در یکى از روزها که زن سعید راجع به کار لازم خانه، طبق معمول از پس پرده با او حرف مى زد، وسوسه ی نفس، ثعلبه را به هوس انداخت و با خود گفت مدتى است که این زن از پس پرده با تو سخن مى گوید، آخر نظرى بیانداز و ببین چگونه زنی است و گوینده ی این سخنان چه قیافه و شکلى دارد. ببین زن تو زیباتر است یا زن سعید و …. خیالات شیطانى و هوسهاى نهانى چنان او را تحریک کرد که نتوانست خودش را کنترل کند، به همین منظور به خود جرأت داد و پرده را کنار زد و دید که او زنى زیبا و با حجب و حیاست.
ثعلبه با همین یک نگاه چنان دل از دست داد و بى قرار شد که قدم پیش نهاد و به زن نزدیک شد و دست دراز کرد که او را در آغوش بگیرد؛ ولى در همان لحظه زن فریاد زد و گفت: واى بر تو اى ثعلبه! آیا سزاوار است که شوهر من در رکاب رسول خدا (ص) مشغول پیکار و جهاد باشد و تو در اینجا پرده ناموس او را بدری؟! این سخن مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد، از خانه بیرون رفت و سر به بیابان گذاشت.
ثعلبه در پاى کوهى شب و روز را با پریشانى و گریه و زارى مى گذرانید و پیوسته مى گفت خدایا تو معروف به آمرزشى و من موصف به گناهم …
مدتها گذشت تا اینکه پیغمبر اکرم (ص) از سفر جهاد مراجعت نمودند. وقتى سعید به خانه آمد قبل از هر چیز احوال ثعلبه را پرسید؟ زن سعید ماجرا را براىش شرح داد و گفت: او هم اکنون در بیابانها با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است .
سعید با شنیدن این سخن از خانه بیرون آمد و براى جستجوى ثعلبه به هر طرف روى آورد. سرانجام او را دید که در پشت سنگى نشسته و دست به سر گرفته و با صداى بلند مى گوید: «اى واى بر پشیمانى و اى واى بر شرمسارى و اى واى بر رسوائى روز قیامت…»
سعید نزدیک آمد. او را دلدارى داد و گفت: اى برادر برخیز با هم نزد پیغمبر رحمتٌ للعالمین برویم؛ شاید برایت چاره اى بیندیشد.
ثعلبه گفت: اگر لازم است که حتما به حضور پیغمبر (ص) شرفیاب شوم باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان به خدمت ایشان ببرى .
سعید ناچار دستهاى او را بست و طنابى در گردندش افکند و روانه مدینه شدند. همانطور که مى آمدند از درِ خانه ی یکى از صحابه گذر کردند. صاحبخانه بیرون آمد و وقتی از ماجرا آگاه شد، ثعلبه را از خود راند و گفت دور شو که مى ترسم به واسطه ی خیانتى که کردی، به عذاب الهى گرفتار شوم، برو تا شومى عمل تو به من نرسد.
ثعلبه با همان وضع آمد و درِ خانه پیغمبر (ص) ایستاد و با صداى بلند گفت: گنه کار آمد، گنه کار آمد. حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورودش پرسیدند: اى ثعلبه این چه وضعى است؟!
ثعلبه خلاصه اى از ماجرا را عرض کرد. حضرت فرمودند گناهى بزرگ و خطائى عظیم از تو سرزده است، از اینجا برو و با خدا راز و نیاز کن تا ببینم چه فرمانى از طرف خدا می آید.
ثعلبه از خانه پیغمبر (ص) بیرون آمد و روى به صحرا نهاد. ثعلبه در بیابانها ناله میکرد و روى زمین هاى داغ مى غلطید و پى درپى میگفت: «خدایا همه کس مرا از پیش خود راندند و دست نا امیدى بر سینه ام زدند. اى مونس بى کسان! اگر تو دستم را نگیرى که دستم را بگیرد؟ و اگر تو عذرم را نپذیرى که بپذیرد؟!»
سرانجام هنگام نماز عصر پیک حق آمد و این آیه را بر حضرت محمد (ص) خواند:
«وَ الَّذینَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَهً اَوْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلا اللّهُ وَ لَمْیُصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ یَعْلَمُونَ
یعنى نیکان کسانى هستند که هرگاه کار ناشایستى از آنها سرزند خدا را بیاد آورند و از گناه خود توبه و استغفار کنند. کیست جز خداوند که گناهان را بیامرزد؟ آنها کسانى هستند که بر کارهاى زشت خود اصرار نورزند زیرا به زشتى گناهان آگاهند.» (۱)
جبرئیل امین عرض کرد: یا رسول الله! خداوند مى فرماید: از ما بخواه تا ثعلبه را بیامرزیم.
پیغمبر اکرم (ص)، حضرت على (ع) و سلمان را به جستجوى ثعلبه فرستاد. در میان راه چوپانى به آنها رسید. حضرت على (ع) سراغ ثعلبه را از او گرفت. شبان گفت: شبها شخصى به اینجا مى آید و در زیر این درخت مى نالد.
حضرت امیرالمؤ منین (ع) و سلمان صبر کردند تا شب رسید. ثعلبه آمد و در زیر آن درخت دست نیاز به سوى خداوند بى نیاز دراز کرد و عرض کرد: «خداوندا از همه جا محرومم. اگر تو نیز مرا برانى به که روآورم. و چاره کار را از کجا بخواهم؟!»
در این هنگام مولاى متقیان على (ع) گریستند، آنگاه نزدیک آمدند و فرمودند: «اى ثعلبه! مژده مژده! خداوند تو را آمرزید و اکنون پیغمبر تو را میخواند.» آنگاه آیه شریفه یاد شده را که راجع به توبه او نازل شده بود، قرائت نمود. ثعلبه برخاست و همراه حضرت امیرالمؤمنین (ع) به مدینه آمد و یکسره وارد مسجد پیغمبر (ص) شدند. پیغمبر (ص) مشغول نماز عشاء بودند، آنها هم به نماز اقتدا کردند. بعد از سوره حمد پیغمبر (ص) شروع به قرائت سوره تکاثر نمود.
همینکه آیه اول را تلاوت فرمود «الهیکم التکاثر: شما را بسیارى مال و فرزند و غیره مشغول داشته» ثعلبه فریادی کشید و چون آیه دوم را قرائت فرمود «حتى زُرتم المقابر: تا آنجا که به گور و دیدار اهل قبور رفتند»، فریاد بلندى زد و چون آیه سوم را شنید «کلا سوف تعلمون: آن چنین است که بزودى خواهید دانست» ناله اى دردناک برآورد و نقش بر زمین شد.
بعد از نماز پیغمبر اکرم (ص) گفتند آب آوردند و بصورتش پاشیدند، ولى ثعلبه به هوش نیامد. وقتی درست ملاحظه کردند دیدند ثعلبه جان به جان آفرین تسلیم کرده است .
حضرت رسول (ص) و صحابه از این جریان متأثر و همگى گریان شدند، سپس در مراسم تکفین و تشییع او شرکت نمودند و او را با کمال احترام بخاک سپردند…
پی نوشت:
۱. آل عمران، ۱۳۵.
منبع:
کتاب قصص التوابین یا داستان توبه کنندگان، علی میرخلف زاده، بخش چهل داستان، داستان شماره ۳. به نقل از http://www.ghadeer.org/site/qasas/lib/tavab/fehrest.HTM