توبه ی نصوح: زنی برای دو شوهر؟!

نصوح مردی بود که ظاهری زنانه داشت و از این موقعیت خود سوء استفاده می‌کرد و در حمام زنانه دلاک بود. تا اینکه روزی در حمام، مروارید دختر پادشاه گم شد و کار به تفتیش بدنی رسید… نصوح که دزد نبود ولی می ترسید رازش فاش شود، از ته دل توبه کرد و از خدا خواست مروارید پیدا شود…

تا اینجای داستان را در قسمت قبل خواندیم. و اما باقی ماجرا:

 

 

نصوح، وقتی توبه کرد و دعایش مستجاب شد، از آنجایی که از کارهای زشت گذشته اش توبه کرده بود و نمی توانست به دلاکی ادامه دهد و از طرفی هم مردم دوستش داشتند و از او دست بردار نبودند، مجبور شد آن شهر را ترک کند و چون هیچ هنر خاصی نداشت، بیابان نشین شد و تنها. او به کوهی که در چند فرسخی شهر بود رفت و زندگی اش را به عبادت خداوند اختصاص داد.

اتفاقا شبى در خواب دید کسى به او مى گوید: «اى نصوح! چگونه توبه کرده اى در حالیکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟! تو باید کارى کنى که گوشتهاى بدنت بریزد تا توبه ات کامل شود.» وقتی نصوح از خواب بیدار شد، با خودش عهد کرد که هر روز، سنگهای کوه را جا به جا کند تا تمام گوشتهای تنش که از حرام بود، از بین برود.

روزی در حال کار، میشی را دید که در کوه آزادانه می‌گشت و چرا می‌کرد. از آنجا که در آن اطراف هیچ گله ای نبود، نصوح با خودش فکر کرد که حتما این میش از دست صاحبش فرار کرده و به اینجا آمده است. باید از او مراقبت کنم تا وقتی صاحبش آمد، میش را سالم به او تحویل دهم.

پس رفت و آن میش را گرفت و درجائى پنهانش کرد و از همان علوفه و گیاهانی که خودش مى خورد به آن نیز مى داد. تا موقعیکه یک کاروان که راه را گم کرده و مردمش به شدت تشنه بودند، به آنجا رسیدند. همینکه نصوح را دیدند از او آب خواستند.

نصوح گفت: «ظرفهایتان را بیاورید تا من به جاى آب، به شما شیر دهم.» مردم ظرف مى آوردند و نصوح آنها را از شیر پر مى کرد و به قدرت الهى شیر تمام نشد و به همه رسید و نصوح آن گروه را از تشنگى نجات داد و آنها را در مسیر راهنمایی کرد.

کاروانیان راهى شهر شدند و هرکدام، در موقع حرکت در برابر خدمتى که نصوح به آنان کرده بود هدیه ای به او دادند و چون راهى که نصوح به آنها نشان داد، به شهر نزدیکتر بود، آنها براى همیشه رفت و آمد خود را از آنجا قرار دادند. به تدریج سایر کاروانها هم از این راه مطلع شدند. آنها نیز همین راه را انتخاب کردند.

عبور کاروانها، برای نصوح درآمدهایی داشت. او کم کم از محل این درآمدها، بناهایی ساخت و چاه آبی حفر کرد و زراعت کوچکی به راه‌انداخت. کم کم مردم کم درآمد از شهرهای دیگر، پیش نصوح آمدند و از زراعت و آب آن منطقه استفاده کردند. نصوح هم به عنوان مالک آنجا، اداره ی شهر کوچک خود را به عهده گرفت و سعی می‌کرد عدالت را برقرار کند.

رفته رفته آوازه و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه وقت که پدر همان دختر بود، رسید. از شنیدن این خبر به شوق دیدنش افتاد و دستور داد تا وى را به دربار دعوت کنند. اما نصوح که دل از دنیا بریده بود و زندگی ساده ی خودش را می خواست، امتناع کرد. پادشاه هم وقتی عذر او را شنید، تصمیم گرفت خودش به دیدار او برود، ولی اجل امانش نداد و در بین راه جان داد.

نصوح وقتی فهمید پادشاه به قصد دیدن او می آمده که در راه مرده است، به رسم احترام، به مراسم تشییعش رفت و در خاکسپاری او شرکت کرد. از آنجایی که پادشاه پسری نداشت، ارکان دولت که آوازه ی نصوح را شنیده بودند، تصمیم گرفتند حکومت را به او بسپارند و نصوح را به زور به پادشاهى منصوب کردند.

نصوح که چاره ای نداشت، قبول کرد و مثل گذشته، تمام تلاشش را برای برپایی عدالت کرد. در نهایت تصمیم گرفت که با دختر پادشاه ازدواج کند.

اما در شب عروسی، شخصی سراغ او رفت و گفت: «چند سال قبل، به کار چوپانى مشغول بودم و میشى از من گم شده بود و اکنون آن را در نزد تو یافته ام، مالم را به من رد کن!»

نصوح گفت: «درست است. همین حالا امر مى کنم میش را به تو تسلیم کنند.» شخص تازه وارد بار دیگر گفت: «چون میش مرا نگهدارى کردى، هرآنچه از شیرش خورده اى به تو حلال باد، ولى آن مقدار از منافعى که به تو رسیده است، باید نصفش را به من بدهی.»

نصوح دستور داد تا هر مالی که در اختیار دارد، نصفش را به وى بدهند و حتی کشور را نیز بالمناصفه بینشان تقسیم کنند. بعد از چوپان معذرت خواهى کرد تا نزد همسرش برود. در آن موقع شبان گفت: «اى نصوح! فقط یک چیز دیگر مانده که هنوز قسمت نشده؟!» نصوح پرسید: «کدام است؟» چوپان گفت: «همین دختریست که به ازدواج خود درآورده اى، چون او هم از منفعت میش من است!»

نصوح گفت: «قسمت کردن او که ممکن نیست! بیا و از این کار درگذر تا من نصف دارایی خودم را هم به تو بدهم.» اما چوپان نپذیرفت. نصوح گفت: «تمام دارایی ام را می دهم تا صرف نظر کنی!» باز هم چوپان نپذیرفت. نصوح گفت: «حالا که تو نمی‌گذری، من از او می‌گذرم و او را به تو می‌بخشم.»

در این هنگام شبان جلو آمد و خطاب به نصوح گفت: «بدان نه من شبان هستم و نه آن میش است، بلکه ما هر دو ملکى هستیم که از براى امتحان تو فرستاده شده ایم…»

در آن موقع، میش و چوپان هر دو از نظر غائب شدند. نصوح شکر الهى را بجا آورد و پس از عروسى تا مدتى که زنده بود عبادت و سلطنت مى کرد تا درگذشت.

منبع:

کتاب انوار المجالس، ص ۴۳۳، به نقل از کتاب قصص التوابین یا داستان توبه کنندگان، على میرخلف زاده، بخش چهل داستان، داستان شماره ۲. به نقل از http://www.ghadeer.org/site/qasas/lib/tavab/fehrest.htm.

بازنویسی:

پژواک- مستور

همچنین ببینید

از شیراز تا حیفا

از شیراز تا حیفامنتشر شد

جدیدترین اثر موسسه فرهنگی هنری موعود عصر(عج) با عنوان از شیراز تا حیفا سرگذشت باب …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *