کن، مثل همیشه که دعا برای ما فراموشت نمی‌شود…
دعایمان کن خدا عقلی به ما دهد و معرفتی، تا فرق موسم شادی و غم را درک کنیم و آنها را با هم اشتباه نکنیم، این روزها روزهای غم توست و باید به تو تسلیت گفت…
نکند با چشمانی به خون نشسته شادمانی ما را، و ما را در شادمانی‌ها تماشا کنی و از ما دل ببری، رهایمان کنی با این غفلت ابلهانه‌ای که به آن دچاریم؟
دعایمان کن آقا… فقط دعایمان کن…

همچنین ببینید

ماهنامه موعود شماره 280 و 281

شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد

با امکان دسترسی سریع دیجیتال ؛ شماره ۲۸۰ و ۲۸۱ مجله موعود منتشر شد ماهنامه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *