شهید بی نماز

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی خونه…» باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی خونه، شاید شما ندیدیش، شایدم پنهونی می خونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه اینطور باشه، حاج‌ آقا سماوات م باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به‌اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک الصلاه بودن رو بزنی. گناه تهمت، سنگین تر از بار تمامی‌کوه….»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازش و نخوند…» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟»
– مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.
– خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده… مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلوش گیر کرده باشه، سرفه ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه…»

***

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمی تونست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارشه و داوطلب به جبهه اومده. از آشپزخانه غذاش را می‌گرفت و می رفت گوشه ای، مشغول خوردن می‌شد. اصلاً با جمع کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه ها یکجا می دیدمش. اغلب هم سعی می‌کرد دژبان بایسته تا اینکه بره کمین.

یکبار یکی از بچه های دسته ویژه، به او متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین می ترسه! توی دژبانی بیشتر بهش حال می ده…» فقط یک نگاه و یک لبخند تحویلش داد و رفت سمت دستشویی ها؛ هر چند که دیدم در حال رفتن، داره اشکهاش رو از روی صورت سفید و ریش های بورش پاک می‌کنه. دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات اومد و گفت: «می خواهم برم کمین.» حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلب های کمین تکمیله…»

– کیارش هستم حاج ‌آقا!
– ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود.
– خواهش می‌کنم حاج آقا! حالا نمی‌شه یه جوری ما رو هم جا بدی؟
حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی می‌کنم…»

– لطف می‌کنی حاجی…
شب باز رفتم سمتش و سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد و رفت. چند قدمی‌که برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم می ری سنگر کمین، آقا جواد؟!»
– «آره، چه طور مگه؟»

منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقی هاست؟!»
– «آره، توی محدوده اوناست. چه‌طور مگه؟!»
– «هیچی همین طوری»

تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش.

آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات. حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما…»

– حاجی! غرض از مزاحمت، می خواستم بگم این پسره کیارش رو بذار با من بیاد کمین، می خوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم.

حاجی لبخندی زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات که اینجا بود می‌گفت توی گردان، دنبالش حرفایی می زنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی می خوای باهاش بری کمین؟»

– می‌خوام سر از کارش در بیارم. خوب حاجی جون، به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا می‌شه که من با اون بیست و چهار ساعت تنها باشم؟

– و الله، چه عرض کنم؟ با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید می دونم بهش اجازه بدن بره کمین. میگن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت میکنه، نه چیز دیگه.

– باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا می خونه. من فکر می‌کردم اونم نمیاد.
– پس تو هم شنیدی؟ مگه نه؟
– آره، منم یه چیزایی راجع بهش شنیدم.

– من بهش شک داشتم، حتی فکر کردم شاید ستون پنجمی‌باشه، اما دیدم ستون پنجمی خیلی باهوشه. نمیاد بی نمازی کنه که توی گردان تابلو بشه. درست نمیگم؟

– چرا، اتفاقاً منم به این موضوع فکر کرده بودم. واسه همین مطمئنم یه دلیلی داره که این طوریه. وگرنه بعید بود راهش بدن توی گردان عملیاتی خط.

– از حفاظت خبرشو گرفتم، میگن سالمه. ولی هرچی به آقا رسول اصرار کردم که بگه این چه طور سالمیه که اهل نماز و خدا نیست، نگفت.

– خوب بالاخره چی میگی حاجی؟ میفرستیش کمین یا نه؟
– باید روش فکر کنم، ولی احتمال زیاد نه. من تا ته و توی این قضیه را در نیارم، بهش پا نمیدم بره کمین.

***

حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگیش که موقع ورود همه، تمام قد می ایستاد، جلوی پام بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقا جواد، بشین دادش.»

رو کردم سمت کیارش و دستم را دراز کردم طرفش و گفتم: «مخلص بچه های بالا هم هستیم! داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» دستم را با محبت فشرد و سرخ شد. چشمهای زاغش را از توی چشمهام دزدید و گفت: «اختیار دارید آقا جواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی! امری داشتید؟»

– عرض شود خدمت آقا جواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، انشاءالله توی سنگر حبیب اللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. انشاءالله به سلامت برید و برگردید.

من در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم، چشمی‌گفتم و از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیست و چهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چه طور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بده؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم…

***

وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیست و چهار ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمی خوند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتونم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کم کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم رو به دریا زدم و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز نمیخونی؟!» اشک توی چشم هاش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»

– یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟
– نه تا حالا نخوندم…

طوری این حرف رو رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خوندن رو یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش رو با من خوند. دو نفر بعدی با قایق پارویی اومدند و جای ما رو گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور رو شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.

ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش رو توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که میکشید خون گرم از کنار زخم سینه اش بیرون میزد. گردنش رو روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده ای نداشت. با هر نفس ناقصی که میکشید، هق هقی میکرد و خون از زخم گردنش بیرون میزد. تنش مثل یک ماهی تکون میخورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا (س) رو صدا می زدم.

چشمهای زاغش رو نگاه میکردم که حالا حلقه ای خون درش جا گرفته بود. خِرخِر میکرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره پاره شده بود. لبخند کم رنگی روی لبهاش مونده بود. در مقابل نگاه مطمئن و زیباش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم. آروم کف قایق خوابوندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه اش صلیبی کشید و چشمش به آسمون خیره موند…

همچنین ببینید

از شیراز تا حیفا

«از شیراز تا حیفا»روایتی از بنیاد و تاریخ فرقه بابیه

«از شیراز تا حیفا» نقدی عالمانه و روایتی منصفانه از چگونگی شکل‌گیری فرقه بابیه و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *