گذشت که شبها، هنگام افطار، خداوند یک قرص نان روزیش میکرد که نصف آن را افطار و نصف دیگرش را هنگام سحر می خورد. یک شب به وقت همیشگى به جایگاه مخصوصش رفت، ولی نانی نیامد. بعد از گذشتن چند ساعت، بی طاقت شد و گرسنه و با حرص، از کوه پائین آمد.
در آن نزدیکى ها، روستایی بود که اهل آن، همه نصرانى و گبر و بت پرست بودند. به طرف روستا رفت و سراسیمه در خانه ای را زد. پیرمردی گبرى با موهایی سفید و کمری خمیده، در را باز کرد. عابد گفت که تمام روز را روزه بوده است و چیزی نخورده و بسیار گرسنه است. پیرمرد داخل رفت و به جای یک عدد، دو قرص نان برایش آورد. عابد نان ها را گرفت و به طرف عبادتگاهش حرکت کرد. سگى که در خانه ی پیرمرد نگهبانى میکرد و شاهد ماجرا بود، دنبالش راه افتاد و شروع به پارس نمودن و تعقیب او کرد و گوشه لباسش را گرفت.
عابد که به شدت ترسیده بود، یکى از آن نان ها را جلوی سگ انداخت. سگ نان را برداشت و خورد ولی باز هم پارس کنان دنبال عابد به راه افتاد. عابد که دید سگ دست بردار نیست، نان دوم را هم با خشم جلوی او انداخت و به او گفت ای سگ بی حیا! هرچه داشتم به تو دادم، رهایم کن!
عابد، خسته و گرسنه، بازگشت و مجبور شد شب را با شکم خالی بخوابد. در عالم خواب، سگ را دید که به او میگفت: «من سالهاست که مأموریت نگهدارى خانه ی این پیرمرد را دارم و محافظ گوسفندان او هستم. به آنچه به من می دهد قانعم و گاهى حتی فراموش مى کند استخوان یا تکه نانى خشکیده به من بخوراند! با این حال باز هم شاکرم و هرگز در خانه ی دیگرى نرفته ام. اگر بدهد می خورم و اگر ندهد صبر مى کنم. اما تو یک شب نانت نرسید و خداوند امتحانت کرد؛ ولی صبر نکردى و از در خانه ی پروردگارى که عمرى به تو روزى داده است، روگردانیدى و به در خانه ی کسى که گبر و ضد خداست پناه بردى و بار منت کشیدى! حالا بگو من بى حیا هستم یا تو؟!
مرد عابد، وقتی بیدار شد، چنان از کرده اش پشیمان بود که گرسنگی دو روزه اش را از یاد برد و به توبه افتاد و تا آخر عمر، هرگز منحرف نشد و خالصانه عبادت کرد…
منبع:
قصص التوابین یا داستان توبه کنندگان، علی میرخلف زاده، بخش چهل داستان، داستان دهم، به نقل از http://www.ghadeer.org/site/qasas/lib/tavab/tavvab03.htm#link31