صفوان بن یحیی گفت: عبیدی به من گفت، که زن من، اهل من، گفت من آرزوی زیارت جعفربن محمد را دارم، گفتم من چیزی در بساط ندارم، گفت من همه زیورم را میدهم، خرج سفر را آماده کن، مرا ببر به زیارت امام ششم . گفت حُلیّ و زیور این زن را وسیله سفر کردم.
صفوان بن یحیی گفت: عبیدی به من گفت، که زن من، اهل من، گفت من آرزوی زیارت جعفربن محمد را دارم، گفتم من چیزی در بساط ندارم، گفت من همه زیورم را میدهم، خرج سفر را آماده کن، مرا ببر به زیارت امام ششم . گفت حُلیّ و زیور این زن را وسیله سفر کردم. وقتی رسید نزدیک مدینه، به حال احتضار درآمد، من سراسیمه رفتم نزدِ امام، پرسید حال تو چطوره؟ گفت آمده ام با اهلم برای زیارت شما. اما ماجرا این است. فرمود: تو برای این قضیه غمگینی، بله یابن رسول الله!، فرمود: الآن برو زن تو نشسته و آن زن خدمتکار دارد فلان غذا را به کام او میگذارد.
ای قلب عالم ! و ای روح پیکر هستی ! گفت سراسیمه حرکت کردم، رفتم دیدم زن در کمال سلامت نشسته است، همان طوری که گفته بود زن خدمت گزار هم همان غذا را به او می داد گفتم ماجرا چیست؟ گفت ماجرا این است: حال مرا دیدی ؟ عزرائیل آمد روح مرا بگیرد، ناگهان دیدم یک آقایی وارد شد، گفت وقتی نشانه ها را بیان کرد دیدم همان کسی که من الآن از خدمت او آمدم لباسش را گفت، خصوصیاتش را گفت . گفت وارد شد تا وارد شد عزرائیل سلام کرد، وقتی سلام کرد آن آقا به عزرائیل فرمود مگر تو مأمور نیستی به اطاعت ما، بلی أیها الامام، تعبیر عزرائیل هم این بود گفت بله ای امام، من مأمور به طاعتت هستم فرمود من به تو امر میکنم تا بیست سال دیگر به سراغ این زن نیا، این است خودش، این است مذهبش .
روز شهادتش باید این مملکت یک پارچه جعفربن محمد بگوید، و باید حق این مذهب و رئیس این مذهب را به قدر میسور اداء کند، آن زن، زیورش را فروخت که به زیارتش بیاد، این جور جزایش را داد.
ای عزادارها در سرتاسر مملکت ایران، اگر روز شهادتش دسته های عزا را در بیارید برای غربت او، قبر خراب شده اش به سر وسینه بزنید آیا دعای او با شما چه خواهد کرد .
اللهم ارحم الصرخه التی کانت لنا .